167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • آنکه وصف او نگنجد هيچ کس را در يقين
    وانکه نعت او نيايد هيچ کس را در گمان
  • تا همي دولت بود در دولت عالي به ناز
    تا همي نعمت بود در نعمت باقي بمان
  • بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
    شد سيه در گفتگو آمد جهان در مشغله
  • بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
    از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
  • در هر شکن زلف تو بندي و فريبي
    در هر نظر از چشم تو غنجي و دلالي
  • در نعمت تو هر روز به موج آرم بحري
    در مدح تو هر روز به عرض آرم کاني
  • با وصلت هجران تو اي دوست نخواهم
    کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار
  • گويي هر زر و سيم که داشت در مغز دل
    خاک به رخ برفشاند سنگ به دل در نهاد
  • تا شد گشاده ما را يک در به صحبتش
    بر ما ز شادماني صد در فزون گشاد
  • بپا اندر جهان دايم که کيهان را تو در خوردي
    بزي شادان به عالم در که عالم را تو مقصودي
  • در تن خزد ز بويه وصل تو مور مور
    در من جهد ز انده هجر تو مار مار
  • سر در کشم به جامه در از شرم زير زير
    گريم ز فرقت تو دل آزار زار زار
  • در بزم تو گل است در آميخته به هم
    با هم نثار زر بود و هم نثار گل
  • حق دستيار من شد و من دستيار عدل
    من در پناه ايزد و دين در پناه من
  • امروزم ار ز هجر زدي در دو ديده خاک
    بس شب که تو به وصل در او توتيا شدي
  • در آتش و آبم کند ار چرخ عذاب
    بيرون آيم چو زر و در زآتش و آب
  • آن را که تو در دلي خرد در سر اوست
    وآن را که تو رهبري فلک چاکر اوست
  • در محنت شو خوش و مکن نعمت ياد
    شو در ده تن که داد کس چرخ نداد
  • من دوش که از هجر تو در تاب شدم
    جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
  • در بسته به تو مهر و وفا يک عالم
    مانده ز تو در خوف و رجا يک عالم
  • من گاه در آتش و گه اندر آبم
    سنگم که به من هر چه رسد در يابم
  • من دوش که از هجر تو در تاب شدم
    جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
  • از بس تنگي که دارد اين چشم و دهان
    نه گريه در اين گنجد نه خنده در آن
  • ديوان فيض کاشاني

  • سرها ز تو پر غلغله جانها ز تو پر ولوله
    تنها ز تو در زلزله دلها ز تو در حالها
  • دادي بتانرا آب و رنگ در سينه دل مانند سنگ
    در شستشان دام بلا از زلف و خط و خالها