نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
تو قدر خود نميداني که چوني
که هستي
در
درون و
در
بروني
جمال جاوداني ديد بيشک
همه
در
خويش ديد و خويش
در
يک
فنا را
در
بقا ديد وفنا شد
در
آن عين فنا کلي بقا ديد
بقاي جاوداني
در
فنا ديد
نظر بگشاد و خود را
در
بقا ديد
تو اصل کلي وجزوي
در
اينجا
حقيقت جاني و عضوي
در
اينجا
بزن گوئي
در
اين ميدان افلاک
که داري جان جان
در
مرکز خاک
در
اين ميدان ببين خود را تو اي شاه
که گوي چرخ داري
در
ميان ماه
در
اين ميدان يکي گوئي فکنداست
عجائب هاي و هوئي
در
فکنداست
در
اين ميدان چو گوئي
در
تک و تاز
شدي اکنون و مر چوگان بينداز
در
آن مي جمله ذرات مستند
از آن
در
جود حق با نيست هستند
در
آن مي
در
يکي بيني تو خود را
نگنجد هيچگونه نيک و بد را
در
آن مي گر يکي بيني حقيقت
طريقت با حقيقت
در
شريعت
در
آن مي
در
خدا بيني حقيقت
نمي گنجد دگر اينجا دقيقت
مرا بخشيد
در
گفتار اسرار
دمادم گفت
در
جانم که عطار
يقين
در
پيش دارد جز مرا تو
مبين
در
ابتدا و انتها تو
چو تو جوياي ما بودي
در
اول
در
آخر ميشوي چندين معطل
که
در
خون خاک جسمت
در
کنم من
کنم اسرار کلي از تو روشن
منت مي بينم و
در
راه من تو
شدي
در
واصلي آگاه من تو
بجز ما ننگرد
در
هر دو عالم
يکي بيند مرا
در
عين آدم
در
اين درياي ما ديدي تو جوهر
ترا ديدم
در
اينجا هفت اختر
تو داري
در
رهم از درد شو فرد
که مردي مي نيابي جز که
در
درد
چو جز من
در
نميگنجد بر تو
منم
در
هر دو عالم رهبر تو
چو جز من
در
نميگنجد درونت
منم اندر درون و
در
برونت
اگر آن دم
در
اين آدم نبودي
وجود تو
در
اين عالم نبودي
از آن دم تو دمادم هر سخن گوي
که بردي
در
حقيقت
در
سخن گوي
عجب درمانده بد
در
کائنات او
که چون آمد نهان
در
سوي ذات او
ايا آدم چو تو
در
نفيسي
همي خواهي
در
اينجا هم جليسي
چنان مست لقا بد
در
جلال او
که
در
حيرت عجب بد گنگ و لال او
هوا
در
گرد کويش ره نبرده
ز عزت
در
درون هفت پرده
توئي آدم بحوا باز ماندي
عجب
در
عزت و
در
ناز ماندي
ز صنعت مانده ام
در
عين خوابي
که
در
پهلوي من يک آفتابي
خروش افتاد
در
ذرات عالم
از آن هيبت زبان
در
بست آدم
ولي اينصورت زيبا
در
اينجا
بپرسم يک سخن او را
در
اينجا
وجودي
در
زوال و حد و غايت
فرو شد
در
وجود بي نهايت
شود آدم
در
آندم عين جنات
ببيند
در
زمان او جوهر ذات
همه اسرار
در
اينجا طلبکار
همه کارش شده
در
عين پرگار
نمي آمد احد
در
ديده تو
عدد اندر احد
در
ديده تو
اگر احول عدد را
در
احد ديد
غلط ديدست او چون
در
احد ديد
به معني
در
صفات اينجا يگه ذات
بديدند بي يکي
در
ديد ذرات
نمي بيني تو آدم
در
درونت
خدا
در
عقل کل شد رهنمونت
در
آخر روشنت شد کز کجائي
حجابت رفت
در
عين لقائي
در
آخر بيگمان جانان شدي تو
در
آخر ديدن جانان بدي تو
در
آخر چون حجابت شد تو اوئي
ولي از وي کنون
در
گفتگوئي
زهي معني که داري
در
حقيقت
همه ديدي تو
در
عين شريعت
بسي بيند ملامت او
در
آفاق
کمينه باشد او
در
نزد عشاق
شدستي واصل و
در
حق فنائي
در
اين اعيان تو ديدار خدائي
چو
در
اينجا تو سر کار ديدي
ز دنيا و ز صورت
در
رميدي
کسي کاين
در
زند
در
برگشايند
مر او را راه اينجا گه نمايند
در
آندم هشت جنت
در
نگنجد
همه کون و مکان موئي نسنجد
در
آندم محو گردد جمله آفاق
نمود ذات باشد
در
عيان طاق
در
آندم گر بداني خود تو اوئي
که
در
جمله زبانها گفت و گوئي
ز عقل سفل افعال جهانست
که نورش
در
زمين و
در
زمانست
کسي کو به بود صد باره
در
دين
که او بد
در
حقيت راز کل بين
قضا رفتست تن
در
ده بمردي
ببين آخر که
در
مهلت چه کردي
دمادم کن نظر
در
سر گندم
که
در
هر گندمي غرقست قلزم
ز صورت
در
نگر عين حقيقت
که
در
اعيان تو کردستي طريقت
بهشتت اي نديده هيچ
در
خود
فروماندي عزازيل تو
در
سد
توئي نوري که
در
ظلمت فتادي
ولي
در
عين اين قربت فتادي
نباشد شرط اين خوردن
در
اينجا
که گرداني مرا
در
لحظه رسوا
بلاي قرب يوسف
در
بن چاه
کشيد افتاد او آنگاه
در
جاه
دم منصور زن
در
عين مستي
چرا چندين
در
اينجا بت پرستي
سرت
در
باز
در
بازار ديني
که ديدستي بسي بازار ديني
سرت
در
باز و هم از جان مينديش
اناالحق گوي هم
در
خويش بيخويش
که ديد عشق احمد ديد
در
خود
از آن اسرار کل ميديد
در
خود
ز عشق ار ذره
در
جان
در
آيد
ز هر قطره دو صد طوفان برآيد
نهان شو عشق را درياب
در
کل
که افکنداست مر ذرات
در
ذل
نهان شو
در
نهان و بين تو پيدا
درون را با برون
در
شور و غوغا
ز وصلش جمله ذره
در
خروشند
در
اين ديگ فنا کلي بجوشند
جهان ديدي که جمله
در
فنايست
ولي
در
سر همه عين بقايست
در
آن سر جمله اندوه است و محنت
در
آن سر جمله يابي عين قربت
در
آن سر هيچ شادي نيست تحقيق
در
آن سر هست جمله عين توفيق
در
آن سر اين همه اندوه و دردست
در
آن سر جمله را يابي که فرداست
از آن سر آمدي
در
جنت جان
ز پيدائي شدي
در
حق تو پنهان
از آن سر آمدي
در
جستجوئي
بهرزه دائما
در
گفت و گوئي
ز شيدائي بماندي
در
تف و سوز
از آن اندر گدازي
در
شب و روز
ولي زين گنج دائم
در
حجيبي
که از مار طبيعت
در
نهيبي
ز گنج ذات اعياني
در
آفاق
بمعني اوفتادي
در
جهان طاق
بوقتي گنج يابي
در
صفا تو
که باشي
در
عيان مصطفي تو
ز درد آدم اينجا نفخه يافت
ازآن
در
رازها
در
عشق بشتافت
چو ني
در
شورش و
در
شوق آيد
دل عشاق اندر ذوق آيد
کسي بايد که
در
يابد
در
آندم
که من زاري کنم اينجا دمادم
دمي دارم از آندم
در
نمودم
از آن زاري
در
آنجا گه نمودم
چو من بگشايم آندم از دم تو
شوم
در
جان و
در
دل همدم تو
در
آندم چون دورن جنت افتاد
ز شيطان ناگهي
در
محنت افتاد
ندارم هيچ و
در
پيچي فتادم
يقين دانم که
در
پيچي فتادم
ندارم هيچ و پايم رفته
در
چاه
شدم پيدا
در
اينجا گاه ناگاه
وجودش ناتوان و اندرون پاک
بمانده پاي او
در
آب و
در
خاک
دل صادق
در
آندم يار جويد
عيان ذات
در
اسرار جويد
در
آندم چون فلک
در
رقص آئي
ترا پيدا شود عين خدائي
اگر تو صاحب دردي
در
اين بين
خدا را
در
نهادت خود يقين بين
در
آن ساعت که دل بيخويش گردد
نمود عشق جمله
در
نوردد
سماع دوست
در
جانست نه
در
ني
تو خوردستي از آن جام ازل مي
دم آدم چو
در
ني سالها کرد
بسي
در
هر صفت آوازها کرد
دم آدم چو
در
ني شد نهاني
بگفت اسرار کلي
در
معاني
همه اسرار جان دارد
در
اينجا
همه انوار جان دارد
در
اينجا
نهادت برگره افتاد
در
پيچ
درونت همچو ني خاليست
در
هيچ
مئي کين دل از او يک قطره خوردست
ز بوي عشق
در
اندوه و
در
دست
ز زير عشق
در
آفاق جانها
زند او داستانها
در
بيانها
همه ذرات من
در
ترجمانند
دمادم جمله
در
شرح و بيانند
در
اين دنيا که ديدست جان جانان
که من دريافتم
در
خويش اعيان
صفحه قبل
1
...
126
127
128
129
130
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن