نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ليلي و مجنون نظامي
چون بر گذري ز حد پستي
در
خود نه گمان بري که هستي
در
راه روش چو خضر پويان
هنجار نماي و راه جويان
پير از سر مهر گفت کاي ماه
آن يوسف بي تو مانده
در
چاه
از درد نيم به يک زمان فرد
فرقست ميان ما
در
اين درد
او بر سر کوه مي کشد راه
من
در
بن چاه مي زنم آه
نزديک من آرش از ره دور
چندانکه نظر کنم
در
آن نور
بينم که چه آب و رنگ دارد
در
وزن وفا چه سنگ دارد
مجنون چو ز دور ديد
در
پير
چون طفل نمود ميل بر شير
اول سر خويش بر زمين زد
وانگه
در
عذر و آفرين زد
پي بر پي او نهاد و بشتافت
در
تشنگي آب زندگي يافت
در
خواه کزان زبان چون قند
تشريف دهد به بي تکي چند
گمراه و سخن زره نمائي
در
ده نه و لاف دهخدائي
جز
در
غم تو قدم نداريم
غم دار توئيم و غم نداريم
گوئي که بمير
در
غمم زار
هستم ز غم تو اندرين کار
جاني به از اين بيار
در
ده
پائي به از اين بکار درنه
در
خود کشمت که رشته يکتاست
تا اين دو عدد شود يکي راست
جانيست جريده
در
ميان چست
وان نيز نه با منست با تست
گه
در
بر خود کنم نشستت
که نامه غم دهم به دستت
يک جو ندهي دلم
در
اين کار
خوناب دلم دهي به خروار
در
بزم تو مي خجسته فالست
يعني به بهشت مي حلالست
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازه عشق او
در
افتاد
زد بانک بر آن سباع هايل
تا تيغ کنند
در
حمايل
دم بي نفس تو بر نيارم
در
خدمت تو نفس شمارم
مجنون چو هلال
در
رخ او
زد خنده و داد پاسخ او
گر
در
طلبم رهي بريدي
اي من رهيت که رنج ديدي
گر سهو شود به سجده راهم
در
سجده سهو عذر خواهم
مجنون بگذاشت از بسي جهد
تا عهده به سر برد
در
آن عهد
مي داد دلش ز دلنوازي
کان به که
در
اين بلا بسازي
تا چشم بهم نهاده گردد
صد
در
ز فرج گشاده گردد
چون
در
گذرد جواني از مرد
آن کوره آتشين شود سرد
با هستي من که
در
شمارست
من نيستم آنچه هست يارست
کم گردد عشق من
در
اين غم
گر انجم آسمان شود کم
در
صحبت من چو يافتي راه
مي دار زبان ز عيب کوتاه
در
جنبش هر چه هست موجود
درجي است ز درجهاي مقصود
چندان بگريستي بر آن جاي
کز گريه
در
او فتادي از پاي
چون بانگ پي آمدي به گوشش
ماندي به شکنجه
در
خروشش
چون شمع به چابکي نشستي
وان گريه به خنده
در
شکستي
در
تن تب تيز کارگر شد
تابش بره دماغ بر شد
پرهيز نه دفع يک گزند است
در
راحت و رنج سودمند است
چون وقت بهي
در
آن تب تيز
پرهيز شکن شکست پرهيز
چون شد نفسش به سينه
در
تنگ
زد شيشه باد بر دو سر سنگ
هر صبح کز اين رواق دلکش
در
خرمن عالم افتد آتش
بر شوي ز شيوني که خواندي
در
شيوه دوست نکته راندي
نرگس به جمازه بر نهد رخت
شمشاد
در
افتد از سر تخت
چون پرده ز راز بر گرفتم
بدرود که راه
در
گرفتم
در
گردنم آر دست يکبار
خون من و گردن تو زنهار
از بهر خدا نکوش داري
در
وي نکني نظر به خواري
در
مهر تو تن به خاک مي داد
بر ياد تو جان پاک مي داد
تا داشت
در
اين جهان شماري
جز با غم تو نداشت کاري
وان لحظه که
در
غم تو مي مرد
غمهاي تو راه توشه مي برد
مي پايد تا تو
در
پي آيي
سرباز پس است تا کي آيي
در
حسرت روي و موي فرزند
برميزد و موي و روي مي کند
بسپرد به خاک و نامدش باک
کاسايش خاک هست
در
خاک
گريان شد و تلخ تلخ بگريست
بي گريه تلخ
در
جهان کيست
در
شوشه تربتش به صد رنج
پيچيد چنانکه مار بر گنج
بر چشم که جلوه مي نمائي
در
مغز که نافه مي گشائي
در
غار هميشه جاي ماراست
اي ماه ترا چه جاي غاراست
هم گنج شدي که
در
زميني
گر گنج نه اي چرا چنيني
در
صورت اگر ز من نهاني
از راه صفت درون جاني
در
رقص رحيل ناقه مي راند
بر حسب فراق بيت مي خواند
او بر سر شغل و محنت خويش
وان دام و دد ايستاده
در
پيش
او زمزم گشته ز آب ديده
وايشان حرمي
در
او کشيده
در
ديده مور بود جايش
وز گور به گور بود پايش
اين گفت و نهاد بر زمين سر
وان تربت را گرفت
در
بر
چون تربت دوست
در
برآورد
اي دوست بگفت و جان برآورد
در
هيئت او ز هر نشاني
نامانده به جا جز استخواني
چندان که ددان بدند بر جاي
ننهاد
در
آن حرم کسي پاي
آوازه روانه شد به هر بوم
شد
در
عرب اين فسانه معلوم
رفتند و
در
او نظاره کردند
تن خسته و جامه پاره کردند
هرکه آمدي از غريب و رنجور
در
حال شدي ز رنج و غم دور
آن باد که
در
پسند کوشي
ز احسنت خودش پرند پوشي
در
کردن اين چنين تفضل
از تو کرم وز من تو کل
دشمن که به عذر شد زبانش
ايمن مشو وز
در
برانش
بر عهد کس اعتماد منماي
تا
در
دل خود نيابيش جاي
در
گوش کسي ميفکن آن راز
کازرده شوي ز گفتنش باز
هر
در
که زند تو سازکارش
هرجا که رود تو باش يارش
هفت پيکر نظامي
وانکه نااهل سجده شد سر او
قفل بر قفل بسته شد
در
او
با همه زيرکي که
در
خردست
بي خودست از تو و به جاي خودست
چون خرد
در
ره تو پي گردد
گرد اين کار و هم کي گردد
جان که او جوهرست و
در
تن ماست
کس نداند که جاي او به کجاست
تو که جوهر نيي نداري جاي
چون رسد
در
تو وهم شيفته راي
عقل کلي که از تو يافته راه
هم ز هيبت نکرده
در
تو نگاه
گيتي و آسمان گيتي گرد
بر
در
تو زنند بردا برد
حلقه داران چرخ کحلي پوش
در
ره بندگيش حلقه به گوش
کرده ناخن براي انگشتش
سيب مه را دو نيم
در
مشتش
عطر سايان شب به کار تواند
سبز پوشان
در
انتظار تواند
خيز تا
در
تو يک نظاره کنند
هم کف و هم ترنج پاره کنند
عرش را ديده برفروز به نور
فرش را شقه
در
نورد ز دور
آن امين خداي
در
تنزيل
واين امين خرد به قول و دليل
در
شب تيره آن سراج منير
شد ز مهر مراد نقش پذير
در
مسيرش سماک آن جدول
کاه رامح نمود و گاه اعزل
چون محمد به رقص پاي براق
در
نبشت اين صحيفه را اوراق
ماه را
در
خط حمايل خويش
داد سر سبزي از شمايل خويش
تاج کيوان چو بوسه زد قدمش
در
سواد عبير شد علمش
قاب قوسين او
در
آن اثنا
از دني رفت سوي او ادني
چون حجاب هزار نور دريد
ديده
در
نور بي حجاب رسيد
پر گرفتم چو مرغ بال گشاي
تا کنم بر
در
سليمان جاي
در
اشارت چنان نمود بريد
که هلالي برآورد از شب عيد
پلپلي چند را بر آتش ريز
غلغلي
در
فکن به آتش تيز
مومي افسرده را
در
اين گرمي
نرم گردان ز بهر دل نرمي
صفحه قبل
1
...
1282
1283
1284
1285
1286
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن