167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • در امتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
    کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
  • رفتم چو در کنارش از من کناره کرد
    کز خود کناره گير و در آرد کنار ما
  • خار و خاشاک تن ما سد راه جان ماست
    عشق کوکاتش زند در خار و در خاشاک ما
  • بيا اي آنکه خاري در دلت از حسن گلروئيست
    بسوزان خار دل در نور آتش خوي اين صحرا
  • (فيض) را در هر خيالي ناصري از حق بود
    در همه کارش از آن منصور ميدانيم ما
  • در غم و اندوه باشد يار با ياران شريک
    در نشاط و کامراني نبود از ايشان جدا
  • شکوه کم کن (فيض) از ياران و در خود کن نظر
    تا چگونه ميکني در بحر دلها آشنا
  • سعي در تحصيل دنيا و فضولش بيهده است
    در ازل قدري که روزي شد همان آيد مرا
  • شور در سر نور در دل افکند اشعار حق
    شيب را سازد شباب و قشر را سازد لباب
  • آنکه شوري در دل هر ذره افکنده است
    جمله عالم زوست در آه و فغان پيداست کيست
  • نيازمند خدا از دو کون مستغني است
    که هر چه در دو جهان هست در خدائي هست
  • عشق بيچون تو يارب در دل من چون نشست
    گوهر روحي پاکي بين چه سان در خون نشست
  • حکمت اين رنگها و نقش ها در برگها
    آن کسي فهمد که او را عقل و هوشي در سر است
  • با زبان حال گويد در بهار اشکوفها
    هي چه لطفست اين که در ما از خداي اکبر است
  • هر گلي و سبزه را بر درخت و بر زمين
    رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است
  • در سر خيال و مهر بدل سينه بهر راز
    در لب دعا، ثنا بزبان، ديده جاي دوست
  • ما در درون دل خوشيم گو در برون تنگي کشيم
    وسعت چه باشد سينه را جا کلبه تنگي بس است
  • بمير در غم او (فيض) تا که جان بري از مرگ
    بباز در قدمش تا که سر بري بسلامت
  • عقل را در عشق ويران کن که در درگاه دوست
    عاشقان را بار هست و عاقلان را بار نيست
  • گو برو عقل از سرم در سر هواي يار هست
    گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
  • اينک آمد تا بريزد جام مي در جان و دل
    آنکه در سرها خمار از ساغر و مبناي اوست
  • در دل هر عاشقي تابي ز مهر روي او
    در سر هر بيدلي شوري ز استغناي اوست
  • گر چه دل از پا درآمد در ره عشقش ولي
    اندرين ره ميتوان در خاک و خون غلطيد و رفت
  • پرورده عشقيم ما داديم در دل عيشها
    ما را ز معشوق ازل در جان و دل پيغامهاست
  • در بحر عشق بيکران چون (فيض) گردم بي نشان
    خود را نه بينم در ميان سرمست از جام الست