نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
هرشب ز بار عشقت
در
گوشهاي خلوت
گردون فغان برآرد از ناله خموشان
تا کي کند چو گاوان
در
ما زبان درازي
کوته نظر که دارد طبع درازگوشان
گر کان بدخشانرا سنگيست برو رنگي
تو حقه
در
بگشا سنگش بگهر بشکن
در
کفه ميزانت کعبه چه بود؟ سنگي
اي قبله جان زآن دل ناموس حجر بشکن
تا تو نخواهي کسي وصل تو نارد بدست
ورچه
در
آن جستجوش پاي طلب بر شود
چون بزمين آفتاب
در
نگرد زآسمان
شبنم افتاده را سر بفلک بر شود
در
کف ميزان عقل نيست بقيمت يکي
گر چه زر و سنگ را وزن برابر شود
معذورم ار چو مجنون زنجير دار عشقم
کز حلقهاي زلفش عقلم
در
جنون زد
از شعر سيف بيتي بشنيد و شادمان شد
گل
در
چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد
همچون نفس عيسي
در
مرده دمد روحي
آنکس که ز عشق او بيمار شود روزي
مرا از عشق تو دستيست بر دل
مرا از دست تو پاييست
در
گل
مرا از نقطه خالت زده موج
محيط عشق تو
در
مرکز دل
چو تو
در
رفتن آيي آب چشمم
رود اندر پي تو چند منزل
چو کوزه آب عشقت خورد آدم
در
آن حالت که بودش صورت از گل
خورشيد نهد غاشيه حکم تو بر دوش
در
موکب حسنت مه استاره حشم را
در
جيب چمن باد صبا مشک فشاند
چون تو بفشاني سر آن زلف بهم را
سگ بر سر کوي تو مرا پاي نگيرد
در
کعبه مجاور نکشد صيد حرم را
در
کويش اگر راه توان يافت بهر گام
سر نه که درو جاي نماندست قدم را
در
نخستين قدم از ره او را
يافت خواهي که طلب کارت اوست
هست سر بر تن چون گل بر شاخ
ليک
در
زير قدم خارت اوست
جان و دل و عقل هر سه هستند
در
عشق تو چون دو چشم يک تن
دل
در
طلب تو هست فارغ
چون مردم چشم از دويدن
از لبان تو شکر چيني کند روح القدس
چون شود شيرين دهانت شکرافشان
در
سخن
نکته جاني تو گويي يک زمان خامش مباش
مهر سلطاني تو داري سکه بنشان
در
سخن
مهر ياقوت از دهان برگير تا پيدا شود
اين حلاوتها که لعلت راست پنهان
در
سخن
تو سخن مي گويي و خوبان عالم خامشند
لشکري خاموش به چون هست سلطان
در
سخن
گر بنالم از غمت عيبم مکن کايوب را
دم بدم مي آورد ايذاي کرمان
در
سخن
سايه بر کارم فگندي تا چنين گويا شدم
ذره را آوردي اي خورشيد تابان
در
سخن
سيف فرغاني درمهاي تو چون شايد نثار
حضرت اوراست که زرسنج ميزان
در
سخن
در
کوي تو ما را نبود جاي اقامت
وآن فند نکردي که توانيم سفر کرد
با بنده چنان نيستي اي دوست که بودي
پيداست که
در
تو سخن دشمن اثر کرد
در
حسرت وصل تو دل سوخته بگريست
آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد
همچو (تو) شاهي کجا ديدست
در
ميدان حسن
بر رخ نطع زمين اين آسمان مهره باز
از پي جولان بنه سر
در
خم چوگان عشق
خرسواري تابکي اسبي درين ميدان بتاز
در
نشيب نيستي با دست برد عشق ما
پاي محکم دار تا چون کوه گردي سرفراز
وي شهيدان هواي تو بشمشير غمت
همه
در
کشتن خود گفته چو غازي تکبير
نزد بيدار دلان روز وصالست آخر
در
شب هجر تو بي خوابي ما را تعبير
بهر سلطان رخت شاه سوار عقلم
گوي انديشه
در
افگند بميدان ضمير
آيت حسن تو
در
نسخ مه و مهر چنان
محکم افتاد که حکمش نپذيرد تغيير
سيف فرغاني از بخت شکايت دارد
ورنه
در
کار کسي از تو نيامد تقصير
شيرين تري ز ليلي و
در
کوي تو بسي
فرهاد جان سپرده و مجنون بي دلست
بيند ترا
در
آينه جان خويشتن
دلرا چو با خيال تو پيوند حاصلست
در
اشتياق تو شبها چنان بناليدم
که خسته شد دل شب از فغان و زاري من
فسرده طبع نداند که از سر سوزست
چو شمع
در
غم عشق تو پايداري من
ببوي ماهي مقصود سيف فرغاني
در
آبگير تمنا فگند شستي چند
لاف عشقت مي زند با هرکسي
زين سخن جان
در
خطر دارد دلم
دست
در
زلف تو زد ديوانه وار
من نمي دانم چه سر دارد دلم
در
حصار سينه تنگيها کشيد
زآن ز تن عزم سفر دارد دلم
ملک دنيا استخواني بيش نيست
کش چو سگ بيرون
در
دارد دلم
اي لب لعل ترا تنگ شکر بار گير
وي سر زلف ترا مشک ختن
در
شکن
صفحه قبل
1
...
1277
1278
1279
1280
1281
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن