نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ليلي و مجنون نظامي
مجنون رميده نيز
در
دشت
سرگشته چو بخت خويش مي گشت
از هر نمطي که قصه مي خواند
جز
در
ليلي سخن نمي راند
گر باشد چو شراره
در
سنگ
از آهنش آورم فرا چنگ
ناآمده اين شکار
در
شست
داري زمن وز کار من دست
چون شيفته شربتي چنان ديد
در
خوردن آن نجات جان ديد
با او به قرار گاه او تاخت
در
سايه او قرارگه ساخت
بر رسم عرب عمامه
در
بست
با او به شراب و رود بنشست
ماهي دو سه
در
نشاط کاري
کردند به هم شراب خواري
قولي که
در
او وفا نه بينم
از چون تو کسي روا نه بينم
چون بر
در
آن قبيله زد گام
قاصد طلبيد و داد پيغام
چون قاصد شد پيام او برد
شد شيشه مهر
در
ميان خرد
آن خشم چنان
در
او اثر کرد
کاتش ز دلش زبان بدر کرد
با لشکر خود کشيده شمشير
افتاد
در
آن قبيله چون شير
از صاعقه اجل که مي جست
پولاد به سنگ
در
نمي رست
مي بود
در
اين سپاه جوشان
بر نصرت آن سپاه کوشان
نوفل به مصاف تيغ
در
دست
مي کشت بسان پيل سرمست
صلح آمد دور باش
در
چنگ
تا از دو گروه دور شد جنگ
وان
در
که بد از وفا پرستي
بر من به هزار قفل بستي
بس تير شبان که
در
تک افتاد
بر گرگ فکند و بر سگ افتاد
وآنگه ز مدينه تا به بغداد
در
جمع سپاه کس فرستاد
از نعره کوس و ناله ناي
دل
در
تن مرده مي شد از جاي
بر هر ورقي که تيغ راندي
در
دفتر او ورق نماندي
اين خون که ز شرح بيش بينم
در
کردن بخت خويش بينم
اما ندهم به ديو فرزند
ديوانه به بند به که
در
بند
گر
در
کف او نهي زمامم
با ننگ بود هميشه نامم
فرزند مرا
در
اين تحکم
سگ به که خورد که ديو مردم
آنان که نديم خاص بودند
با پير
در
آن خلاص بودند
ما از پي او نشانه تير
او
در
رخ ما کشيده تکبير
مجنون شکسته دل
در
آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار
آمد بر نوفل آب
در
چشم
جوشنده چو کوه آتش از خشم
گردن مزنش که بي وفا نيست
در
گردن او رسن روا نيست
وان سينه که رشک سيم نابست
نه
در
خور آتش و کبابست
وان ساده سرين نازپرورد
داني که به زخم نيست
در
خورد
در
مرحله هاي ريگ جوشان
گشته ز تبش چو ديگ جوشان
مجنون همه ساز و آلت خويش
برکند و سبک نهاد
در
پيش
دندان تو از دهانه زر
هم
در
صدف لب تو بهتر
دانم که
در
اين حصار سربست
زان ماه حصاريت خبر هست
وقتي که چرا کني
در
آن بوم
حال دل من کنيش معلوم
پيري نه که
در
ميانه افتد
تيري نه که بر نشانه افتد
آن ميل کشيده ميل بر ميل
مي رفت چو نيل جامه
در
نيل
چندان که زبان به
در
کند مار
يا مرغ زند به آب منقار
زان مفرش همچو سبز ديبا
مي ديد
در
آن درخت زيبا
بر شاخ نشسته چست و بينا
همچون شبه
در
ميان مينا
چون نور چراغ آسمان گرد
از پرده صبح سر به
در
کرد
در
هر نظري شگفت باغي
شد هر بصري چو شب چراغي
سر تا قدمش کشيده
در
بند
وان شخص به بند گشته خرسند
زن مي شد
در
شتاب کردن
مي برد ورا رسن به گردن
مجنون چو اسير ديد
در
بند
زن را به خداي داد سوگند
کين مرد به بند کيست با تو
در
بند ز بهر چيست با تو
من بيوه ام اين رفيق درويش
در
هر دو ضرورتي ز حد بيش
از درويشي بدان رسيدم
کين بند و رسن
در
او کشيدم
نيمي من و نيمي او ستاند
گردي به ميانه
در
نماند
اينک سروپاي هر دو
در
بند
گشتم به عقوبت تو خرسند
منگر به مصاف تيغ و تيرم
در
پيش تو بين که چون اسيرم
در
کشتگيم اميد آن هست
کاري به بهانه بر سرم دست
گر تيغ روان کني بدين سر
قربان خودم کني بدين
در
در
پاي تو به که مرده باشم
تا زنده و بي تو جان خراشم
هم مادر و هم پدر
در
آن کار
نوميد شدند ازو به يکبار
و او را شده
در
خراب و آباد
جز نام و نشان ليلي از ياد
کانروز که نوفل آن ظفر يافت
ليلي به وقايه
در
خبر يافت
نوفل که خدا جزا دهادش
کرد از
در
ما خدا دهادش
در
پرده نهفته آه مي داشت
پرده ز پدر نگاه مي داشت
داد آب ز نرگس ارغوان را
در
حوضه کشيد خيزران را
چون گل کمر دو رويه مي بست
زوبين
در
پاي و شمع بر دست
قاصد چو بسي سخن درين راند
مسکين پدر عروس
در
ماند
آمد پدر عروس
در
کار
آراست به گنج کوي و بازار
طوفان درم بر آسمان رفت
در
شير بها سخن به جان رفت
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
بي خود به
در
آمدي ز خرگاه
چون ديد
در
آن اسير بي رخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
و او خدمت شوي را بسيچيد
پيچيد
در
اوي و سر نه پيچيد
باشد همه روزه گوش
در
گوش
با شوهر خويشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است
تو
در
غم کارش اين چه کار است
زن گر نه يکي هزار باشد
در
عهد کم استوار باشد
چون
در
بر ديگري نشيند
خواهد که دگر ترا نه بيند
آمد به هزار عذر
در
پيش
کاي من خجل از حکايت خويش
مشاطه اين عروس نو عهد
در
جلوه چنان کشيدش از مهد
افتاده چو مرغ پر فشانده
بيش از نفسي
در
او نمانده
اين فاخته رنج برد
در
باغ
چون ميوه رسيد مي خورد زاغ
تنها نه من و توئيم
در
دور
کازرم يکي کنيم با جور
در
تو به چه دل اميد بندم
وز تو به چه روي باز خندم
کان وعده که پي
در
او فشردي
عمرم شد و هم به سر نبردي
در
گوشه نشست و ساخت توشه
تا کي رسدش چهار گوشه
برگشت به گرد کوه و صحرا
در
ريگ سياه و دشت خضرا
در
روي پدر نظاره مي کرد
نشناخت و ز او کناره مي کرد
مجنون چو شناختش که او کيست
در
وي اوفتاد و بگريست
از عيبه گشاد کوتي نغز
پوشيد
در
او ز پاي تا مغز
کاي جان پدر نه جاي خوابست
کايام دو اسبه
در
شتابست
در
مرداري ز گرگ تا شير
کرده دد و دام را شکم سير
وان کوه که سيل ازان گريزد
در
زلزله بين که چون بريزد
وآن لب که
در
آن سفر بخندد
از پخته خويش توشه بندد
سگ را وطن و تو را وطن نيست
تو آدميي
در
اين سخن نيست
گر آدميي چو آدمي باش
ور ديو چو ديو
در
زمي باش
غولي که بسيچ
در
زمي کرد
خود را به تکليف آدمي کرد
من مي گذرم تو
در
امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
زان پيش که من درآيم از پاي
در
خانه خويش گرم کن جاي
روزي دو به چابکي شکيبد
پا
در
کشد و پدر فريبد
در
خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه اي نيرزد
گر زآنچه رود
در
اين زمانم
پرسي که چه مي کني ندانم
در
خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
ترسم که ز من برآيد اين گرد
در
جمله بوستان رسد درد
صفحه قبل
1
...
1280
1281
1282
1283
1284
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن