167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هفت پيکر نظامي

  • در تمنا که چون شب آيد باز
    مي خورم با بتان چين و طراز
  • چندگاه اين چنين برود و به مي
    هر شبم عيش بود پي در پي
  • چون در آن نعمتم نبود سپاس
    حق نعمت زياده شد ز قياس
  • آمد آن ماه آفتاب نشان
    در بر افکنده زلف مشک فشان
  • چون ز خوانريزه خورده شد روزي
    مي در آمد به مجلس افروزي
  • لرز لرزان چو دزد گنج پرست
    در کمرگاه او کشيدم دست
  • نعلک گوش را چو کردي ساز
    نعل در آتشم فکندي باز
  • دست چون دارمت که در دستي
    اندهي نيستم چو تو هستي
  • وگر از بيد بوي عود آيد
    از من اينکار در وجود آيد
  • گر چنين کرده اي شبت بيش است
    اين چنين شب هزار در پيش است
  • صدهزار آدمي در اين غم مرد
    که سوي گنج راه داند برد
  • در گنجينه را گرفتم زود
    تا کنم لعل را عقيق آمود
  • در صبوري بدان نواله نوش
    مهل مي خواست من نکردم گوش
  • او همي گفت و من چو دشنه تيز
    در کمر کرده دست کور آويز
  • چون گشادم بر آنچه داري راي
    در برم گير و ديده را بگشاي
  • چونکه سوي عروس خود ديدم
    خويشتن را در آن سبد ديدم
  • آنکه از من کناره کرد و گريخت
    در کنارم گرفت و عذر انگيخت
  • در سياهي شکوه دارد ماه
    چتر سلطان از آن کنند سياه
  • شه بر آن گفته آفرينها گفت
    در کنارش گرفت و شاد بخفت
  • زر فشانان به زرد گنبد شد
    تا يکي خوشدليش در صد شد
  • خرمي را در او نهاد بنا
    به نشاط مي و نواي غنا
  • خواست تا سازد از غنا سازي
    در چنان گنبدي خوش آوازي
  • از هنر هرچه در شمار آيد
    وان هنرمند را به کار آيد
  • هر کنيزي که شه خريدي زود
    پيره زن در گزاف ديدي سود
  • رفت و آورد و شاه در همه ديد
    با فروشنده کرد گفت و شنيد
  • او چنين و تو آنچنان بگذار
    سازگاري کجا بود در کار
  • هرکه طبعت بدو شود خشنود
    بي بها در حرم فرستش زود
  • جز پريچهره آن کنيز نخست
    در دلش هيچ نقش مهر نرست
  • ماند حيران در آنکه چون سازد
    نرد با خام دست چون بازد
  • سيم در پاي سيم ساق کشيد
    گنبد سيم را به سيم خريد
  • بود چون غنچه مهربان در پوست
    آشکارا ستيز و پنهان دوست
  • جز در خفت و خيز کان دربست
    هيچ خدمت رها نکرد از دست
  • قلعه آن در آب کرده حصار
    وآتش منجنيق اين بر کار
  • گفت وقتي چو زهره در تسديس
    با سليمان نشسته بد بلقيس
  • چونکه جبريل گشت هم نفسش
    باز گفت آنچه بود در هوسش
  • چون پري ديد در پري زاده
    ديد دستي به راستي داده
  • راست گفتن چو در حريم خداي
    آفت از دست برد و رنج از پاي
  • من گرفتم که مي خورم جگري
    در تو از دور مي کنم نظري
  • بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
    بفکند در زمين به خواري باز
  • همه در بند کار خود بودند
    نيک پيش آمدند و بد بودند
  • زن چو زر ديد چون ترازوي زر
    به جوي با جوي در آرد سر
  • نار کز نار دانه گردد پر
    پخته لعل و نپخته باشد در
  • از پرستندگان من در کس
    جز خود آراستن نديدم و بس
  • در تو ديدم به شرط خدمت خويش
    که زمان تا زمان نمودي بيش
  • شاه از اين چند نکته هاي شگفت
    کرد بر کار و هيچ در نگرفت
  • شاه با او تکلفي در ساخت
    به تکلف گرفته اي مي باخت
  • وقت بازي در آن فکندي شست
    وقت حاجت بدين کشيدي دست
  • در گمان آمدش که اين چه فنست
    اصل طوفان تنور پيرزنست
  • ساکني پيشه کرد و صبر نمود
    صبر در عاشقي ندارد سود
  • گيرم از من نخورده گشتي سير
    به چه انداختيم در دم شير
  • کشتنم را چه در خورد ماري
    گر کشي هم به تيغ خود باري
  • شه چو اين داستان شنيد تمام
    در کنارش گرفت و خفت به کام
  • شد برافروخته چو سبز چراغ
    سبز در سبز چون فرشته باغ
  • تاج را سربلندي از سر تست
    بخت را پايگاهي از در تست
  • گفت شخصي عزيز بود به روم
    خوب و خوشدل چو انگبين در موم
  • هرچه بايد در آدمي ز هنر
    داشت آن جمله نيکوي بر سر
  • مي خراميد روزي از سر ناز
    در رهي خالي از نشيب و فراز
  • چشم چون نرگسي که خفته بود
    فتنه در خواب او نهفته بود
  • در خداوند خود گريخت ز بيم
    کرد خود را به حکم او تسليم
  • يک تنم بهتر از دوازده تن
    يک فني بوده در دوازده فن
  • از فلک نيز و آنچه هست در او
    آگهم نارسيده دست بر او
  • چون به افسون در آتش آرم نعل
    کهربا را کنم به گوهر لعل
  • سنگ از اکسير من گهر گردد
    خاک در دست من به زر گردد
  • نيست در هيچ دانش آبادي
    فحل و داناتر از من استادي
  • ابري از کوه بردميد سياه
    چون مليخا در ابر کرد نگاه
  • گفت در دست حکمت آر عنان
    چند گوئي حديث پير زنان
  • ابر چون سيل هولناک آرد
    کوه را سيل در مغاک آرد
  • من نه کز سر کار بي خبرم
    در همه علمي از تو بيشترم
  • ما که در پرده ره نمي دانيم
    نقش بيرون پرده مي خوانيم
  • در بيابان گرم و بي آبي
    مغزشان تافته ز بي خوابي
  • سبزه در زير او چو سبز حرير
    ديده از ديدنش نشاط پذير
  • تا نگردد به صدمه اي به دو نيم
    در زمين آکنيده اند ز بيم
  • آب اين خم که در نشاخته اند
    از پي دام صيد ساخته اند
  • تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
    در بيابان خورند طعمه شور
  • مرد صياد راه بسته بود
    با کمان در کمين نشسته بود
  • من و تو زآنچه در نهان داريم
    به همه کس ظن آنچنان داريم
  • چون بران آب سفره بگشادند
    نان بخوردند و آب در دادند
  • آبي الحق به تشنگان در خورد
    روشن و خوشگوار و صافي و سرد
  • تا در اين آب خوشگوار شوم
    شويم اندام و بي غبار شوم
  • بشر گفت اي سليم دل برخيز
    در چنين خم مباش رنگ آميز
  • آب او خورده با دل انگيزي
    چرک تن را چرا در او ريزي
  • جامه بر کند و جمله بر هم بست
    خويشتن گرد کرد و در خم جست
  • ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
    عاقبت غرقه شد در آب افتاد
  • آب را چرک او کند به درنگ
    وانگهي در سفال دارد سنگ
  • طرفه در ماند کاين چه شايد بود
    چوبي از شاخ آن درخت ربود
  • چون مساحت گران دريائي
    زد در آن خم به آب پيمائي
  • برکشيد آن غريق را به شتاب
    در چه خاک بردش از چه آب
  • چون در انباشتش به خاک و به سنگ
    بر سرينش نشست با دل تنگ
  • وانکه گفتي ز هفت چرخ بلند
    غيب را سر در آورم به کمند
  • هرچه در آب آن خم افکنديم
    آتش اندر خم خود آگنديم
  • رهروي در گرفت و راه نوشت
    سوي شهر آمد از کرانه دشت
  • آن به هم صحبتي رسيدن او
    در هنرها سخن شنيدن او
  • وان شدن چون محيط موج زنش
    عاقبت ماندن آب در دهنش
  • جيفه اي کاب شسته بودش پاک
    در سپردم به گنج خانه خاک
  • که کند هرگز اين جوانمردي
    که تو در حق بي کسان کردي
  • نيک مرد آن رود که در کارش
    رخنه نارد فريب دينارش
  • چون خدا دفع کردش از سر من
    رفت غوغاي محنت از در من
  • نعره اي زد چنانکه رفت از هوش
    حلقه در گوش يار حلقه به گوش
  • وين که بيني نه مهر امروزست
    دير باشد که در من اين سوزست
  • که فلان روز در فلان ره تنگ
    برقعت را ربود باد از چنگ