167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سيف فرغاني

  • مدام بر در تو عاشقان خشک لبند
    که جز بخون جگرشان نگشت تر ديده
  • دوست سلطان و دل ولايت اوست
    خرم آن دل که در حمايت اوست
  • پس نماند ز سابقان در راه
    هر کرا پيش رو هدايت اوست
  • بلعلت تشنه شد آب روانم
    رها کن تشنه را در مشرب خويش
  • چنانم متحد با تو که در تو
    همي يابم حرارت از تب خويش
  • مرا خود از سر غفلت خبر نيست
    که دارم پاي تو در جورب خويش
  • ولي بي گل روي تو سيف را
    مژه در ره چشم خاري کند
  • سرگشته يي که گردن پيچيد در کمندت
    دست اجل گشايد پايش ز ريسمانت
  • بمن ده زآن لب جان بخش بوسي
    که در دل جز اين درمان ندارد
  • در تن زنده يکي مرده بود زنداني
    دل که او را نبود با تو تعلق جاني
  • تو بلب مرهم رنجوري و در حسرت آن
    مرد بيمار فراق تو ز بي درماني
  • اي آنکه حسن صورت تو نيست در کسي
    معني صورت تو ندانست هرکسي
  • گرد از وجود خاکي عاشق برآورد
    چون اوفتاد آتش عشق تو در کسي
  • کس بي عنايت تو بتو در نمي رسد
    بي لشکر تو بر تو نيابد ظفر کسي
  • در رزمگاه همت رستم نبرد او
    ني سام سيم چيزي و ني زال زر کسي
  • تا خاک و زر بسنگ سويت نکرد راست
    در عشق تو نگشت چو زر نامور کسي
  • لفظيست شعر بنده و معنيش جمله تو
    در شعر ذکر تو نکند اين قدر کسي
  • در نظم شعر چون بزبان درفشان کند
    تا سينه چون صدف نکند پرگهر کسي
  • اي در لب لعل تو شکر تعبيه کرده
    خوشتر ز شکر چيز دگر تعبيه کرده
  • گه خنده شيرين تو گاهي سخن تو
    در پسته تنگ تو شکر تعبيه کرده
  • با جوهر عشق تو دل سوخته من
    خاکيست در اجزاش گهر تعبيه کرده
  • اي عين خود از چشم نهان کرده و خود را
    در باطن اعيان باثر تعبيه کرده
  • رويت که نخستين اثرش صبح وجودست
    يک لمعه خود در مه و خور تعبيه کرده
  • آن سرمه که عشاق بدان روي تو بينند
    سوداي تو در عين بصر تعبيه کرده
  • بازم بخوان بلطف و بنازم ز در مران
    هرچند گل نياز ندارد بعندليب
  • از پي صيد ما ميفکن دام
    که ز دست تويم در قفسي
  • اي که در پيش تيز مي راني
    يکدم انديشه کن ز بازپسي
  • اي در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
    لعلت بهر حديثي گنج گهر گشاده
  • بهر بهاي وصلت عشاق تنگ دل را
    دستي فراخ بايد در بذل زر گشاده
  • در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
    وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
  • شب در سماع ديدم آن زلف بسته تو
    چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
  • روي ترا نگويم مه زآنکه هست رويت
    گلزار نوشکفته فردوس در گشاده
  • گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
    صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
  • اي مفلسان کوي تو درويش خوانده
    آن شاه را که نانش ازين در نمي رسد
  • توسا کني چو کعبه و عاشق چو حاجيان
    بسيار سعي کرده بتو در نمي رسد
  • من خامشي گزينم ازيرا بهيچ حال
    در وصف تو زبان سخن ور نمي رسد
  • جاي موري که مرا دست دهد بر در تو
    بهمه ملک سليمان نتوان داد ز دست
  • سيف فرغاني اگر ملک ابد ميخواهي
    اينچنين ملک بدست از در درويشان کن
  • ملک داران جهان حسن را در صف عرض
    شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتي
  • هرکرا تو بفکني کس برنگيرد در جهان
    گر چو بتواني ميفکن هر کرا برداشتي
  • در مصاف امتحان با من سپر افگنده اند
    پادشاهان جهان تا تو مرا برداشتي
  • در بدست آمد صدف را نزد تو قدري نماند
    لعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتي
  • همچو کاغذ پاره در سوراخ ديوارم منه
    چون بدست لطف خود از ره مرا برداشتي
  • بخار مشک برانگيختند در بستان
    مگر بنفشه زلف تو شانه مي کردند
  • چو موش در دهن گربه دشمنان خاموش
    که بهر ما و تو عوعو سگانه مي کردند
  • درين خرابه که من دارم و دلش نامست
    غم ترا چو گهر در خزانه مي کردند
  • توانگران را زر بود ليک درويشان
    درين نياز در اشک دانه مي کردند
  • برآن اميد که پرده برافگني شب و روز
    چو در مقام برين آستانه مي کردند
  • در حضرت آن دلستان چون سيف فرغاني سخن
    گوهر بسوي معدن و لولو بعمان مي برم
  • چو تو در روم نبود دلستاني
    نه اندر چين ولي من چين نديدم