167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ليلي و مجنون نظامي

  • مجنون رميده نيز در دشت
    سرگشته چو بخت خويش مي گشت
  • از هر نمطي که قصه مي خواند
    جز در ليلي سخن نمي راند
  • گر باشد چو شراره در سنگ
    از آهنش آورم فرا چنگ
  • ناآمده اين شکار در شست
    داري زمن وز کار من دست
  • چون شيفته شربتي چنان ديد
    در خوردن آن نجات جان ديد
  • با او به قرار گاه او تاخت
    در سايه او قرارگه ساخت
  • بر رسم عرب عمامه در بست
    با او به شراب و رود بنشست
  • ماهي دو سه در نشاط کاري
    کردند به هم شراب خواري
  • قولي که در او وفا نه بينم
    از چون تو کسي روا نه بينم
  • چون بر در آن قبيله زد گام
    قاصد طلبيد و داد پيغام
  • چون قاصد شد پيام او برد
    شد شيشه مهر در ميان خرد
  • آن خشم چنان در او اثر کرد
    کاتش ز دلش زبان بدر کرد
  • با لشکر خود کشيده شمشير
    افتاد در آن قبيله چون شير
  • از صاعقه اجل که مي جست
    پولاد به سنگ در نمي رست
  • مي بود در اين سپاه جوشان
    بر نصرت آن سپاه کوشان
  • نوفل به مصاف تيغ در دست
    مي کشت بسان پيل سرمست
  • صلح آمد دور باش در چنگ
    تا از دو گروه دور شد جنگ
  • وان در که بد از وفا پرستي
    بر من به هزار قفل بستي
  • بس تير شبان که در تک افتاد
    بر گرگ فکند و بر سگ افتاد
  • وآنگه ز مدينه تا به بغداد
    در جمع سپاه کس فرستاد
  • از نعره کوس و ناله ناي
    دل در تن مرده مي شد از جاي
  • بر هر ورقي که تيغ راندي
    در دفتر او ورق نماندي
  • اين خون که ز شرح بيش بينم
    در کردن بخت خويش بينم
  • اما ندهم به ديو فرزند
    ديوانه به بند به که در بند
  • گر در کف او نهي زمامم
    با ننگ بود هميشه نامم
  • فرزند مرا در اين تحکم
    سگ به که خورد که ديو مردم
  • آنان که نديم خاص بودند
    با پير در آن خلاص بودند
  • ما از پي او نشانه تير
    او در رخ ما کشيده تکبير
  • مجنون شکسته دل در آن کار
    دلخسته شد از گزند آن خار
  • آمد بر نوفل آب در چشم
    جوشنده چو کوه آتش از خشم
  • گردن مزنش که بي وفا نيست
    در گردن او رسن روا نيست
  • وان سينه که رشک سيم نابست
    نه در خور آتش و کبابست
  • وان ساده سرين نازپرورد
    داني که به زخم نيست در خورد
  • در مرحله هاي ريگ جوشان
    گشته ز تبش چو ديگ جوشان
  • مجنون همه ساز و آلت خويش
    برکند و سبک نهاد در پيش
  • دندان تو از دهانه زر
    هم در صدف لب تو بهتر
  • دانم که در اين حصار سربست
    زان ماه حصاريت خبر هست
  • وقتي که چرا کني در آن بوم
    حال دل من کنيش معلوم
  • پيري نه که در ميانه افتد
    تيري نه که بر نشانه افتد
  • آن ميل کشيده ميل بر ميل
    مي رفت چو نيل جامه در نيل
  • چندان که زبان به در کند مار
    يا مرغ زند به آب منقار
  • زان مفرش همچو سبز ديبا
    مي ديد در آن درخت زيبا
  • بر شاخ نشسته چست و بينا
    همچون شبه در ميان مينا
  • چون نور چراغ آسمان گرد
    از پرده صبح سر به در کرد
  • در هر نظري شگفت باغي
    شد هر بصري چو شب چراغي
  • سر تا قدمش کشيده در بند
    وان شخص به بند گشته خرسند
  • زن مي شد در شتاب کردن
    مي برد ورا رسن به گردن
  • مجنون چو اسير ديد در بند
    زن را به خداي داد سوگند
  • کين مرد به بند کيست با تو
    در بند ز بهر چيست با تو
  • من بيوه ام اين رفيق درويش
    در هر دو ضرورتي ز حد بيش
  • از درويشي بدان رسيدم
    کين بند و رسن در او کشيدم
  • نيمي من و نيمي او ستاند
    گردي به ميانه در نماند
  • اينک سروپاي هر دو در بند
    گشتم به عقوبت تو خرسند
  • منگر به مصاف تيغ و تيرم
    در پيش تو بين که چون اسيرم
  • در کشتگيم اميد آن هست
    کاري به بهانه بر سرم دست
  • گر تيغ روان کني بدين سر
    قربان خودم کني بدين در
  • در پاي تو به که مرده باشم
    تا زنده و بي تو جان خراشم
  • هم مادر و هم پدر در آن کار
    نوميد شدند ازو به يکبار
  • و او را شده در خراب و آباد
    جز نام و نشان ليلي از ياد
  • کانروز که نوفل آن ظفر يافت
    ليلي به وقايه در خبر يافت
  • نوفل که خدا جزا دهادش
    کرد از در ما خدا دهادش
  • در پرده نهفته آه مي داشت
    پرده ز پدر نگاه مي داشت
  • داد آب ز نرگس ارغوان را
    در حوضه کشيد خيزران را
  • چون گل کمر دو رويه مي بست
    زوبين در پاي و شمع بر دست
  • قاصد چو بسي سخن درين راند
    مسکين پدر عروس در ماند
  • آمد پدر عروس در کار
    آراست به گنج کوي و بازار
  • طوفان درم بر آسمان رفت
    در شير بها سخن به جان رفت
  • هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
    بي خود به در آمدي ز خرگاه
  • چون ديد در آن اسير بي رخت
    بگرفت زمام ناقه را سخت
  • و او خدمت شوي را بسيچيد
    پيچيد در اوي و سر نه پيچيد
  • باشد همه روزه گوش در گوش
    با شوهر خويشتن هم آغوش
  • کارش همه بوسه و کنار است
    تو در غم کارش اين چه کار است
  • زن گر نه يکي هزار باشد
    در عهد کم استوار باشد
  • چون در بر ديگري نشيند
    خواهد که دگر ترا نه بيند
  • آمد به هزار عذر در پيش
    کاي من خجل از حکايت خويش
  • مشاطه اين عروس نو عهد
    در جلوه چنان کشيدش از مهد
  • افتاده چو مرغ پر فشانده
    بيش از نفسي در او نمانده
  • اين فاخته رنج برد در باغ
    چون ميوه رسيد مي خورد زاغ
  • تنها نه من و توئيم در دور
    کازرم يکي کنيم با جور
  • در تو به چه دل اميد بندم
    وز تو به چه روي باز خندم
  • کان وعده که پي در او فشردي
    عمرم شد و هم به سر نبردي
  • در گوشه نشست و ساخت توشه
    تا کي رسدش چهار گوشه
  • برگشت به گرد کوه و صحرا
    در ريگ سياه و دشت خضرا
  • در روي پدر نظاره مي کرد
    نشناخت و ز او کناره مي کرد
  • مجنون چو شناختش که او کيست
    در وي اوفتاد و بگريست
  • از عيبه گشاد کوتي نغز
    پوشيد در او ز پاي تا مغز
  • کاي جان پدر نه جاي خوابست
    کايام دو اسبه در شتابست
  • در مرداري ز گرگ تا شير
    کرده دد و دام را شکم سير
  • وان کوه که سيل ازان گريزد
    در زلزله بين که چون بريزد
  • وآن لب که در آن سفر بخندد
    از پخته خويش توشه بندد
  • سگ را وطن و تو را وطن نيست
    تو آدميي در اين سخن نيست
  • گر آدميي چو آدمي باش
    ور ديو چو ديو در زمي باش
  • غولي که بسيچ در زمي کرد
    خود را به تکليف آدمي کرد
  • من مي گذرم تو در امان باش
    غم کشت مرا تو شادمان باش
  • زان پيش که من درآيم از پاي
    در خانه خويش گرم کن جاي
  • روزي دو به چابکي شکيبد
    پا در کشد و پدر فريبد
  • در خاطر من که عشق ورزد
    عالم همه حبه اي نيرزد
  • گر زآنچه رود در اين زمانم
    پرسي که چه مي کني ندانم
  • در خودم غلطم که من چه نامم
    معشوقم و عاشقم کدامم
  • ترسم که ز من برآيد اين گرد
    در جمله بوستان رسد درد