نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
سيف فرغاني دردي ز تو دارد
در
دل
مي پسندي که بميرد بدوايي نرسد
ز خاکدان
در
ماست سيف فرغاني
ز بلبلي نبود چاره گلستاني را
در
حساب حسن تو بي کار شد
راست چون دست اشل انگشت عد
صبر
در
دل زآتش هجران تو
جا نمي گيرد چو آب اندر سبد
آفتابا
در
فراقت هر نفس
صبح شوق از شرق جانم مي دمد
با تن خويش ببي کاري اگر کردي صلح
اي دل شيفته با دولت خود
در
جنگي
بوسه يي گر دهي رضا نبود
مر رقيب ترا
در
آن دادن
چو وصلت آرزو دارم نخواهم زيستن بي تو
روا داري که من مسکين بميرم
در
تمنايي
عزيز مصر نشناسد که او را کيست
در
خانه
کمال حسن يوسف را نداند جز زليخايي
روي تو دعوي خوبي کرد شد شمشير کند
آفتاب تيغ زن را
در
جواب روي تو
اي جمال تو جهان آراي
در
دلهاي ما
از چه محبوبست حسن؟ از انتساب روي تو
در
پاي اسب شاه که دارد بدست چوگان
بيچاره گوي با سر گردان چه قدر دارد
گر عاشقي و قيمت معشوق مي شناسي
در
راه عشق ترک کني آن چه قدر دارد
با چنين زلف چو زنجير عجب نبود اگر
حلقه
در
گوش کند عشق تو مر سلطانرا
تير مژگان تو چون هست
در
اشکستن خصم
حاجتي نيست بتأييد و ظفر سلطانرا
اي باغ نيکويي گل روي ترا چمن
گل
در
چمن دريده ز شوق تو پيرهن
در
زير پايت از عرق روي خوب خويش
نسرين گلاب ريخته بر برگ نسترن
منم از عشق روي تو مقيم خاک کوي تو
مگس از بهر شيرينيست
در
دکان حلوايي
ترا همتا کجا باشد که
در
باغ جمال تو
کند پسته شکرريزي کند سنبل سمن سايي
چنان شيريني اي خسرو که چون فرهاد
در
کويت
جهاني چون مگس جمعند بر دکان حلوايي
دلارامي که حيرانم من از حسن جهانگيرش
رخ او آيتي
در
حسن و نور قدس تفسيرش
چو زلف او کند
در
بند مجنونان عشقش را
اگر از حلقه مايي بده گردن بزنجيرش
رضيع مادر فطرت که دارد
در
دهان پستان
بقاي جاودان يابد اگر زآن لب بود شيرش
در
دام غم تو طاير وهم
با بال شکسته پر نهاده است
تا باشدش آب روي حاصل
بر خاک
در
تو سر نهاده است
در
خانه دل ز دست عشقت
غم بر سر يکدگر نهاده است
عاشق چه کند چو اندرين ره
از بهر تو پاي
در
نهاده است
از بهر مراد دل درين راه
جا نيست که
در
خطر نهاده است
عاشق سر خدمتي عجب نيست
در
پاي رقيب اگر نهاده است
رويت که بنور او توان ديد
ارواح که
در
صور نهاده است
خورشيد و مهت نمي توان گفت
در
من خرد اين قدر نهاده است
چرا غم که بي روغنم مرگ باشد
و گر روغنم
در
فزايي بميرم
زدم بر سر شمع خود را و گفتم
چو پروانه
در
روشنايي بميرم
مرا گر ز وصل آن ميسر نگردد
که
در
مسند پادشايي بميرم
نرگس يعقوب ديده از گل و بلبل بديد
حسن يوسف باهم و مهر زليخا
در
بهار
سيف فرغاني درين وقتت بسي ابرام کرد
باغ را از بلبل افزونست غوغا
در
بهار
در
فراق تو اي پسر هستم
همچو يوسف که از پدر دور است
قصه دريا و
در
شد پايمال
چون گهر کان صفا بر دست بست
جان من بي تو ز تن
در
زحمتست
رنج يوسف از برادر مي کشد
بر سر کويت ز عزت آفتاب
خاک را چون سايه
در
بر مي کشد
در
ره عشقت ترازو دار چرخ
مفلسي را همچو زر بر مي کشد
سيف فرغاني سخنها گفت ليک
محرمي چون نيست دم
در
مي کشد
در
سخن دلرا مدد از روي تست
معدن از خورشيد گوهر مي کشد
ز سوز عشق تو
در
سينه چو کوره من
دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش
نبود ايمن از آفات،
در
گريخت بعشق
نديده ام که کند عود مأمن از آتش
چو ماه اشرقت الارض بر جهان تابد
در
آسمان و زمين نور و نار چون گنجد
ز شرم روي چو گلزار او عجب دارم
که
در
فضاي جهان نوبهار چون گنجد
اميدم ارچه فراخست دست تنگي هست
ببين که
در
کف من آن نگار چون گنجد
منش نيامدم اندر نظر،
در
آن چشمي
که سرمه راه نيابد غبار چون گنجد
غم تو و دل مسکين سيف فرغاني!
درين طويله
در
شاهوار چون گنجد
صفحه قبل
1
...
1272
1273
1274
1275
1276
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن