نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو و شيرين نظامي
بدين ديري که آيي
در
کنارم
بدين زودي مکش لختي بدارم
غم از حد رفت و غمخوارم کسي نيست
توئي و
در
تو غمخواري بسي نيست
نشايد گفت با فارغ دلان راز
مخالف
در
نسازد ساز با ساز
در
اين جنگ آشتي رنگي برانگيز
زماني تازه شو تا کي شوي تيز
به بستان آمدم تا ميوه چينم
منه خار و خسک
در
آستينم
ز چشم و لب
در
اين بستان پدرام
گهي شکر گشائي گاه بادام
در
اين بستان مرا کو خيز و بستان
ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تير طعنه تا چند
نه جنگ است اين
در
پيکار دربند
نه بوي شفقتي
در
سينه داري
نه حق صحبت ديرينه داري
چو دورت بينم از دمساز گشتن
رهم نزديک شد
در
بازگشتن
دلم
در
باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است
کسي کو باده بر يادت کند نوش
گر آنکس خود منم بادت
در
آغوش
خلاف آن شد که با من
در
نگيرد
گل آرد بيد ليکن برنگيرد
من آن خانيچه ام کابم عيانست
هر آنچم
در
دل آيد بر زبانست
سخن
در
نيک و بد دارد بسي روي
ميان نيک و بد باشد يکي موي
مکن گستاخي از چشمم بپرهيز
که
در
هر غمزه دارد دشنه تيز
هر آن موئي که
در
زلفم نهفته است
بر او ماري سيه چون قير خفته است
به طمع اين رسن
در
چه نيفتم
به حرص اين شکار از ره نيفتم
نبيني زنگ
در
هر کارواني
ز بهر پاس مي دارد فغاني
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هيچ مرغي
در
گلو زنگ
به دريا مي شدي
در
شط نشستي
به گل رغبت نمودي لاله بستي
برو فرموش کن ده رانده اي را
رها کن
در
دهي وامانده اي را
چو غولي مانده
در
بيغوله گاهي
که آنجا نگذرد موري به ماهي
ز تو کامي نديده
در
زمانه
شده تير ملامت را نشانه
در
اين سنگم رها کن زار و بي زور
دگر سنگي برونه تا شود گور
وليک امشب شب
در
ساختن نيست
اميد حجره وا پرداختن نيست
هنوز اين زيربا
در
ديگ خامست
هنوز اسباب حلوا ناتمام است
به عالم وقت هر چيزي پديد است
در
هر گنج را وقتي کليد است
نبيني عيب خود
در
تند خوئي
بدينسان عيب من تا چند گوئي
ز لعل اين سنگها بيرون ميفکن
به خاک افکنديم
در
خون ميفکن
يک امشب بر
در
خويشم بده بار
که تا خاک درت بوسم فلک وار
به زانوي ادب پيشت نشينم
بدوزم ديده وانگه
در
تو بينم
مکن جانا به خون حلق مرا تر
مدارم بيش ازين چون حلقه بر
در
عذابم ميدهي وان ناصوابست
بهشت است اين و
در
دوزخ عذابست
بهشت قصر خود را باز کن
در
درخت ميوه را ضايع مکن بر
درم بگشاي و راه کينه دربند
کمر
در
خدمت ديرينه دربند
و گر ممکن نباشد
در
گشادن
غريبي را يک امشب بار دادن
لبي چون انگبين داري ز من دور؟
زبان
در
من کشي چون نيش زنبور؟
مکن بر فرق خسرو سنگ باري
چو فرهادش مکش
در
سنگ ساري
بده يک وعده چون گفتار من راست
مکن چندين کجي
در
کار من راست
ترا
در
ابر مي جستم چو مهتاب
کنونت يافتم چون ابر بي آب
اجازت داد شيرين باز لب را
که
در
گفت آورد شيرين رطب را
نباشد عاشقي جز کار آنکس
که معشوقيش باشد
در
جهان بس
مزن طعنه مرا
در
عشق فرهاد
به نيکي کن غريبي مرده را ياد
نه يکساعت به من
در
تيز ديده
نه از شيرين جز آوازي شنيده
مسي کز وي مرا دستينه سازند
به از سيمي که
در
دستم گدازند
بود عاشق چو دريا سنگ
در
بر
منم چون کوه دايم سنگ بر سر
قلم
در
کش به حرف دست سايم
که دست حرف گيران را نشايم
مرا سيلاب محنت
در
بدر کرد
تو رخت خويشتن برگير و برگرد
دلت گر مرغ باشد پر نگيرد
دمت گر صبح باشد
در
نگيرد
درشتي کردنم نزخار پشتي است
بسا نرمي که
در
زير درشتي است
زبانش موي شد وز هيچ روئي
به مشگين موي
در
نگرفت موئي
چو پاسي از شب ديجور بگذشت
از آن
در
شاه دل رنجور بگذشت
سر از پس مانده ميشد با دل ريش
رهي بي خويشتن بگرفته
در
پيش
نه از دل
در
جهان نظاره مي کرد
بجاي جامه دل را پاره مي کرد
زدي بر آتش سوزان او آب
به رويش
در
بخنديدي چو مهتاب
دلش دادي که شيرين مهربانست
بدين تلخي مبين کش
در
زبانست
ز تيزي نيز من دارم نشاني
مرا
در
کالبد هم هست جاني
به زير پاي پيلان
در
شدن پست
به از پيش خسيسان داشتن دست
چرا
در
سنگ ريزه کان کنم کان
چه بي روغن چراغي جان کنم جان
مگر شيرين از آن صفرا خبر داشت
که چندان سر که
در
زير شکر داشت
چو شيريني و ترشي هست
در
کار
از اين صفرا و سودا دست مگذار
شبه با
در
بود عادت چنين است
کليد گنج زرين آهنين است
زنست آخر
در
اندر بند و مشتاب
که از روزن فرود آيد چو مهتاب
گر از کوه جفا سنگي
در
افتد
ترا بر سايه او را بر سر افتد
ندارد جاودان طالع يکي خوي
نماند آب دايم
در
يکي جوي
تکاور بر ره باريک مي راند
خدا را
در
شب تاريک مي خواند
به هم بر شد
در
آن نظاره کردن
نمي دانست خود را چاره کردن
چو گلرخ ديد
در
شاپور بشناخت
سبک خود را ز گلگون اندر انداخت
عجب
در
ماند شاپور از سپاسش
فراتر شد که گردد روشناسش
نمود آنگه که چون شه بارگي راند
دلم
در
بند غم يکبارگي ماند
چنان
در
کار خود بيچاره گشتم
که منزلها ز عقل آواره گشتم
تو دولت بين که تقدير خداوند
مرا
در
دست بدخواهي نيفکند
دو حاجت دارم و
در
بند آنم
برآور زانکه حاجتمند آنم
مرا
در
گوشه تنها نشاني
نگوئي راز من شه را نهاني
بر آخر بست گلگون را چو شبديز
در
ايوان برد شيرين را چو پرويز
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
برون آمد
در
خرگه فرو بست
ز خواب خوش
در
آمد ناگهان شاه
جبين افروخته چون بر فلک ماه
بروز آرد خداي اين تيره شب را
بگيري
در
کنار آن نوش لب را
رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت
چو نرگس
در
نشاط اين سخن خفت
در
آمد شهريار از خواب نوشين
دلش خرم شده زان خواب دوشين
بر آمد نوبتي را سر بر افلاک
نهان شد چشم بد چون گنج
در
خاک
کشيده بارگاهي شصت بر شصت
ستاده خلق بر
در
دست بر دست
صبا را بود
در
پائين اورنگ
ز تيغ تنگ چشمان رهگذر تنگ
منادي جمع کرده همدمان را
برون کرده ز
در
نامحرمان را
ملک را زر دست افشار
در
مشت
کز افشردن برون مي شد از انگشت
لبالب کرده ساقي جام چون نوش
پياشي کرده مطرب نغمه
در
گوش
نشسته باربد بربط گرفته
جهان را چون فلک
در
خط گرفته
ز دلها کرده
در
مجمر فروزي
به وقت عود سازي عود سوزي
چو بر زخمه فکند ابرشيم ساز
در
آورد آفرينش را به آواز
کز او خوشگوتري
در
لحن آواز
نديد اين چنگ پشت ارغنون ساز
در
آن مجلس که عيش آغاز کردند
به يک جا چنگ و بربط ساز کردند
نواي هر دو ساز از بربط و چنگ
بهم
در
ساخته چون بوي با رنگ
بدين درگه نشانش ساز
در
چنگ
که تا بر سوز من بردارد آهنگ
نکيسا را بر آن
در
برد شاپور
نشاندش يک دو گام از پيشگه دور
کز اين خرگاه محرم ديده بر دوز
سماع خرگهي از وي
در
آموز
از اين سو باربد چون بلبل مست
ز ديگر سو نکيسا چنگ
در
دست
به گوش چنگ
در
ابريشم ساز
فکنده حلقه هاي محرم آواز
نکيسا بر طريقي کان صنم خواست
فرو گفت اين غزل
در
پرده راست
و گر چيني ندانم
در
نشاندن
توانم گردي از دامن فشاندن
صفحه قبل
1
...
1274
1275
1276
1277
1278
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن