167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

خسرو و شيرين نظامي

  • بمانده در خم خاکستر آلود
    از آتش خانه دوران پر دود
  • دل شيرين در آن شب خيره مانده
    چراغش چون دل شب تيره مانده
  • خوش است اين داستان در شان بيمار
    که شب باشد هلاک جان بيمار
  • مگر دود دل من راه بستت
    نفير من خسک در پا شکستت
  • من آن شمعم که در شب زنده داري
    همه شب مي کنم چون شمع زاري
  • در اين غم بد دل پروانه وارش
    که شمع صبح روشن کرد کارش
  • نکو ملکي است ملک صبحگاهي
    در آن کشور بيابي هر چه خواهي
  • کسي کو بر حصار گنج ره يافت
    گشايش در کليد صبح گه يافت
  • در آن ساعت که باشد نشو جانها
    گل تسبيح رويد بر زبانها
  • در آن حضرت که آن تسبيح خوانند
    زبان بي زبانان نيز دانند
  • به بالين غريبان بر سر راه
    به تسليم اسيران در بن چاه
  • به محتاجان در بر خلق بسته
    به مجروحان خون بر خون نشسته
  • به نوري کز خلايق در حجاب است
    به انعامي که بيرون از حساب است
  • چو حکمي راند خواهي يا قضائي
    به تسليم آفرين در من رضائي
  • فراخي دادش ايزد در دل تنگ
    کليدش را بر آورد آهن از سنگ
  • نيايش در دل خسرو اثر کرد
    دلش را چون فلک زير و زبر کرد
  • ز يکسو دست در زين بسته فغفور
    ز ديگر سو سپه سالار قيصور
  • نهاده غاشيه اش خورشيد بر دوش
    رکابش کرده مه را حلقه در گوش
  • در آن بيشه که بود از تير و شمشير
    زبان گاو برده زهره شير
  • غريو کوس ها بر کوهه پيل
    گرفته کوه و صحرا ميل در ميل
  • صد و پنجاه سقا در سپاهش
    به آب گل همي شستند راهش
  • صد و پنجاه مجمر دار دلکش
    فکنده بويهاي خوش در آتش
  • روان شد در هوا باز سبک پر
    جهان خالي شد از کبک و کبوتر
  • يکي هفته در آن کوه و بيابان
    نرستند از عقابينش عقابان
  • به يک فرسنگي قصر دلارام
    فرود آمده چو باده در دل جام
  • زمين کز سردي آتش داشت در زير
    پرند آب را مي کرد شمشير
  • به بام قصر بر شد چون يکي ماه
    نهاده گوش بر در ديده بر راه
  • بر آمد گردي از ره توتيا رنگ
    که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
  • در آن مشعل که برد از شمعها نور
    چراغ انگشت بر لب مانده از دور
  • ز بيهوشي زماني بي خبر ماند
    به هوش آمد به کار خويش در ماند
  • و گر لختي ز تندي رام گردم
    چو ويسه در جهان بدنام گردم
  • نه روي آنکه از در باز گردد
    نه راي آنکه قفل انداز گردد
  • رقيبي را به نزد خويشتن خواند
    که ما را نازنين بر در چرا ماند
  • که مهماني به خدمت مي گرايد
    چه فرمائي در آيد يا نيايد
  • تو کاندر لب نمک پيوسته داري
    به مهمان بر چرا در بسته داري
  • تو خود داني که من از هيچ رائي
    ندارم با تو در خاطر خطائي
  • کنيز کاردان بيرون شد از در
    برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
  • کمندي حلقه وار افکنده بر دوش
    زهر حلقه جهاني حلقه در گوش
  • جهان روشن به روي صبح خندت
    فلک در سايه سرو بلندت
  • ز نعلکهاي گوش گوهر آويز
    فکندي لعل ها در نعل شبديز
  • ز بس گوهر که در نعلم کشيدي
    به رخ بر رشته لعلم کشيدي
  • به من در ساختي چون شهد با شير
    ز خدمتها نکردي هيچ تقصير
  • ولي در بستنت بر من چرا بود
    خطا ديدم نگارا يا خطا بود
  • نگويم بر توام بالائيي هست
    که در جنس سخن رعنائيي هست
  • نه مهمان توام؟ بر روي مهمان
    چار در بايدت بستن بدينسان
  • نشايد بست در بر ميهماني
    که جز تو نيستش جان و جهاني
  • علم گشتم به تو در مهرباني
    علم بالاي سر بهتر تو داني
  • دگر گفتي که آنان کار جمندند
    چنين بر روي مهمان در نبندند
  • حديث آنکه در بستم روا بود
    که سرمست آمدن پيشم خطا بود
  • دو لختي بود در يک لخت بستند
    ز طاووس دو پر يک پر شکستند
  • تو از عشق من و من بي نيازي
    به من بازي کني در عشقبازي
  • مزن شمشير بر شيرين مظلوم
    ترا آن بس که بردي نيزه در روم
  • مرا از روي تو يک قبله در پيش
    ترا قبله هزار از روي من بيش
  • ز دور اندازي مشکوي شاهم
    که در زندان اين دير است چاهم
  • شوم در خانه غمناکي خويش
    نگه دارم چو گوهر پاکي خويش
  • چو من با زخم خو کردم درين خار
    نه مرهم باد در عالم نه گلزار
  • نخست آتش دهد چرخ آنگهي آب
    به حال تشنگان در بين و درياب
  • تو در عشق من از مالي و جاهي
    چه ديدي جز خداوندي و شاهي
  • چو بر من گنج قارون ميفشاندي
    چو قارونم چرا در خاک ماندي
  • دل اينجا در کجا خواهم گشادن
    تن اينجا سر کجا خواهم نهادن
  • وگرنه در دمه سوزم که ديدي
    چنين روزي بدين روزم که ديدي
  • و گر چشمم کني سر پيش دارم
    پس اين چشم دگر در پيش آرم
  • نه رندي بوده ام در عشق رويت
    که طنبوري به دست آيم به کويت
  • جهانداور منم در کار سازي
    جهاندار از کجا و عشق بازي
  • مرا در دل ز خسرو صد غبار است
    ز شاهي بگذر آن ديگر شمار است
  • هنوزت در سر از شاهي غرور است
    دريغا کاين غرور از عشق دور است
  • زنم چندان تظلم در زمانه
    که هم تيري نشانم بر نشانه
  • چرا بايد که چون من سرو آزاد
    بود در بند محنت مانده ناشاد
  • به هر در کز لب و دندان ببخشم
    دلي بستانم و صد جان ببخشم
  • بهار انگشت کش شد در نکوئي
    هر انگشتم و صد چون است گوئي
  • ز بس کاورده ام در چشم هانور
    ز ترکان تنگ چشمي کرده ام دور
  • ز تنگي کس به چشمم در نيايد
    کسي با تنگ چشمان بر نيايد
  • چه شورشها که من دارم درين سر
    چه مسکينان که من کشتم بر اين در
  • برو تا بر تو نگشايم به خون دست
    که در گردن چنين خونم بسي هست
  • تو در آيينه ديدي صورت خويش
    به چشم من دري صدبار ازان بيش
  • سهي سرو آن زمان شد در چمن سست
    که سيمين نار تو بر نارون رست
  • قمر در نيکوي دل داده توست
    شکر مولاي مولا زاده توست
  • به هر مجلس که شهدت خوان درارد
    به صورتهاي مومين جان در آرد
  • بدين خوبي که رويت رشک ما هست
    مبين در خود که خودبيني گناهست
  • مريز آخر چو بر من پادشاهي
    بدين سان خون من در بي گناهي
  • به شيريني صلا در شهر دادن
    به تلخي پاسخي چون زهر دادن
  • بسا رخنه که اصل محکمي هاست
    بسا انده که در وي خرمي هاست
  • گره بر دل چرا دارد ني قند
    مگر کو نيز شيرين راست در بند
  • ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش
    ز شکر کرد شه را حلقه در گوش
  • ستون سرو را رفتن در آموخت
    چو غنچه تيز شد چون گل برافروخت
  • ز چين تا روم در توقيع نامت
    قدر خان بنده و قصر غلامت
  • نه پي در جستجوي کس فشردم
    نه جز روي تو کس را سجده بردم
  • نديدم در تو بوي مهرباني
    بجز گردن کشي و دل گراني
  • کبابي بايد اين خان را نمک سود
    مگس در پاي پيلان کي کند سود
  • چو سيلي کامدي در حوض ماهي
    مراد خويشتن را برد خواهي
  • ز طوفان تو خواهم کرد پرهيز
    بر اين در خواه بنشين خواه برخيز
  • نشينم هم در اين ويرانه وادي
    بر انگيزم منادي بر منادي
  • بس آن يک ره که در دام اوفتادم
    هم از نرخ و هم از نام اوفتادم
  • گرم بايد چو مي در جامت آرم
    به زلف چون رسن بر بامت آرم
  • همان به کانچه من ديدم بداغت
    نسوزم روغن خود در چراغت
  • جمال خويش را در خز و خارا
    به پوشيدن همي کرد آشکارا
  • در آن حلواپزي کرد آتشي نرم
    که حلوا را بسوزد آتش گرم
  • در آن پيچش که زلفش تاب مي داد
    سرينش ساق را سيماب مي داد
  • بلورين گردنش در طوق سازي
    بدان مشگين رسن مي کرد بازي
  • دلي کز عشق آن گردن همي مرد
    رسن در گردنش با خود همي برد