167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان سيف فرغاني

  • اي که در باغ نکويي بتو نبود مانند
    گل برخسار نکو سرو ببالاي بلند
  • در جهان گر نبود هيچ کسي غم نخورد
    زآنکه درويش تو نبود بکسي حاجتمند
  • دست تدبير کسي پاي گشاده نکند
    چون دلي را سر گيسوي توآرد در بند
  • در عشق يار از سر جاني که داشتم
    برخاستم که جان ننشيند بجاي يار
  • گر در رضاي يار رود جان و دل ازاو
    عاشق بترک هردو بجويد رضاي يار
  • درمان ز کس طلب نکند دردمند دوست
    در عافيت نظر نکند مبتلاي يار
  • در کتاب ما نمي گنجد حروف
    درحساب ما نمي آيد عدد
  • صعب باشد در دل شوريده عشق
    گرم باشد آفتاب اندر اسد
  • در ره عشقت براق همتم
    مي زند بر توسن گردون لگد
  • خامشي بهتر که نتوانم گرفت
    خيمه گردون چو خرگه در نمد
  • عاشق از چرخ و ز انجم برترست
    اختر عاشق نيايد در رصد
  • از کلام او خلايق بي خبر
    وز مقام او ملايک در حسد
  • در کوي عشق اگر تو گدايي کني منال
    کاينجا تو باخزينه قارون نيامدي
  • گر کفش تو دريده (شود) در رهش مرنج
    کاينجا تو با درفش فريدون نيامدي
  • اي شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست
    بسيار فکر کردم و موزون نيامدي
  • آن کو متاع جان نکند ترک، رخت او
    در خانه به که لايق بازار مانبود
  • آن مرد کاردان که همه ساله کار کرد
    خاکش دهند مزد که در کار مانبود
  • در کيسه قبول منه گر چه زر بود
    آن نقد را که سکه دينار ما نبود
  • جان بداديم بپيش در آن يار که او
    از پس پرده رخي همچو نگارستان داشت
  • خستم لب تو زآنکه دلم از تو خسته بود
    وآنک بحکم شرع قصاص است در جروح
  • بآب چشم برين خاک در نهال اميد
    بسي نشاندم و بسيار برنمي آيد
  • فصل بهار وصل چو دورست،غنچه وار
    در پوست مانده ام،بشکفتن نمي رسم
  • اندر صفات دوست چگويم سخن چو من
    در وصف حال خويش بگفتن نمي رسم
  • در آن زمان که عرق کرده بود آدم را
    بروي زرد زشرم گناه پيشاني
  • پس هر پرده همچون درنشستم
    ولي نگشود در برما رخ تو
  • نظر در خود کنم باشد که روزي
    ازين پرده شود پيدا رخ تو
  • هرکرا عشق تو در بزم بزم ازل جامي داد
    گر چه مستي نکند تا بابد مخمورست
  • همه در بزم از دست (تو) نالم چون چنگ
    تا که ابريشم رگ برتن چون طنبورست
  • در شهر اگر زماني آن خوش پسر برآيد
    ازهر دلي و جاني سوزي دگر برآيد
  • ازبهر چون تو دلبردر پاي چون تو گوهر
    ازابر در ببارد وز خاک زر برآيد
  • باري بچشم احسان در سيف بنگراي جان
    تا کار هر دو کونش زآن يک نظر برآيد
  • اي که در جلوه گه حسن تو چون طاوسي
    ديگران پاي سياهند بپر پوشيده
  • تاچه معنيست درين صورت پنهان کرده
    تا چه درست در اين حقه سرپوشيده
  • آفتابي که برهنه رو ميدان شماست
    خلعت نور ز رخسار تو در پوشيده
  • گوهر مهر تودر طينت اين مشتي خاک
    همچنانست که در آب حجر پوشيده
  • آتش هجر تو اندردل هر قطره آب
    راست چون در رگ کانست گهر پوشيده
  • با چنين نقش که دارد زتو ديوار وجود
    نشوي از پس هر پرده چو در پوشيده
  • اينت اعجوبه که در پيش دوکس بر يک چشم
    منکشف باشد و بر چشم دگر پوشيده
  • حامل بار محبت شد وآگاه نبود
    زآنک در زير رمادست شرر پوشيده
  • آشکارا نتوان کرد قضايي که براند
    در ميان عشق توچون سر قدر پوشيده
  • بشادي دل سيف فرغاني اي جان
    بتو داده جان در عوض غم گرفته
  • برهنه گر شود آب روان جان بيني
    چو در پياله شراب از قرابه بدنش
  • مرا که در طلبش خضروار مي گشتم
    چوآب حيوان ناگاه بود يافتنش
  • عشقت آمد در درونم از حجاب خود برون
    رفتم و اينجازبهر کشف آن راز آمدم
  • گر نوازي ور زني هرگز ننالم بي اصول
    کز در تسليم با هرپرده دمساز آمدم
  • سيف فرغاني همي گويد بيا خونم بريز
    زآنکه من در کشتن خود با تو انباز آمدم
  • درپيش شمع حسن تو بالي زدم برخاستم
    پروانه وار ازعشق توافتاد در پرآتشم
  • گر خاطر چون بحر من در سخن راشد صدف
    ازسينه پرسوز خود من کان گوهر آتشم
  • من آن چراغ دولتم از نور قدس افروخته
    چون شمع در مشکاة دل دايم مصور آتشم
  • عشق آتشست وهيمه جان اين پرورش يابد ازآن
    نوريست در کانون دل زين هيمه پرور آتشم