نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
سنت عشقست برين
در
دعا
گفتن و دشنام شنيدن ز يار
شمع وصلت کرده روشن روز چندين خفته را
در
شب تاريک هجرت مانده بيداران دريغ
من باقبالي برين
در
دارم آبي ورنه داشت
خاک اين درگاه را دولت ز بسياران دريغ
هرکه بيند با رقيبان مر ترا گويد همي
هستي اي گنج گهر
در
صحبت ماران دريغ
اي خريداران رويت عاشقان جان فروش
شور
در
مردم فتاد از عشق رويت رو بپوش
آفتاب گرم رورا کآسمانها
در
قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد يخ بگيرد آب روش
با آنک اهل مدرسه لالند ازين حديث
آنجا چو نيک
در
نگري قيل و قال تست
سيف اردرين طريق کمالي نيافتي
در
خويشتن تصور نقصان کمال تست
ملکم اگر جهان بود ترک کنم براي تو
اسبم اگر فلک بود
در
پي تو دوانمش
دگري گفت قدم
در
نه و انديشه مکن
اندرين بحر که اين بحر گهرها دارد
گر چه
در
صف غلامان تو دارم کاري
شاخ دولت بجز اين ميوه ثمرها دارد
سيف فرغاني اگر مرد بود بنشيند
پس هر پرده که
در
پيش سقرها دارد
دل بخونابه اشک از مژه پيدا آورد
آنچه
در
مخزن جان داشت نهان از چشمش
گرچه مملوکست چون منظور سلطاني شود
کوس محمودي زند
در
صف محبوبان اياز
مفلسي را شاهدي چون پادشاهي ميهمان
بي دلي را دلبري همچون گلستان
در
کنار
دوست را با سيف فرغاني هرآن کو ديد گفت
کان مرواريد دارد بحر عمان
در
کنار
همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان
استخوان مي طلبم همچو سگان از
در
تو
نيست با عز تو
در
کوي تو درويشي عار
هست از بند غلامي تو آزادي ذل
عجمي وار مرا سلسله
در
گردن کرد
هندوي زلف تو اي ترک تتاري کاکل
سيف فرغاني
در
زمره عشاق تو نيست
اسب شطرنج بميدان نرود با دلدل
روضه مأوي نمي خواهند و نخلستان خلد
بينواياني که
در
کوي تو مأوي کرده اند
زآه عشاق تو مرده زنده مي گردد مگر
تعبيه
در
وي دم احياي عيسي کرده اند
ز وصل شاهد گل گشت ناله بلبل
چو
در
فراق تو اشعار من بدلسوزي
چو هست
در
حق من اقتضاي راي تو بد
مگر که بخت منت مي کند بدآموزي
در
مکه گر قريش ترا قصد کرده اند
يک شهر چون مدينه پرانصار از آن تست
گر تو چو شاهان برين بساط نشيني
نيست ترا خانه
در
حدود مکاني
در
نفسي هرچه آن تست ببازي
درند بي ملک هر دو کون نماني
همچون ملک شوي تو چو
در
ملک تو شود
ديو و پري بحکم سليمان عشق يار
چو
در
برگ از خزان زردي فزايد
ز روح ناميه اندر تن گل
در
شهر بحسن تو رويي نتوان ديدن
از دل نشود پنهان روي تو بپوشيدن
من
در
عجبم از تو زيرا که نديدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خراميدن
در
مذهب عشاقت آنراست مسلماني
کورا نبود ديني جز دوست پرستيدن
آب حيوانست مضمر
در
لب لعلش وليک
چون سخن گويد شکر بر آب حيوان غالبست
گرچه
در
دعوي خوبي ماه را حجت قويست
آفتاب روي او بر وي ببرهان غالبست
گرچه
در
انعام عام او تأمل ميکنم
بار جاي وصل بر من خوف هجران غالبست
گرچه نتوان گفتن مي خوردن و خوش خفتن
در
زير درخت گل با چون تو گلستاني
کآنجا ز هوا نبود
در
طبع تقاضايي
وآنجا ز حيا نبود بر بوسه نگهباني
در
خانه نشين ورني بر روي فگن برقع
کآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطاني
دو چشمم خيره شد
در
وي ندانم
نگارستان فردوس است يارو
کسي را وصل تو گردد ميسر
که جان بر کف بود زر
در
ترازو
عشق را باک نيست از خون ريز
ترک را رحم نيست
در
تاراج
از عنايت مپرس کآن معني
نيست
در
حق بنده گر هستش
ززيد و عمر و مشنو کين حکايت
چو واو عمر و
در
گفتن نيايد
شعاع روي او را پرده برگير
که آن خورشيد
در
روزن نيايد
سري بي دولتست آنرا که با عشق
از آنجا که دست
در
گردن نيايد
غمش با هر دلي پيوند نکند
شتر
در
چشمه سوزن نيايد
خورشيد
در
کشيده رخ از شرم طلعتش
زآن سان که سايه درکشد از آفتاب روي
چون ساعتي برآمد رفتم درآمدم
من
در
درون و خلق ز بيرون بگفت و گوي
در
بند وصل باش چو ناجسته يافتي
اين دولتي که يافت نگردد بجست و جوي
چون برآمد آفتاب از مشرق پيراهنش
ماه رقاصي کند چون ذره
در
پيرامنش
صفحه قبل
1
...
1275
1276
1277
1278
1279
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن