نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
خدا و مصطفا
در
جان بديدم
چو مه
در
پيش اشيا ناپديدم
اگر مرد رهي کلي فنائي
در
آن ديد فنا تو
در
بقائي
چو منصوري شود
در
عين خواري
کند
در
پاي دار او پايداري
تو عيسي
در
درون داري حقيقت
وليکن باز ماندي
در
طبيعت
در
اين دنيا غداري چو مردار
فتاده
در
نهاد خود گرفتار
بدي من ببخش و
در
گذارم
که هستي
در
دو عالم کردگارم
کنون خواهي شدن
در
سوي غذار
در
اينجا خويشتن اکنون نگهدار
جدائي
در
بلا تو صبر کرده
بماند
در
درون هفت پرده
دل خود
در
بهشت اينجا تو بستي
عجب فارغ
در
اينجا گه نشستي
گرفتارت کند چون مرغ
در
دام
فروماني تو
در
بندش بناکام
نهان او خرابي
در
خرابي است
بسا تن ها که آنجا
در
غذابي است
همه
در
خاک و
در
خون مانده ايشان
ولي مائيم اينجا گه پريشان
چو ايشان ما هم اندر خاک و خونيم
گهي
در
عقل و گاهي
در
جنونيم
در
ايندم هيچ غيري
در
نگنجد
جهان دون بيک ذره نسنجد
در
ايندم منکشف عين اليقين است
در
ايندم اولين و آخرين است
در
ايندم دم مزن جز از يکي تو
که ديدستي
در
اينجا بيشکي تو
در
ايندم دم مزن جز از دم يار
چو گشتي
در
حقيقت همدم يار
در
ايندم دم مزن جز از عيان تو
يکي بين
در
تمامت جان جان تو
دم او زن بجز او غير منگر
سراسر
در
يکي
در
سير منگر
ترا بنمود از خود
در
جلالش
عيان چون تو ببردي
در
وصالش
يکي شد بود بودت
در
بر او
کند
در
جانت جانان رهبر او
جمال ماست
در
خورشيد تابان
ز ديد ماست
در
هر روز رخشان
جلال من ز ذاتم
در
صفاتست
همه ذرات من
در
عشق ماتست
بعالم
در
نمود جمله پيداست
که ذاتم
در
درون جان هويداست
منم الله و
در
عين کمالم
منم الله و
در
ديد وصالم
همه
در
پيش من گوياي عشقند
در
اينجا گه نهان جوياي عشقند
نموده شاه رخ
در
جمله ذرات
تمامت گمشده
در
نور آن ذات
نه چندانست گفتن
در
زبانها
که بتوان يافت کلي
در
بيانها
همه اسرار اين گفت
در
يکي يافت
خدا را
در
درون او بيشکي يافت
دم عشق اناالحق
در
معاني
همي زد او
در
اسرار معاني
حضور دل
در
اينجا
در
يقين يافت
درون را اولين و آخرين يافت
فنا يکتا بد و اشيا
در
او سير
نمود کعبه باز افتاد
در
دير
چنان
در
سير کل تاخير کل يافت
که خود را
در
ميان تدبير کل يافت
فداي يار شد
در
عين صورت
برون شد
در
عيان کل صورت
سجود خويشتن کن
در
بر يار
که ديدي
در
نهاني رهبريار
گمان
در
خاطر و انديشه
در
دل
که تا سجده نگردد زود باطل
حضور جان و دل را
در
يکي او
خدا بيند
در
آن طاعت يکي او
در
آندم گر حضور يار بودش
عيان
در
ليس في الديار بودش
تو چون او باش دائم
در
صفاتو
که باشي
در
ميان اندر لقا تو
چنان بنهاده بد
در
پيش خود او
که فاني است کلي
در
احد او
لقا
در
جنت است و ديد الله
که تا يابي
در
اينجا قل هوالله
در
اين معني که من گفتم شکي نيست
که
در
جنت بجز الله يکي نيست
در
و ديوار جنت از حياتست
در
اينجا گه عيان نور ذاتست
ز بهر خويشتن
در
بند ماندي
در
اين گرداب غم کامي نراندي
در
اين زندان توئي عين قفس را
نمي يابي
در
اينجا پيش و پس را
نينديشي تو زين زندان دمي يار
که ماندستي چنين
در
گير و
در
دار
چو تو بي طاعتي
در
حکم جبار
بماندستي
در
اينجا گه گرفتار
يکي را يافت
در
سر معاني
نشان ذات او
در
بي نشاني
بهمت
در
يکي لانگر تو
عيان خويش
در
الا نگر تو
همه حق بيني و
در
لاشوي تو
ز ديد خويش
در
الا شوي تو
دمي داري از آندم
در
دل و جان
که بنمايد
در
اينجا جان جانان
ترا زيبد که جاناني
در
اينجا
شدي تو
در
حقيقت دوست يکتا
تو داري سلطنت
در
خيل عشاق
فکندي دمدمه
در
کل آفاق
از اين گفتارها کاينجا تو گفتي
در
اسرار
در
معني تو سفتي
نديدم صاحب دردي
در
اينجا
که باشد او يقين مردي
در
اينجا
نديدم هيچ همدردي
در
اينجا
که تا يابم يقين فردي
در
اينجا
همه جوياي ما و ما فنائيم
چنين
در
مانده
در
عين فنائيم
در
ايثارم سخن قوت گرفتست
که ذرات دو عالم
در
گرفتست
ز جوهرهاي معني
در
بحارم
که دارم بيعدد من
در
شمارم
تمامت ره کنان
در
کوي معشوق
نهاده جمله سر
در
سوي معشوق
همه
در
راه قدر خود ندانند
ولي چندي
در
اينجا باز دانند
نهان خواهي شدن
در
کوي دلدار
که تا پيدا شوي
در
سوي دلدار
ترا جاويد
در
اينراه کار است
که
در
اينره عجائب بيشمار است
صفات خويشتن
در
ذات ديدم
نمود جسم و دل
در
ذات ديدم
يکي ديدم
در
آنجا جمله اشيا
ز پنهاني شده
در
بحر پيدا
همه
در
بحر موجود و نبد هيچ
وليکن
در
نظر بد نقش پر پيچ
همه
در
آب و هم اندر همه جان
نمود سر خود
در
بحر جانان
همه
در
آب دريا وصل جويان
بسر
در
عشق او هر لحظه پويان
همه
در
بحر آب و گشته غرقاب
همه
در
آب و گشته طالب آب
صدف را جوهر او
در
نهادش
در
اين بحر عياني داد دادش
صدف
در
داشت جوهر نيز بر سر
شده
در
راه او بي پا و بي سر
همه يکرنگ دان
در
عين دريا
که
در
دريا شدند اين جمله پيدا
زماني
در
زمين و
در
زماني
عجب افتاده بي جا و مکاني
تو کردي جمله پيدا نيز پنهان
کني
در
عاقبت
در
نزد جانان
توئي اصل و چرا
در
فرع هستي
از ايرا
در
نمود شرع هستي
من اينجا
در
گمان و
در
يقينم
اگر چه راز تو از پيش بينم
به بيداري ترا بينم
در
اينجا
يقين مهر تو بگزيدم
در
اينجا
تو
در
خوابي و دنيا همچو خوابست
يقين عمر تو اينجا
در
شتابست
نه يارت
در
برست و رهبرت اوست
در
اينجا گاه کلي غمخورت اوست
نمي بينم يکي همدم
در
اينجا
که باشد مر مرا محرم
در
اينجا
خبر داري که جانت
در
ربودست
خود اينجايگاه
در
گفت و شنودست
درونت با برون
در
ذات او بين
وجودت جملگي
در
ذات او بين
چنان عاشق شدست اينجا ترا او
که
در
تو ابتدا
در
انتها او
چو ايشان
در
يکي اينجا قدم زن
وجود جان و دل را
در
عدم زن
نظاره ميکني دم دم
در
او تو
فرو رفته
در
او هم تو بتو تو
ترا جز اين کواکب
در
سموات
نيامد
در
نظر دوري از اين ذات
نظاره کن
در
اينجا گر خموشي
بگو تا چند
در
هر گونه جوشي
در
اين درياي پر جوهر باعزاز
اگر مرد رهي دمدم
در
انداز
تو
در
زندان و بام او پر از نور
تو افتاده چنين
در
شيب از دور
تو نزديکي و با من
در
مياني
نموده رخ
در
آيينه نهاني
ترا پيوسته مي بينم
در
آن نور
توئي
در
ذات کل افتاده منشور
در
اين شب قدر دارم وارهانم
رسان با يک نفس
در
جان جانم
منم هم آسمان وهم زمين ياب
مرا هم
در
مکين و
در
مکان ياب
از اين
در
جوي بيشک هستي دل
که تا ناگه رسي
در
مستي دل
بصورت بس ضعيف و معني آباد
همه
در
پيش او بد
در
صفت باد
همه
در
بند افسوس و تو
در
جاه
شده مانند کفتار اندر اين چاه
چو حال خويش ميداني
در
آخر
چرا خود را نميداني
در
آخر
نمي بيني که مه هر ماه
در
بدر
شبي دارد
در
اينجا ليله القدر
دل از هر سو که خواهد شد بناچار
بماندست او يقين
در
پنج و
در
چار
ره جانان بيکره
در
نورديد
در
اينره هر دو با هم يار گرديد
صفحه قبل
1
...
127
128
129
130
131
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن