نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
فاخته گر
در
چمن ذکر تو گويد بصوت
شاخ شود پاي کوب برگ شود دست زن
خرم دل بهشتي و خوش عالمي بهشت
گر
در
بهشت حور باين رنگ و بو بود
دلم بوسه زآن لعل نوشين خوهد
وگر
در
بها دنيي و دين خوهد
کند عاشق اندر دو عالم مقام
اگر
در
لحد مرده بالين خوهد
بماکي
در
آويزد اي دوست عشق
که شاهست و هم خانه فرزين خوهد
در
کون و مکانت مي نجويم
کآن حضرت ازين و آن برونست
هر حلقه که ذکر تو
در
آن نيست
سيف تو از آن ميان برونست
اي توانگر که چو درويش گدايي کردند
پادشاهان همه
در
نوبت سلطاني تو
جاي جان
در
تن خود بينم اگر يابد نور
چشم معني من از صورت روحاني تو
گر ببينم همه اجزاي جهانرا يک يک
در
دو عالم نبود هيچ کسي ثاني تو
در
ره معني ميسر کشتگان عشق راست
زيستن بي زحمت صورت بجان نيستي
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستي
در
امان نيستي
معتبر باشد ازيشان نزد جانان بذل جان
چون سخا
در
فقر و جود اندر زمان نيستي
آن حلاوت که
در
لبست او را
اگر اندر لبان من باشد
بگزارم خراج هر دو جهان
اگر او
در
ضمان من باشد
خويشتن را بجان زيان کنم ار
سود او
در
زيان من باشد
اثر گر باز گيرد عشقت از خلق
سراسر نيست گردد
در
جهان هست
غمت با سيف فرغاني شبي گفت
مرا خود با تو چيزي
در
ميان هست
تو آن مهي که ترا گفت سيف فرغاني
حديث يا شکرست آن که
در
دهان داري
در
نرد هوس خوبان بسيار مرا بردند
تا عشق تو مي بازم خود هيچ نمي دانم
چون پاي فراغت را
در
دامن صبر آرم
تا دست غمت نبود کوته ز گريبانم
در
کارگه وصلت گر نيست مرا کاري
هم دولت من روزي کاري بکند دانم
گرچه
در
دست من از ملک جهان چيزي نيست
دلبري هست که از حسن جهاني دارد
در
خطبه وصفش ار خطايي رفت
عقل از چه مرا بدان خجل دارد
در
جامع تن که منبر روح است
شمشير زبان خطيب دل دارد
ز بوستان جمال تو
در
سفال جهان
سپر غميست ملون بهار ريحاني
من از تعصب دين دشمن ترا کافر
بگويم و نکند رخنه
در
مسلماني
هواي چون تو پري روي
در
سر چو مني
بدست ديو بود خاتم سليماني
دل ز روزن چو گرد بيرون شد
کو چو باد اندر آمد از
در
من
ز ابروي چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد
در
برابر من
خامي من نگر که
در
هوست
ديگ سوداست کاسه سر من
همچو آتش هرآنچه ديد بسوخت
عود غم
در
دل چو مجمر من
گوييا چون بريشم چنگست
هر رگي بهر ناله
در
بر من
شبي
در
خلوت وصلت چو بخت خود همي خفتم
اگر اقبال بنهادي ز زانوي تو بالينم
دلم ببريد چون فرهاد عمري کوه اندوهت
مکن اي خسرو خوبان طمع
در
جان شيرينم
در
عروسي جمال تو نمي دانم کس
که ز پيرايه سوداي تو عاطل برود
خاک کويت همه گل گشت زآب چشمم
چون گران بار جفاهاي تو
در
گل برود
چه پوشي آتش عشقش بدامن
چه مي داري نهان
در
آستين شمع
ايا خورشيد پيش نور رويت
چو پيش حور
در
خلد برين شمع
چراغ آسمان آنگه دهد نور
که رويت برفروزد
در
زمين شمع
سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خويش
ازآنکه وصلش ما را نديد
در
خور خويش
چو شود کز سر جرمم بکرم برخيزي
وز گناهي که از آن
در
خطرم برخيزي
نشوي عاشق ثابت قدم ار همچون موي
در
قفا تيغ زنندت ز سرم برخيزي
من
در
افتاده بتو و تو بمن مي گويي
کاي مگس وقت نشد کز شکرم برخيزي؟
خشک جاني که مرا هست بقوال دهم
در
سماع ار بغزلهاي ترم برخيزي
کرمت دوش مرا گفت نمي خواهم من
کز
در
او چو گدايان بدرم برخيزي
اي نو عروس حسن ترا آفتاب روي
مه را ز شرم عارض تو
در
نقاب روي
با ماه عارضت پس ازين آفتاب را
مانند سيل تيره نمايد
در
آب روي
زلف تو آفتاب رخت را حجاب شد
خورشيد را ز ابر بود
در
حجاب روي
اگر نقاب براندازي از جمال بشب
چراغ مرده ز شمع رخ تو
در
گيرد
صفحه قبل
1
...
1278
1279
1280
1281
1282
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن