167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • در باده ما رنگ نيست در مستي ما جنگ نيست
    ناموس ما را ننگ نيست مست جمال ساقيم
  • ز شادي چون شوم خندان توئي پيدا در آن خنده
    ز غم چون ميکنم افغان توئي پنهان در افغانم
  • ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتاده ايم
    در تک اين بحر اخضر چون گهر افتاده ايم
  • گرچه اسرار دو عالم در دل ما مضمر است
    ليک از خود در دو عالم بيخبر افتاده ايم
  • گر چه بيرون از زمين است و زمان دلدار ما
    ما ببويش در زمين و در زمان افتاده ايم
  • تا به کي در عرض ره خواهيم گشتن عمر شد
    بهر کاري (فيض) خود را در سفر افکنده ايم
  • گر دين و دنيا باختيم در عشق و در سوداي عشق
    ليک از متاع درد و غم سرمايها اندوختيم
  • نديدم چون وفائي در گلي در گلشن عالم
    ز دل خار تعلق يک بيک کندم خوشا حالم
  • بجز عشقم نيامد در نظر چيزي درين عالم
    از آنرو عشق در جان و دل آکندم خوشا حالم
  • نبود اين تنگنا جاي خوشي در غم فرو رفتم
    نديدم جاي عيش خويش در ماتم فرو رفتم
  • سفر کردم در ارکان و نبات و جانور چندي
    که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
  • آنکه او در راه حق ننهاده گامي يک نفس
    کرد عمر خويشتن را صرف در باطل منم
  • آنکه مقصود دل (فيض) است در عالم توئي
    آنکه بسته در خيال تست جان و دل منم
  • از عشق سرمست آمدم وز نيست در هست آمدم
    در رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقين
  • از نام در ننگ آمدم وز صلح در جنگ آمدم
    از عاقلي تنگ آمدم هذا جنون العاشقين
  • شور درياي حقايق ز آب چشم ما ببين
    در و لعل خون دل در قعر اين دريا ببين
  • فيض روح القدس اگر خواهي بيابي در سخن
    شعر (فيض) از بر بخوان خورشيد در شبها ببين
  • گه چو آبي در چهي يا شير در پستان بود
    تا کشش نبود برون نايد ز جاي خويشتن
  • (فيض) تا چند دهي پند و نگيري در گوش
    بگذر از گفتن و در معرفت افزايش کن
  • گاه شود جلوه گر مهر رخش در کسان
    صوفي از آن در هواش چرخ زند ذره سان
  • در دو عالم عشق راني در سرت گر عشق هست
    ورنه بايد چون خسان بر هر دري چاکر شدن
  • از (فيض) در ميان نه اثر ماند و نه عين
    يکدم درآئي ار ز کرم در کنار من
  • ز پا افتاده اي در راه وصل دوست خيز اي (فيض)
    دو دست استعانت در جناب کبريائي زن
  • در دنيي و عقبي مپيچ جز حق همه هيچست هيچ
    در دار عالم غير حق ديار کو ديار کو
  • مهر دگر بهر زمان در دل و سينه مي نشان
    در دل و ديده مي نشين تازه بتازه نو بنو