167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • تو قدر خود نميداني که چوني
    که هستي در درون و در بروني
  • جمال جاوداني ديد بيشک
    همه در خويش ديد و خويش در يک
  • فنا را در بقا ديد وفنا شد
    در آن عين فنا کلي بقا ديد
  • بقاي جاوداني در فنا ديد
    نظر بگشاد و خود را در بقا ديد
  • تو اصل کلي وجزوي در اينجا
    حقيقت جاني و عضوي در اينجا
  • بزن گوئي در اين ميدان افلاک
    که داري جان جان در مرکز خاک
  • در اين ميدان ببين خود را تو اي شاه
    که گوي چرخ داري در ميان ماه
  • در اين ميدان يکي گوئي فکنداست
    عجائب هاي و هوئي در فکنداست
  • در اين ميدان چو گوئي در تک و تاز
    شدي اکنون و مر چوگان بينداز
  • در آن مي جمله ذرات مستند
    از آن در جود حق با نيست هستند
  • در آن مي در يکي بيني تو خود را
    نگنجد هيچگونه نيک و بد را
  • در آن مي گر يکي بيني حقيقت
    طريقت با حقيقت در شريعت
  • در آن مي در خدا بيني حقيقت
    نمي گنجد دگر اينجا دقيقت
  • مرا بخشيد در گفتار اسرار
    دمادم گفت در جانم که عطار
  • يقين در پيش دارد جز مرا تو
    مبين در ابتدا و انتها تو
  • چو تو جوياي ما بودي در اول
    در آخر ميشوي چندين معطل
  • که در خون خاک جسمت در کنم من
    کنم اسرار کلي از تو روشن
  • منت مي بينم و در راه من تو
    شدي در واصلي آگاه من تو
  • بجز ما ننگرد در هر دو عالم
    يکي بيند مرا در عين آدم
  • در اين درياي ما ديدي تو جوهر
    ترا ديدم در اينجا هفت اختر
  • تو داري در رهم از درد شو فرد
    که مردي مي نيابي جز که در درد
  • چو جز من در نميگنجد بر تو
    منم در هر دو عالم رهبر تو
  • چو جز من در نميگنجد درونت
    منم اندر درون و در برونت
  • اگر آن دم در اين آدم نبودي
    وجود تو در اين عالم نبودي
  • از آن دم تو دمادم هر سخن گوي
    که بردي در حقيقت در سخن گوي
  • عجب درمانده بد در کائنات او
    که چون آمد نهان در سوي ذات او
  • ايا آدم چو تو در نفيسي
    همي خواهي در اينجا هم جليسي
  • چنان مست لقا بد در جلال او
    که در حيرت عجب بد گنگ و لال او
  • هوا در گرد کويش ره نبرده
    ز عزت در درون هفت پرده
  • توئي آدم بحوا باز ماندي
    عجب در عزت و در ناز ماندي
  • ز صنعت مانده ام در عين خوابي
    که در پهلوي من يک آفتابي
  • خروش افتاد در ذرات عالم
    از آن هيبت زبان در بست آدم
  • ولي اينصورت زيبا در اينجا
    بپرسم يک سخن او را در اينجا
  • وجودي در زوال و حد و غايت
    فرو شد در وجود بي نهايت
  • شود آدم در آندم عين جنات
    ببيند در زمان او جوهر ذات
  • همه اسرار در اينجا طلبکار
    همه کارش شده در عين پرگار
  • نمي آمد احد در ديده تو
    عدد اندر احد در ديده تو
  • اگر احول عدد را در احد ديد
    غلط ديدست او چون در احد ديد
  • به معني در صفات اينجا يگه ذات
    بديدند بي يکي در ديد ذرات
  • نمي بيني تو آدم در درونت
    خدا در عقل کل شد رهنمونت
  • در آخر روشنت شد کز کجائي
    حجابت رفت در عين لقائي
  • در آخر بيگمان جانان شدي تو
    در آخر ديدن جانان بدي تو
  • در آخر چون حجابت شد تو اوئي
    ولي از وي کنون در گفتگوئي
  • زهي معني که داري در حقيقت
    همه ديدي تو در عين شريعت
  • بسي بيند ملامت او در آفاق
    کمينه باشد او در نزد عشاق
  • شدستي واصل و در حق فنائي
    در اين اعيان تو ديدار خدائي
  • چو در اينجا تو سر کار ديدي
    ز دنيا و ز صورت در رميدي
  • کسي کاين در زند در برگشايند
    مر او را راه اينجا گه نمايند
  • در آندم هشت جنت در نگنجد
    همه کون و مکان موئي نسنجد
  • در آندم محو گردد جمله آفاق
    نمود ذات باشد در عيان طاق
  • در آندم گر بداني خود تو اوئي
    که در جمله زبانها گفت و گوئي
  • ز عقل سفل افعال جهانست
    که نورش در زمين و در زمانست
  • کسي کو به بود صد باره در دين
    که او بد در حقيت راز کل بين
  • قضا رفتست تن در ده بمردي
    ببين آخر که در مهلت چه کردي
  • دمادم کن نظر در سر گندم
    که در هر گندمي غرقست قلزم
  • ز صورت در نگر عين حقيقت
    که در اعيان تو کردستي طريقت
  • بهشتت اي نديده هيچ در خود
    فروماندي عزازيل تو در سد
  • توئي نوري که در ظلمت فتادي
    ولي در عين اين قربت فتادي
  • نباشد شرط اين خوردن در اينجا
    که گرداني مرا در لحظه رسوا
  • بلاي قرب يوسف در بن چاه
    کشيد افتاد او آنگاه در جاه
  • دم منصور زن در عين مستي
    چرا چندين در اينجا بت پرستي
  • سرت در باز در بازار ديني
    که ديدستي بسي بازار ديني
  • سرت در باز و هم از جان مينديش
    اناالحق گوي هم در خويش بيخويش
  • که ديد عشق احمد ديد در خود
    از آن اسرار کل ميديد در خود
  • ز عشق ار ذره در جان در آيد
    ز هر قطره دو صد طوفان برآيد
  • نهان شو عشق را درياب در کل
    که افکنداست مر ذرات در ذل
  • نهان شو در نهان و بين تو پيدا
    درون را با برون در شور و غوغا
  • ز وصلش جمله ذره در خروشند
    در اين ديگ فنا کلي بجوشند
  • جهان ديدي که جمله در فنايست
    ولي در سر همه عين بقايست
  • در آن سر جمله اندوه است و محنت
    در آن سر جمله يابي عين قربت
  • در آن سر هيچ شادي نيست تحقيق
    در آن سر هست جمله عين توفيق
  • در آن سر اين همه اندوه و دردست
    در آن سر جمله را يابي که فرداست
  • از آن سر آمدي در جنت جان
    ز پيدائي شدي در حق تو پنهان
  • از آن سر آمدي در جستجوئي
    بهرزه دائما در گفت و گوئي
  • ز شيدائي بماندي در تف و سوز
    از آن اندر گدازي در شب و روز
  • ولي زين گنج دائم در حجيبي
    که از مار طبيعت در نهيبي
  • ز گنج ذات اعياني در آفاق
    بمعني اوفتادي در جهان طاق
  • بوقتي گنج يابي در صفا تو
    که باشي در عيان مصطفي تو
  • ز درد آدم اينجا نفخه يافت
    ازآن در رازها در عشق بشتافت
  • چو ني در شورش و در شوق آيد
    دل عشاق اندر ذوق آيد
  • کسي بايد که در يابد در آندم
    که من زاري کنم اينجا دمادم
  • دمي دارم از آندم در نمودم
    از آن زاري در آنجا گه نمودم
  • چو من بگشايم آندم از دم تو
    شوم در جان و در دل همدم تو
  • در آندم چون دورن جنت افتاد
    ز شيطان ناگهي در محنت افتاد
  • ندارم هيچ و در پيچي فتادم
    يقين دانم که در پيچي فتادم
  • ندارم هيچ و پايم رفته در چاه
    شدم پيدا در اينجا گاه ناگاه
  • وجودش ناتوان و اندرون پاک
    بمانده پاي او در آب و در خاک
  • دل صادق در آندم يار جويد
    عيان ذات در اسرار جويد
  • در آندم چون فلک در رقص آئي
    ترا پيدا شود عين خدائي
  • اگر تو صاحب دردي در اين بين
    خدا را در نهادت خود يقين بين
  • در آن ساعت که دل بيخويش گردد
    نمود عشق جمله در نوردد
  • سماع دوست در جانست نه در ني
    تو خوردستي از آن جام ازل مي
  • دم آدم چو در ني سالها کرد
    بسي در هر صفت آوازها کرد
  • دم آدم چو در ني شد نهاني
    بگفت اسرار کلي در معاني
  • همه اسرار جان دارد در اينجا
    همه انوار جان دارد در اينجا
  • نهادت برگره افتاد در پيچ
    درونت همچو ني خاليست در هيچ
  • مئي کين دل از او يک قطره خوردست
    ز بوي عشق در اندوه و در دست
  • ز زير عشق در آفاق جانها
    زند او داستانها در بيانها
  • همه ذرات من در ترجمانند
    دمادم جمله در شرح و بيانند
  • در اين دنيا که ديدست جان جانان
    که من دريافتم در خويش اعيان