نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
در
دل از عشق کسي گر خار خارت اوفتد
قصه درد دل من استوارت اوفتد
اين پريشاني که مارا
در
دلست از عشق تو
زآن همي ترسم که اندر روزگارت اوفتد
من زعشاقت گرفتم خويشتن را
در
شمار
باشد آحادي چو من اندر شمارت اوفتد
زياد آن رخ رنگين که گل نمونه اوست
مدام
در
دل خود گلستان همي يابم
ديدن تو ببرد قاعده غم ازدل
بوسه تو بنهد خاصيت جان
در
لب
بر سرم عشق تو ماليد شبي دست قبول
در
دلم مطرب اندوه تو زد چنگ طرب
در
جهان دلم اي ترک سيه چشم گذشت
غارت هندوي زلف تو زيغماي عرب
سيف فرغاني
در
حضرت جانان دايم
خامشي غير ادب دان وسخن ترک ادب
بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو
در
زمين دلم تخم اندهي کاري
هواي غير تو اندر دلم چنان باشد
که
در
خزينه سلطان متاع بازاري
تويي که چون بتماشا همي شدي
در
باغ
بپيش روي تو نرگس بزور و عياري
اگر چه روي تو کم ديد سيف فرغاني
وليک عمر برد برد
در
طلب کاري
بنده گر
در
دگري مي نگرد بي رخ تو
خاک چون آب نيابد زمطر نشکيبد
در
تو حيرانم وآنکس که ندانست ترا
وندر آن کس که بدانست وطلب کارتو نيست
در
طلب کاري گلزار وصالت امروز
نيست راهي که درو پاي من وخار تو نيست
شربت وصل ترا وقت صلاي عام است
زآنکه
در
شهر کسي نيست که بيمار تو نيست
در
بهاي نظري از تو بدادم جاني
بپذير از من اگرچند سزاوار تو نيست
در
حلقه زلف تو هر دل خطري دارد
زيرا که سر زلفت پر فتنه سري دارد
من بنده بسي بودم
در
صحبت آن مردان
عيبم نتوان کردن صحبت اثري دارد
نوميد مباش اي سيف از بوي گل وصلش
در
باغ اميد آخر هر شاخ بري دارد
خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بيند
چون آينه روي تو
در
پيش ندارد
مرا
در
سراي جان هوسهاست با تو
اسير هوا راهوس کم نيايد
اگر رفت بي مونسي سيف ازين
در
چو تو مصطفي را انس کم نيايد
بار بر سر گرفته ره درپيش
رفته
در
پاي خار چون باشد
من پياده کمند
در
گردن
هم ره من سوار چون باشد
عالمي
در
وصال و من محروم
عيد و من روزه دار چون باشد
مطرب عشقت چو چنگ
در
دل من زد
با غم تو درطرب همي گذرانم
ذره گر
در
هوا کند حرکت
هوس جست و جوي او دارد
در
شاه راه هجر چو عيار باديه
زر برده مرد کشته وبي باک مي رود
چون شبنم آب ديده من
در
فراق تو
بر گرد مي نشيند ودر خاک مي رود
ذره از پرتو خورشيد رخ روشن تو
در
شب تيره چو استاره نمايد نوري
گنج از (تو) توقع است مارا
آنرا زکدام
در
توان خواست
بگير دست من افتاده را که
در
ره عشق
بپاي صدق بسر مي برم وفاي ترا
دلم بسلسله زلف يار
در
بندست
اگر قبول کني حال من ترا پندست
در
کوي عشق هرکه چومن سيم وزر نداشت
هرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشت
گفتم بکوي حيله زماني فرو شوم
رفتم سراي وصل درآن کوي
در
نداشت
آن مدعي بخنده نبيند جمال وصل
کو چشم
در
فراق تو از گريه تر نداشت
چو پاي
در
ره مهرش نهاد جان زآن پس
نرفت بيش دلم را بهيچ کاري دست
ايا چو لعل نگين نام دار
در
خوبي
چو خاتم ار دهدم چون تو نامداري دست،
غريب شهر توام از خودم مکن نوميد
کنون که
در
تو زدم چون اميدواري دست
بود که جان ببرم از ميان بحر فراق
اگر شبي بزنم باتو
در
کناري دست
پاي ازين
در
نمي کنم کوتاه
بتو روزي مگر رسد دستم
اهل دل را نداد
در
همه عمر
دلستاني زتو نکوتر دست
در
اداي حق ودر ادراک حکمتهاي تو
نفس کامل ناقص آمد عقل بالغ احمقست
هردم از درياي دل موج اناالحق مي زند
تشنه وصلت که
در
قاموس شوقت مغرقست
در
گلستان گرنباشد شاهد رعناي گل
خاک پاي تو بخوش بويي بگيرد جاي گل
درکوي تو که مجمع ارواح و انفس است
زآفاق
در
گذشته و زافلاک برشده
در
مجلس تو سوختگان تو همچو شمع
زنده بتيغ گشته و کشته بسر شده
چو داد بندگي دادي ستاندي خط آزادي
کنون مطلق که
در
بندي کنون رسته که درچاهي
گرت عار نايد مران سيف را
ازين
در
که سگ آستان رابود
صفحه قبل
1
...
1287
1288
1289
1290
1291
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن