نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت پيکر نظامي
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در
حريم جمال و مال کسان
سبزپوشي به از علامت زرد
سبزي آمد به سرو بن
در
خورد
قصه چون گفت ماه بزم آراي
شه
در
آغوش خويش کردش جاي
سرخ
در
سرخ زيوري بر ساخت
صبحگه سوي سرخ گنبد تاخت
دانش آموخته ز هر نسقي
در
نبشته ز هر فني ورقي
آنکه
در
دور خويش طاق بود
سوي جفتش کي اتفاق بود
چون شد آوازه
در
جهان مشهور
کامداست از بهشت رضوان حور
پدر از جستجوي ناموران
کان صنم را رضا نديد
در
آن
جست کوهي
در
آن ديار بلند
دور چون دور آسمان ز گزند
نيز چون
در
حصار باشد گنج
پاسبان را ز دزد نايد رنج
چون بدان محکمي حصاري بست
رفت و چون گنج
در
حصار نشست
گنج او چون
در
استواري شد
نام او بانوي حصاري شد
او
در
آن دز چو بانوي سقلاب
هيچ دز بانو آن نديده به خواب
در
همه کاري آن هنر پيشه
چاره گر بود و چابک انديشه
چون شکيبنده شد
در
آن باره
دل ز مردم بريد يکباره
کرد
در
راه آن حصار بلند
از سر زيرکي طلسمي چند
از طلسمي بدو رسيدي تيغ
ماه عمرش نهان شدي
در
ميغ
چون
در
آن برج شهربندي يافت
برج از آن ماه بهره مندي يافت
بر
در
شهر بست پيکر ماه
تا درو عاشقان کنند نگاه
هرکه
در
راه او نهادي گام
گشتي از زخم تيغ دشمن کام
از سر بي خودي و بيرائي
در
سر کار شد به رسوائي
بي مرادي کزو ميسر شد
چند برناي خوب
در
سر شد
تا ز بس سر که شد بريده به قهر
کله بر کله بسته شد
در
شهر
ديد يک نوش نامه بر
در
شهر
گرد او صد هزار شيشه زهر
زين هوسنامه گر به دارم دست
آورد
در
تنم شکيب شکست
گر دلم زين هوس به
در
نشود
سر شود وين هوس ز سر نشود
هرکه
در
کار سخت گير شود
نظم کارش خلل پذير شود
آب
در
ديده زآن نظاره گذشت
نطع با تيغ ديد و سر با طشت
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
روي
در
جستجوي چاره نهاد
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل ميان
در
بست
وان طلسمي که بست بر ره خويش
وان فکندن هزار سر
در
پيش
جمله
در
پيش فيلسوف کهن
گفت و پنهان نداشت هيچ سخن
فيلسوف از حسابهاي نهفت
هرچه
در
خورد بود با او گفت
يا ز سرها گشايم اين چنبر
يا سر خويشتن کنم
در
سر
چون بدين شغل جامه
در
خون زد
تيغ برداشت خيمه بيرون زد
همت کارگر دران
در
بست
کو بدان کار زود يابد دست
چون صدا رخنه را کليد آمد
از سر رخنه
در
پديد آمد
چون گشادي طلسم را ز نخست
در
گنجينه يافتي به درست
چون به شهر آمد از حصار بلند
از
در
شهر برکشيد پرند
در
نوشت و به چاکري بسپرد
آفرين زنده گشت و آفت مرد
جمله سرها که بود بر
در
شهر
از رسنها فرو گرفت به قهر
شاه را
در
زمان تباه کنيم
بر خود او را امير و شاه کنيم
خوان زرين نهاده شد
در
کاخ
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ
زان جوهر که بود
در
خور آن
سه ديگر نهاد بر سر آن
قبضه واري شکر بران افزود
آن
در
و آن شکر به يکجا سود
مرد بخرد ستد ز دست کنيز
پس
در
انگشت کرد و داشت عزيز
باز پس شد کنيز حور نژاد
در
يکتا به لعل يکتا داد
بانو آن
در
نهاد بر کف دست
عقد خود را ز يک دگر بگسست
هردو
در
رشته اي کشيد بهم
اين و آن چون؟ يکي نه بيش و نه کم
شد پرستنده
در
به دريا داد
بلکه خورشيد را ثريا داد
بر سر
در
نهاد مهره خرد
داد تا آنکه آوريد ببرد
مهربانش چو مهره با
در
ديد
مهر بر لب نهاد وخوش خنديد
همسري يافتم که همسر او
نيست کس
در
ديار و کشور او
در
نمودار آن دو لؤلؤ ناب
عمر گفتم دو روزه شد درياب
گفتم اين عمر شهوت آلوده
چون
در
و چون شکر بهم سوده
او که شيري
در
آن ميان انداخت
تا يکي ماند و ديگري بگداخت
گفت شکر که با
در
آميزد
به يکي قطره شير برخيزد
مهره ازرق آوريد به دست
وز پي چشم بد
در
ايشان بست
در
شکر ريز سور او بنشست
زهره را با سهيل کابين بست
آخر الماس يافت بر
در
دست
باز بر سينه تذرو نشست
دست بر سرخ گل کشد دراز
در
کنارش گرفت و خفت به ناز
هم
در
آن باغ دل گرو کردند
خرمي تازه عيش نو کردند
چون رسيدم به شهر بيگه بود
شهر
در
بسته خانه بيره بود
هم
در
آن کاروانسراي برون
بر دم آن بار مهر کرده درون
نيز ممکن بود که
در
شب داج
نيمه سودي نهان کنيم از باج
در
گشادند باغ را ز نهفت
چون کسي شان نديد هيچ نگفت
هردو
در
پويه گشته باد خرام
تا ز شب رفت يک دو پاس تمام
او که
در
رهبري مرا يارست
راه دانست و نيز هشيارست
همچنان مي شدند
در
تک و تاب
پس رو آهسته پيشرو به شتاب
گرچه طاقت نماند
در
پايش
هم به رفتن پذيره شد رايش
بي خود افتاد بر
در
غاري
هر گياهي به چشم او ماري
او
در
آن ديوخانه رفته ز هوش
کامد آواز آدميش به گوش
باز ماهان
در
اوفتاد ز پاي
چون فرو ماندگان بماند به جاي
گشت ماهان
در
آن گريوه تنگ
کوه بر کوه ديد جاي پلنگ
در
مغاکي خزيد و لختي خفت
روي خويش از روند کان نهفت
چون درآمد به نزد ماهان تنگ
پيکري ديد
در
خزيده به سنگ
چون سوار آن فسانه زو بشنيد
در
عجب ماند و پشت دست گزيد
در
مغاک افکنند و خون ريزند
چون شود بانگ مرغ بگريزند
بر پيم باد پاي را ميران
در
دل خود خداي را مي خوان
عاجز و ياوه گشت زان
در
غار
بر پر آن پرنده گشت سوار
بر نشسته هزار ديو به ديو
از
در
و دشت برکشيد غريو
صفق و رقص برکشيده خروش
مغز را
در
سر آوريده به جوش
همه خرطوم دار و شاخ گراي
گاو و پيلي نموده
در
يکجاي
کرد ماهان
در
اسب خويش نظر
تا ز پايش چرا برآمد پر
پاي مي کوفت با هزار شکن
پيچ
در
پيچ تر ز تاب رسن
او چو خاشاک سايه پرورده
سيلش از کوه پيش
در
کرده
ماند بي خود
در
آن ره افتاده
چون کسي خسته بلکه جان داده
چون ز گرمي گرفت مغزش جوش
در
تن هوش رفته آمد هوش
چشم ماليد و از زمين برخاست
ساعتي نيک ديد
در
چپ و راست
آنچنان شد که تير
در
پرتاب
باز ماند از تکش به گاه شتاب
شد
در
آن چاهخانه يوسف وار
چون رسن پايش اوفتاده ز کار
چنگ و ناخن نهاد
در
سوراخ
تنگيش را به چاره کرد فراخ
تاک انگور کج نهاده کلاه
ديده
در
حکم خود سپيد و سياه
چند سالست تا
در
اين باغم
از شبيخون دزد پي داغم
پيشم آمد هزار ديو کده
در
يکي صد هزار ديو و دده
اين کشيد آن فکند و آنم زد
دده و ديو هر دو بد
در
بد
تيرگي را ز روشني است کليد
در
سياهي سپيد شايد ديد
راست خواني کنند و کج بازند
دست گيرند و
در
چه اندازند
وين چنين ديو
در
جهان چندند
کابلهند و بر ابلهان خندند
ملک من شد دران خلافي نيست
در
گلي نيست کاعترافي نيست
صفحه قبل
1
...
1287
1288
1289
1290
1291
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن