نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هفت پيکر نظامي
در
تمنا که چون شب آيد باز
مي خورم با بتان چين و طراز
چندگاه اين چنين برود و به مي
هر شبم عيش بود پي
در
پي
چون
در
آن نعمتم نبود سپاس
حق نعمت زياده شد ز قياس
آمد آن ماه آفتاب نشان
در
بر افکنده زلف مشک فشان
چون ز خوانريزه خورده شد روزي
مي
در
آمد به مجلس افروزي
لرز لرزان چو دزد گنج پرست
در
کمرگاه او کشيدم دست
نعلک گوش را چو کردي ساز
نعل
در
آتشم فکندي باز
دست چون دارمت که
در
دستي
اندهي نيستم چو تو هستي
وگر از بيد بوي عود آيد
از من اينکار
در
وجود آيد
گر چنين کرده اي شبت بيش است
اين چنين شب هزار
در
پيش است
صدهزار آدمي
در
اين غم مرد
که سوي گنج راه داند برد
در
گنجينه را گرفتم زود
تا کنم لعل را عقيق آمود
در
صبوري بدان نواله نوش
مهل مي خواست من نکردم گوش
او همي گفت و من چو دشنه تيز
در
کمر کرده دست کور آويز
چون گشادم بر آنچه داري راي
در
برم گير و ديده را بگشاي
چونکه سوي عروس خود ديدم
خويشتن را
در
آن سبد ديدم
آنکه از من کناره کرد و گريخت
در
کنارم گرفت و عذر انگيخت
در
سياهي شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سياه
شه بر آن گفته آفرينها گفت
در
کنارش گرفت و شاد بخفت
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا يکي خوشدليش
در
صد شد
خرمي را
در
او نهاد بنا
به نشاط مي و نواي غنا
خواست تا سازد از غنا سازي
در
چنان گنبدي خوش آوازي
از هنر هرچه
در
شمار آيد
وان هنرمند را به کار آيد
هر کنيزي که شه خريدي زود
پيره زن
در
گزاف ديدي سود
رفت و آورد و شاه
در
همه ديد
با فروشنده کرد گفت و شنيد
او چنين و تو آنچنان بگذار
سازگاري کجا بود
در
کار
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بي بها
در
حرم فرستش زود
جز پريچهره آن کنيز نخست
در
دلش هيچ نقش مهر نرست
ماند حيران
در
آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
سيم
در
پاي سيم ساق کشيد
گنبد سيم را به سيم خريد
بود چون غنچه مهربان
در
پوست
آشکارا ستيز و پنهان دوست
جز
در
خفت و خيز کان دربست
هيچ خدمت رها نکرد از دست
قلعه آن
در
آب کرده حصار
وآتش منجنيق اين بر کار
گفت وقتي چو زهره
در
تسديس
با سليمان نشسته بد بلقيس
چونکه جبريل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود
در
هوسش
چون پري ديد
در
پري زاده
ديد دستي به راستي داده
راست گفتن چو
در
حريم خداي
آفت از دست برد و رنج از پاي
من گرفتم که مي خورم جگري
در
تو از دور مي کنم نظري
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند
در
زمين به خواري باز
همه
در
بند کار خود بودند
نيک پيش آمدند و بد بودند
زن چو زر ديد چون ترازوي زر
به جوي با جوي
در
آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد
در
از پرستندگان من
در
کس
جز خود آراستن نديدم و بس
در
تو ديدم به شرط خدمت خويش
که زمان تا زمان نمودي بيش
شاه از اين چند نکته هاي شگفت
کرد بر کار و هيچ
در
نگرفت
شاه با او تکلفي
در
ساخت
به تکلف گرفته اي مي باخت
وقت بازي
در
آن فکندي شست
وقت حاجت بدين کشيدي دست
در
گمان آمدش که اين چه فنست
اصل طوفان تنور پيرزنست
ساکني پيشه کرد و صبر نمود
صبر
در
عاشقي ندارد سود
گيرم از من نخورده گشتي سير
به چه انداختيم
در
دم شير
کشتنم را چه
در
خورد ماري
گر کشي هم به تيغ خود باري
شه چو اين داستان شنيد تمام
در
کنارش گرفت و خفت به کام
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز
در
سبز چون فرشته باغ
تاج را سربلندي از سر تست
بخت را پايگاهي از
در
تست
گفت شخصي عزيز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبين
در
موم
هرچه بايد
در
آدمي ز هنر
داشت آن جمله نيکوي بر سر
مي خراميد روزي از سر ناز
در
رهي خالي از نشيب و فراز
چشم چون نرگسي که خفته بود
فتنه
در
خواب او نهفته بود
در
خداوند خود گريخت ز بيم
کرد خود را به حکم او تسليم
يک تنم بهتر از دوازده تن
يک فني بوده
در
دوازده فن
از فلک نيز و آنچه هست
در
او
آگهم نارسيده دست بر او
چون به افسون
در
آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسير من گهر گردد
خاک
در
دست من به زر گردد
نيست
در
هيچ دانش آبادي
فحل و داناتر از من استادي
ابري از کوه بردميد سياه
چون مليخا
در
ابر کرد نگاه
گفت
در
دست حکمت آر عنان
چند گوئي حديث پير زنان
ابر چون سيل هولناک آرد
کوه را سيل
در
مغاک آرد
من نه کز سر کار بي خبرم
در
همه علمي از تو بيشترم
ما که
در
پرده ره نمي دانيم
نقش بيرون پرده مي خوانيم
در
بيابان گرم و بي آبي
مغزشان تافته ز بي خوابي
سبزه
در
زير او چو سبز حرير
ديده از ديدنش نشاط پذير
تا نگردد به صدمه اي به دو نيم
در
زمين آکنيده اند ز بيم
آب اين خم که
در
نشاخته اند
از پي دام صيد ساخته اند
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در
بيابان خورند طعمه شور
مرد صياد راه بسته بود
با کمان
در
کمين نشسته بود
من و تو زآنچه
در
نهان داريم
به همه کس ظن آنچنان داريم
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب
در
دادند
آبي الحق به تشنگان
در
خورد
روشن و خوشگوار و صافي و سرد
تا
در
اين آب خوشگوار شوم
شويم اندام و بي غبار شوم
بشر گفت اي سليم دل برخيز
در
چنين خم مباش رنگ آميز
آب او خورده با دل انگيزي
چرک تن را چرا
در
او ريزي
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خويشتن گرد کرد و
در
خم جست
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد
در
آب افتاد
آب را چرک او کند به درنگ
وانگهي
در
سفال دارد سنگ
طرفه
در
ماند کاين چه شايد بود
چوبي از شاخ آن درخت ربود
چون مساحت گران دريائي
زد
در
آن خم به آب پيمائي
برکشيد آن غريق را به شتاب
در
چه خاک بردش از چه آب
چون
در
انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرينش نشست با دل تنگ
وانکه گفتي ز هفت چرخ بلند
غيب را سر
در
آورم به کمند
هرچه
در
آب آن خم افکنديم
آتش اندر خم خود آگنديم
رهروي
در
گرفت و راه نوشت
سوي شهر آمد از کرانه دشت
آن به هم صحبتي رسيدن او
در
هنرها سخن شنيدن او
وان شدن چون محيط موج زنش
عاقبت ماندن آب
در
دهنش
جيفه اي کاب شسته بودش پاک
در
سپردم به گنج خانه خاک
که کند هرگز اين جوانمردي
که تو
در
حق بي کسان کردي
نيک مرد آن رود که
در
کارش
رخنه نارد فريب دينارش
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغاي محنت از
در
من
نعره اي زد چنانکه رفت از هوش
حلقه
در
گوش يار حلقه به گوش
وين که بيني نه مهر امروزست
دير باشد که
در
من اين سوزست
که فلان روز
در
فلان ره تنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
صفحه قبل
1
...
1286
1287
1288
1289
1290
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن