167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • خواست تا او پايهاي من بگيرد در وداع
    پاي ها زو در کشيدم دست ها بر سر گرفت
  • طره مشکين و جعد عنبرينش هر زمان
    سينه و رخسار من در مشک و در عنبر گرفت
  • دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
    حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت
  • در امر و نهي شاهي و در حل و عقد دين
    دولت تو را به راستي آموزگار باد
  • گفتا چه کنم من که ازين عشق جهانسوز
    دل در سر اندوه شد و جان در خطر آمد
  • چو رزمش در ندا آيد به تيغش جان دهد پاسخ
    چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کيفر
  • چو از خون در برگردان ببندد عيبه جوشن
    چو از تف در سر مردان بتفسد بيضه مغفر
  • به دستت گوهري لرزان فلک جرم نجوم آگين
    مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر
  • اي نام تو چون نام سخي حاتم طايي
    گسترده به هر شهر در امثال و در اشعار
  • نه من ببينم در هر شرف چو او مخدوم
    نه او بيابد در هر هنر چو من چاکر
  • مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ
    گشته خون از خنجر تو آب در هر جويبار
  • عمر و مرگ آميخته در يکدگر چون روز و شب
    ابر و گرد آميخته در يکدگر چون پود و تار
  • گشته پران از کف او نيزه و زوبين و تير
    در هوا ده تيروار راست در ده تيروار
  • در عزيمت جنگ بودش چون بديد آن رستخيز
    در هزيمت خويش را بر زد به آب از اضطرار
  • وان شجاعي روز کوشش را که همچون روز حشر
    زلزله از هيبت تو در جبال و در قفار
  • تا همي پير و جوان گردد جهان از دور چرخ
    پيري او در خزان باشد جواني در بهار
  • به نور آذري و از تو در ديده ام آب
    به لطف آبي و از تست در دلم آذر
  • چون در سفته وز آب زاده چو در
    چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
  • به هست و نيست در آرد عنان من در مشت
    چو دو فريشته ام از دو سو قضا و قدر
  • نه بوي مستي در مغز من مگر زان مي
    نه رنگ هستي در دست من مگر زان زر
  • زلف تو چون مشک در مجمر به گاه سوختن
    چشم تو چون نرگس اندر باغ در وقت سحر
  • خواب کرده از تو امن و ملک در يک خوابگاه
    آب خورده از تو دين و عدل در يک آبخور
  • ديده نرگس به رنگ روي بدخواه تو شد
    از نهيب آن همي در روز باشد در سهر
  • سطوت بأس و نهيبت آب گردانيد و خون
    در سر طغيان دماغ و در تن عصيان جگر
  • ز غم وفات تو در مغزها زد آتش موج
    همي بخيزد در ديده ها ز آب شرر