167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

گلستان سعدي

  • عقل در دست نفس چنان گرفتارست که مرد عاجز در دست زن گربز
  • صياد بي روزي در دجله ماهي نگيرد و ماهي بي اجل در خشک نميرد
  • شدت نيکان روي در فرج دارد و دولت بدان سر در نشيب
  • ديوان سلمان ساوجي

  • آفتابت در رکاب، و مشتري در کوکبه
    آسمان زير علم، ماه علم خورشيد سا
  • در شب هيجا سپاه فتح را تيغت دليل
    در ره تدبير، پير عقل را کلکت عصا
  • تا مگر وصل تو يکدم وصله کارم شود
    در فراقت پيرهن را ساختم در بر قبا
  • در عبارات تو توضيحات منهاج نجات
    در اشارات تو کليات قانون را شفا
  • در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال
    در مجلس تو مجمره گردان بود صبا
  • بازار خود ز سايه او سرد در تموز
    پشت زمين به پشتي او گرم، در شتا
  • شبها که ماهتاب فتد در ميان آب
    پيدا شود هزار صفا در ميان ما
  • خاک در سراي توکاکسير دولت است
    در چشم روشنان فلک گشته توتيا
  • در آخر منشور ابد عهد تو تاريخ
    در اول احکام ازل نام تو طغرا
  • در گور به عهد تو بنازد دل بهرام
    در عدل به عهدت بفرازد سر دارا
  • برداشتن تيغ و کمند ارچه گناه است
    در عهد تو هست اين همه در گردن اعدا
  • در معشر زلف تو حرم روح قدس را
    در موقف کون تو مقام اهل صفا را
  • چو در معراج فکرت رو به منهاج کمال آرد
    ملايک در دمند آواز سبحان الذي اسري
  • چون در، بر آستان توام بر اميد بار
    باري بگو که حلقه بگوش مني در را
  • بهار شرح جمال تو داده در يک شرح
    بهشت ذکر جميل تو کرده، در هر باب
  • نجوم کوکبه شاهي که در جميع امور
    کواکب از در او يافتند فتح الباب
  • کنون پنج ماه است تا من اسيرم
    به بغداد در، در بلا و مصايب
  • هر سحر مجمره بوي تو در دست شمال
    هر نفس سلسله موي تو در دست صباست
  • گاه در حل حقايق نظرت موي شکافت
    گاه در کشف حقايق قلمت چهره گشاست
  • موي در تاب شد از استره در خود پيچيد
    کز سر جان نتوانست به يکدم برخواست
  • تا نهان شد آفتاب طلعتت در زير خاک
    هر سحر پيراهن شب در بر گيتي قباست
  • در حق باب شما آمد «علي بابها»
    هر کجا فصلي درين باب است، در باب شماست
  • سنگها برسينه کوبان، جامها در نيل غرق
    مي رود نالان فرات، آري ازين غم در عزاست
  • خيال سرو بلندت در آب مي جويم
    زهي لطيف خيالي که در تصور ماست
  • منم که نيست مرا در سخات هيچ سخن
    تويي که در سخن من ترا هزار سخاست
  • در اموري که پي سد طريق فتن است
    در مقامي که گه قطع مهام بشرست
  • هرکجا سرزده در قلب سماک رمحت
    در دم رمح تو سربرزده نجم ظفرست
  • گشت در شرح ثنايت، قلمم سرگردان
    روزگاري است که تا در سر کلک اين سوداست
  • دولت سراي سلطنتش رايه بهر سر
    در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
  • اگرچه غنچه کشيدست پاي در دامن
    زده هواي دلش دست در گريبان است
  • در غم شهدلبان شکرين تو مرا
    تن بيمار گدازان چو شکر در لبن است
  • تا دلم در شکن زلف تو آرام گرفت
    ديده من شده در خون دل خويشتن است
  • در تن زباد برکه زره داشت در دمش
    دربرکشيده چرخ ز پولاد جوشن است
  • زين پيش بود آب روان در تن چمن
    و اکنون روان روشنش افسرده در تن است
  • در سد باب فتنه گيتي سکندر است
    در قلع قلب دولت دشمن تهمتن است
  • داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم
    آب در زنجير باد و باد در فرمان اوست
  • طاعت فکر تو در خود ننهادست فلک
    در نهاد فلک اين وضع مخمر شده است
  • در ملک رحمتت در «هب لي » زد آسمان
    يک گوشه از ولايت جاه و جلال يافت
  • در تو نگيرد دمم، تو سخنم يادگير
    ني دم باد صبا در گل خندان گرفت؟
  • در درج در عقيق لبت نقد جان نهاد
    جنسي عزيز يافت، بجايي نهان نهاد
  • قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
    صيت تو با شمال عنان در عنان نهاد
  • در کام طفل خصم تو چون دايه شير کرد
    گردون لعاب عقربيش در لبان نهاد
  • در روز همت تو از افلاس محضري
    بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
  • بس در آبدار که طبعم به دولتت
    در آستين و دامن آخر زمان نهاد
  • دانه در مشنو جز سخن دلکش خويش
    کان سخن يافته جا در دل عمان باشد
  • هرگه که مهر روي تو در خاطر آورم
    خورشيد سر ز روزن انديشه در کند
  • ني نبض باد داشت در آن روز جنبشي
    ني طبع خاک بود در آن حال برقرار