نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت پيکر نظامي
در
جهان کيست کو به زور و به راي
از رواقش برد به زير سراي
شاه تشنيع ترک خود بشناخت
هندوي کرد و پيش او
در
تاخت
در
کنارش گرفت و عذر انگيخت
وآن گل از نرگس آب گل مي ريخت
اي مرا کشته
در
جدائي خويش
زنده کرده به آشنائي خويش
غمت از من نماند هيچ به جاي
کوه را غم
در
آورد از پاي
شه چو بر گوش گور
در
نخجير
آن سم سخت را بدوخت به تير
من که بودم
در
آن پسند صبور
چشم بد را ز شاه کردم دور
شاه را آن سخن چنان بگرفت
کز دلش
در
ميان جان بگرفت
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد
دست
در
گردنش حمايل کرد
موبدان را به شرط پيش آورد
ماه را
در
نکاح خويش آورد
با حريفان به مي
در
افتاده است
حاصلش باد و خوردنش باده است
تيغ اگر بايدت
در
او آريم
ورنه بندش کنيم و بسپاريم
در
جهان گرم شد که شاه جهان
روي کرد از سپاه و ملک نهان
هريکي ديده و آزموده به جنگ
بر زمين اژدها
در
آب نهنگ
در
شبي تيره کز سيه کاري
کرد با چشمها سيه ماري
در
دليران چين گشاد عنان
جمله بر گه به تيغ و گه بسنان
تير مار جهنده
در
پيکار
بد بود چون جهنده باشد مار
شاه بهرام
در
ميان مصاف
نوک تيرش چو موي موي شکاف
همه را
در
بهانه گاه گريز
تيغها کند گشت و تکها تيز
شاه را
در
ظفر قوي شد دست
قلب و داراي قلب را بشکست
هرکسي پيش او زمين مي رفت
در
خور فتح آفرين مي گفت
در
به دامن فشاند و زر به کلاه
بر سر موبدان آتشگاه
همه
در
زير تخت پايه شاه
صف کشيدند چون ستاره و ماه
شير
در
وقت خنده خون ريزد
کيست کز پيل مست نگريزد
دوستان را چو
در
مي آويزم
گنج قارون ز آستين ريزم
هيچکس با تو تاجور نشدند
همه
در
سر شدند و سر نشدند
گه
در
ابروي هند چين فکند
گه به هندي سپاه چين شکند
در
مصافي چنين به چندان مرد
آنچه او کرد کس نيارد کرد
لخت بر هر سري که سخت کند
چون
در
طارمش دو لخت کند
هم زمين
در
پناه سايه او
هم فلک زير تخت پايه او
حمل داران
در
آمدند به کار
حمل بر حمل ساختند نثار
به فراغت به کام دل بنشست
دشمنان زير پاي و مي
در
دست
وانگهي ترکتاز کرد به روم
در
فکند آتشي دران بر و بوم
دخت او نيز
در
کنار آورد
زيرکي بين که چو به کار آورد
قاصدش رفت و خواست از خوارزم
دختر خوب روي
در
خور بزم
چون ز کشور خداي هفت اقليم
هفت لعبت ستد چو
در
يتيم
بانگ دزديده بلبلان را زاغ
بانگ دزدي
در
آوريده به باغ
کيميا کاري جهان دو رنگ
لعل آتش نهفته
در
دل سنگ
در
چنين فصل تاب خانه شاه
داشته طبع چار فصل نگاه
آن سيه رنگ و اين عقيق صفات
کان ياقوت بود
در
ظلمات
نو عروسي شراره زيور او
عنبرينه ز کال
در
بر او
زردي شعله
در
بخار گياه
گنج زر بود زير مار سياه
باده
در
جام آبگينه گهر
راست چون آب خشک و آتش تر
مغزها
در
سماع گرم شده
دل ز گرمي چو موم نرم شده
کاشکي چاره اي
در
آن بودي
که ز ما چشم بدنهان بودي
دور کرد آن دم از
در
آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را
از طبيعي و هندسي و نجوم
همه
در
دست او چو مهره موم
تا بود
در
نشاط خانه خاک
ز اختران فلک ندارد باک
هست هر کشوري به رکن و اساس
در
شمار ستاره اي به قياس
در
چنان روزهاي بزم افروز
عيش سازد به گنبدي هر روز
اين سخن گفت شاه و گشت خموش
زان هوس
در
دماغش آمد جوش
در
گرفت اين سخن به شاه جهان
کاگهي داشت از حساب نهان
شد
در
آن باره فلک پيوند
باره اي ديد بر سپهر بلند
گنبدي کو ز قسم کيوان بود
در
سياهي چو مشک پنهان بود
روز تا روز شاه فرخ بخت
در
سراي دگر نهادي رخت
چونکه بهرام شد نشاط پرست
ديده
در
نقش هفت پيکر بست
گفت و از شرم
در
زمين مي ديد
آنچه زان کس نگفت و کس نشنيد
آمدي
در
سراي ما هر ماه
سر به سر کسوتش حرير سياه
بازجستند کز چه ترس و چه بيم
در
سوادي تو اي سبيکه سيم
چون گل باغ بود مهمان دوست
خنده مي زد چو سرخ گل
در
پوست
در
سياهي چو آب حيوان زيست
کس نگفتش که اين سياهي چيست
با وي از هيچ لابه
در
نگرفت
پرده از روي کار بر نگرفت
مردماني همه به صورت ماه
همه چون ماه
در
پرند سياه
آنچه
در
سر نبشت آن سلبست
گرچه ناخوانده قصه اي عجبست
اين سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوي مرا
در
اندر بست
پيکر هريکي سپيد چو شير
همه
در
جامه سياه چو قير
در
سرائي فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتي خوب
در
نورد آورد
جان يکي دارم ار هزار بود
هم
در
اين کفه کم عيار بود
در
ترازوي مرد با فرهنگ
اين محقر چه وزن دارد و سنگ
مرد کاگه نبد ز نازش من
در
خجالت شد از نوازش من
بسته کرده رسن
در
آن پرگار
اژدهائي به گرد سله مار
چون تنم
در
سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
آن رسن کش به ليميا سازي
من بيچاره
در
رسن بازي
زير و بالا چو
در
جهان ديدم
خويشتن را بر آسمان ديدم
زان سياست که جان رسيد به ناف
ديده
در
کار ماند زهره شکاف
مرغي آمد نشست چون کوهي
کامدم زو به دل
در
اندوهي
از بزرگي که بود سرتاپاي
ميل گفتي
در
اوفتاده ز جاي
به که
در
پاي مرغ پيچم دست
زين خطر گه بدين توانم رست
آن پريزاده
در
زمان برخاست
چون پري مي پريد از چپ و راست
مطرب آمد روانه شد ساقي
شد طرب را بهانه
در
باقي
رقص ميدان گشاد و دايره بست
پر
در
آمد به پاي و پويه به دست
چونکه ديدم به مهر خود رايش
اوفتادم چو زلف
در
پايش
گرم گشتم چنانکه گردد مست
يار
در
دست و رفته کار از دست
تا بود
در
تو ساکني بر جاي
زلف کش گاز گير و بوسه رباي
ماه بخشيده دست من بگرفت
من
در
آن ماه روي مانده شگفت
تا رسيدم به بارگاهي چست
در
نشد تا مرا نبرد نخست
چون
در
آن قصر تنگ بار شديم
چون بم و زير سازگار شديم
بود تا گاه روز
در
بر من
پر ز کافور و مشک بستر من
خويشتن را به آب گل شستم
در
کلاه و کمر چو گل رستم
سر نهادم خمار مي
در
سر
بر گل خشک با گلاله تر
خلوتي آنچنان و ياري نغز
تابم از دل
در
اوفتاد به مغز
دست بردم چو زلف
در
کمرش
درکشيدم چو عاشقان به برش
گر قناعت کني به شکر و قند
گاز مي گير و بوسه
در
مي بند
خاکيي را بگير کابي برد
آب جوئي
در
آب جوئي مرد
گر جز اينست کار تا خيزم
خاک
در
چشم آرزو ريزم
پاسخم داد کامشبي خوش باش
نعل شبديز گو
در
آتش باش
کام دل هست و کامراني هست
در
خيانت گري چه آري دست
باز تب کرده را
در
آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
چون دگرباره ترک دلکش من
در
جگر ديد جوش آتش من
صفحه قبل
1
...
1285
1286
1287
1288
1289
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن