167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سيف فرغاني

  • سنت عشقست برين در دعا
    گفتن و دشنام شنيدن ز يار
  • شمع وصلت کرده روشن روز چندين خفته را
    در شب تاريک هجرت مانده بيداران دريغ
  • من باقبالي برين در دارم آبي ورنه داشت
    خاک اين درگاه را دولت ز بسياران دريغ
  • هرکه بيند با رقيبان مر ترا گويد همي
    هستي اي گنج گهر در صحبت ماران دريغ
  • اي خريداران رويت عاشقان جان فروش
    شور در مردم فتاد از عشق رويت رو بپوش
  • آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
    گر مدد زآن رخ نباشد يخ بگيرد آب روش
  • با آنک اهل مدرسه لالند ازين حديث
    آنجا چو نيک در نگري قيل و قال تست
  • سيف اردرين طريق کمالي نيافتي
    در خويشتن تصور نقصان کمال تست
  • ملکم اگر جهان بود ترک کنم براي تو
    اسبم اگر فلک بود در پي تو دوانمش
  • دگري گفت قدم در نه و انديشه مکن
    اندرين بحر که اين بحر گهرها دارد
  • گر چه در صف غلامان تو دارم کاري
    شاخ دولت بجز اين ميوه ثمرها دارد
  • سيف فرغاني اگر مرد بود بنشيند
    پس هر پرده که در پيش سقرها دارد
  • دل بخونابه اشک از مژه پيدا آورد
    آنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمش
  • گرچه مملوکست چون منظور سلطاني شود
    کوس محمودي زند در صف محبوبان اياز
  • مفلسي را شاهدي چون پادشاهي ميهمان
    بي دلي را دلبري همچون گلستان در کنار
  • دوست را با سيف فرغاني هرآن کو ديد گفت
    کان مرواريد دارد بحر عمان در کنار
  • همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان
    استخوان مي طلبم همچو سگان از در تو
  • نيست با عز تو در کوي تو درويشي عار
    هست از بند غلامي تو آزادي ذل
  • عجمي وار مرا سلسله در گردن کرد
    هندوي زلف تو اي ترک تتاري کاکل
  • سيف فرغاني در زمره عشاق تو نيست
    اسب شطرنج بميدان نرود با دلدل
  • روضه مأوي نمي خواهند و نخلستان خلد
    بينواياني که در کوي تو مأوي کرده اند
  • زآه عشاق تو مرده زنده مي گردد مگر
    تعبيه در وي دم احياي عيسي کرده اند
  • ز وصل شاهد گل گشت ناله بلبل
    چو در فراق تو اشعار من بدلسوزي
  • چو هست در حق من اقتضاي راي تو بد
    مگر که بخت منت مي کند بدآموزي
  • در مکه گر قريش ترا قصد کرده اند
    يک شهر چون مدينه پرانصار از آن تست
  • گر تو چو شاهان برين بساط نشيني
    نيست ترا خانه در حدود مکاني
  • در نفسي هرچه آن تست ببازي
    درند بي ملک هر دو کون نماني
  • همچون ملک شوي تو چو در ملک تو شود
    ديو و پري بحکم سليمان عشق يار
  • چو در برگ از خزان زردي فزايد
    ز روح ناميه اندر تن گل
  • در شهر بحسن تو رويي نتوان ديدن
    از دل نشود پنهان روي تو بپوشيدن
  • من در عجبم از تو زيرا که نديدستم
    از ماه سخن گفتن وز سرو خراميدن
  • در مذهب عشاقت آنراست مسلماني
    کورا نبود ديني جز دوست پرستيدن
  • آب حيوانست مضمر در لب لعلش وليک
    چون سخن گويد شکر بر آب حيوان غالبست
  • گرچه در دعوي خوبي ماه را حجت قويست
    آفتاب روي او بر وي ببرهان غالبست
  • گرچه در انعام عام او تأمل ميکنم
    بار جاي وصل بر من خوف هجران غالبست
  • گرچه نتوان گفتن مي خوردن و خوش خفتن
    در زير درخت گل با چون تو گلستاني
  • کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضايي
    وآنجا ز حيا نبود بر بوسه نگهباني
  • در خانه نشين ورني بر روي فگن برقع
    کآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطاني
  • دو چشمم خيره شد در وي ندانم
    نگارستان فردوس است يارو
  • کسي را وصل تو گردد ميسر
    که جان بر کف بود زر در ترازو
  • عشق را باک نيست از خون ريز
    ترک را رحم نيست در تاراج
  • از عنايت مپرس کآن معني
    نيست در حق بنده گر هستش
  • ززيد و عمر و مشنو کين حکايت
    چو واو عمر و در گفتن نيايد
  • شعاع روي او را پرده برگير
    که آن خورشيد در روزن نيايد
  • سري بي دولتست آنرا که با عشق
    از آنجا که دست در گردن نيايد
  • غمش با هر دلي پيوند نکند
    شتر در چشمه سوزن نيايد
  • خورشيد در کشيده رخ از شرم طلعتش
    زآن سان که سايه درکشد از آفتاب روي
  • چون ساعتي برآمد رفتم درآمدم
    من در درون و خلق ز بيرون بگفت و گوي
  • در بند وصل باش چو ناجسته يافتي
    اين دولتي که يافت نگردد بجست و جوي
  • چون برآمد آفتاب از مشرق پيراهنش
    ماه رقاصي کند چون ذره در پيرامنش