نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هفت پيکر نظامي
مصرعي زر و مصرعي از
در
تهي از دعوي و ز معني پر
غرض آن شد که چشم از آرايش
در
فراخي پذيرد آسايش
هر که اين کان گشاد زر بايد
بلکه
در
يابد آن که دريابد
وامداري نه کز تهي شکمي
دز روئين بود ز بي
در
مي
من که
در
شهر بند کشور خويش
بسته دارم گريز گه پس و پيش
نامه
در
مرغ نامه بربستم
کو رساند به شاه من رستم
اي فلک بر
در
تو حلقه به گوش
هم خطا پوش و هم خطائي پوش
اي که
در
ملک جاودان بادي
ملک با عمر و عمر با شادي
شرف نامه نظامي
جواهر تو بخشي دل سنگ را
تو
در
روي جوهر کشي رنگ را
چنان برکشيدي و بستي نگار
که به زان نيارد خرد
در
شمار
خرد تا ابد
در
نيابد تو را
که تاب خرد بر نتابد تو را
کسي را که قهر تو
در
سرفکند
به پامردي کس نگردد بلند
چو
در
لشگر دشمن آري رحيل
به مرغان کشي پيل و اصحاب پيل
مرا
در
غبار چنين تيره خاک
تو دادي دل روشن و جان پاک
گناه من ار نامدي
در
شمار
تو را نام کي بودي آمرزگار
چو
در
نيم شب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ريزم از ديده آب
چو خواهم ز تو روز و شب ياوري
مکن شرمسارم
در
اين داوري
درين عالم آباد گردد به گنج
در
آن عالم آزاد گردد ز رنج
ز تو آيتي
در
من آموختن
ز من ديو را ديده بر دوختن
تو نيزار شود مهد من
در
نهفت
خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت
همه همرهان تا به
در
با منند
چون من رفتم اين دوستان دشمنند
توئي آنکه تا من منم با مني
درين
در
مبادم تهي دامني
سري کان ندارم ازين
در
دريغ
به ار تاج بخشي بدان سر نه تيغ
به حکمي که آن
در
ازل رانده اي
نگردد قلم ز آنچه گردانده اي
تو گفتي که هر کس
در
رنج و تاب
دعائي کند من کنم مستجاب
در
اين نيم شب کز تو جويم پناه
به مهتاب فضلم برافروز راه
بلائي که باشم
در
آن ناصبور
ز من دور دار اي بيداد دور
گرم بشکني ور نهي
در
نورد
کفي خاک خواهي ز من خواه گرد
پژوهنده را ياوه زان شد کليد
کز اندازه خويشتن
در
تو ديد
کسي کز تو
در
تو نظاره کند
ورقهاي بيهوده پاره کند
نظر تا بدين جاست منزل شناس
کزين بگذري
در
دل آيد هراس
جز اين نيستم چاره اي
در
سرشت
که سر برنگردانم از سرنوشت
در
آن داوريگاه چون تيغ تيز
که هم رستخيز است و هم رسته خيز
ز خود گر چه مرکب برون رانده ام
به راه تو
در
نيم ره مانده ام
درختي سهي سايه
در
باغ شرع
زميني به اصل آسماني به فرع
کليد کرم بوده
در
بند کار
گشاده بدو قفل چندين حصار
ز معراج او
در
شب ترکتاز
معرج گران فلک را طراز
سرنافه
در
بيت اقصي گشاد
ز ناف زمين سر به اقصي نهاد
براقي شتابنده زيرش چو برق
ستامش چو خورشيد
در
نور غرق
نه آهو ولي نافش از مشگ پر
چو دندان آهو برآموده
در
در
آن پرده کز گردها بود پاک
نشايست شد دامن آلوده خاک
ز خر پشته آسمان
در
گذشت
زمين و زمان را ورق درنوشت
ز پرتاب تيرش
در
آن ترکتاز
فلک تير پرتابها مانده باز
در
آن راه بيراه از آوارگي
همش بار مانده همش بارگي
چو شد
در
ره نيستي چرخ زن
برون آمد از هستي خويشتن
در
آن دايره گردش راه او
نمود از سر او قدمگاه او
رهي رفت پي زير و بالا دلير
که
در
دايره نيست بالا و زير
در
آن جاي کانديشه ناديده جاي
درود از محمد قبول از خداي
در
آن نرگسين حرف کان باغ داشت
مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت
چنان رفته و آمده باز پس
که نايد
در
انديشه هيچ کس
چو شايد که جانهاي ما
در
دمي
برآيد به پيرامن عالمي
هميدون
در
اين چشم روشن دماغ
ابوبکر شمعست و عثمان چراغ
توئي قفل گنجينه ها را کليد
در
نيک و بد کرده بر ما پديد
نظامي که
در
گنجه شد شهربند
مباد از سلام تو نابهرمند
قراري نه
در
رقص اعضاي من
سر من شده کرسي پاي من
چو شمع آتش افتاده
در
باغ من
شده باغ من آتشين داغ من
گدازنده چون موم
در
آفتاب
به مومي چنين بسته بر ديده خواب
درآمد به من خوابي از جوش مغز
در
آن خواب ديدم يکي باغ نغز
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شدم زنده چون باد
در
صبحگاه
دلم با زبان
در
سخن پروري
چو هاروت و زهره به افسونگري
که دارد دکاني
در
اين چار سو
که رخنه ندارد ز بسيار سو
شنيد از دبيران دينار سنج
که زر زر کشد
در
جهان گنج گنج
به زاري نمود از پي زر خروش
بناليد
در
مرد جوهر فروش
اگر کان گنجي چو نائي بدست
بسي گنج از اينگونه
در
خاک هست
رياحين ز بستان شود ناپديد
در
باغ را کس نجويد کليد
چو پوسيده چوبي که
در
کنج باغ
فروزنده باشد به شب چون چراغ
در
اين ره چو من خوابنيده بسيست
نيارد کسي ياد که آنجا کسيست
چو
در
خورد گوينده نايد جواب
سخن ياوه کردن نباشد صواب
چه داني که من خود چه فن ميزنم
دهل بر
در
خويشتن ميزنم
بکاوم به الماس او کان خويش
کنم بسته
در
جان او جان خويش
زمانه چنين پيشه ها پر دهد
يکي درستاند يکي
در
دهد
ازين خوي خوش کو سرشت منست
بسي رخنه
در
کار و کشت منست
ز چندين سخن گو سخن ياد دار
سخن را منم
در
جهان يادگار
چو برجيس
در
جنگ هر بدگمان
کمان دارم و برندارم کمان
چو زهره درم
در
ترازو نهم
ولي چون دهم بي ترازو دهم
نخندم بر اندوه کس برق وار
که از برق من
در
من افتد شرار
پس هيچ پشتي چنان نگذرم
که
در
پيش رويش خجالت برم
شوم بر درم ريز خود
در
فشان
کنم سرکشي ليک با سرکشان
ز شاهان گيتي
در
اين غار ژرف
که را بود چون من حريفي شگرف
پذيرفته از هر فني روشني
جداگانه
در
هر فني يک فني
کسي را که
در
گريه آرم چو آب
بخندانمش باز چون آفتاب
چو از ران خود خورد بايد کباب
چه گردم به
در
يوزه چون آفتاب
نشينم چو سيمرغ
در
گوشه اي
دهم گوش را از دهن توشه اي
در
خانه را چون سپهر بلند
زدم بر جهان قفل و بر خلق بند
ندانم که دور از چه سان ميرود
چه نيک و چه بد
در
جهان ميرود
يکي مرده شخصم به مردي روان
نه از کارواني و
در
کاروان
در
حاجت از خلق بربسته به
ز درباني آدمي رسته به
در
اين مندل خاکي از بيم خون
نيارم سر آوردن از خط برون
ز هر جو که انداختم
در
خراس
دري باز دادم به جوهر شناس
به دري سفالينه اي سفته گير
سرودي به گرمابه
در
گفته گير
که چون
در
کتابت شود جاي گير
نيوشنده را زان بود ناگزير
از آن خسروي مي که
در
جام اوست
شرف نامه خسروان نام اوست
در
آن نامه کان گوهر سفته راند
بسي گفتنيهاي ناگفته ماند
نظامي که
در
رشته گوهر کشيد
قلم ديده ها را قلم درکشيد
بناسفته دري که
در
گنج يافت
ترازوي خود را گهر سنج يافت
مشو ناپسنديده را پيش باز
که
در
پرده کژ نسازند ساز
مگر
در
گذرهاي انديشه گير
که از باز گفتن بود ناگزير
نرويد گياهي ز مازندران
که صد نوک زوبين نبيني
در
آن
از آن گل که او تازه دارد نفس
عرق ريزه اي
در
عراقست و بس
خريدار چون بر
در
آرد بها
نشايد ره بيع کردن رها
صفحه قبل
1
...
1290
1291
1292
1293
1294
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن