167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان سيف فرغاني

  • اندرين غبر هيچ آب مخور
    که گلوگير گشت نان در وي
  • گرچه شيرين بود چو نوش کني
    نيش بيني بسي نهان در وي
  • عرصه ملک پر ز ديو شدست
    نيست از آدمي نشان در وي
  • همه را يک سر و دو رو ديدم
    آزمودم يکان يکان در وي
  • جمله از بهر لقمه يي چو سگان
    دشمنانند دوستان در وي
  • چون زر کم عيار قلب آمد
    هر کرا کردم امتحان در وي
  • شد بدي عام آن چنان که دمي
    نيک بودن نمي توان در وي
  • زندگاني عذاب و غير از مرگ
    زنده را راحتي مدان در وي
  • تن او را تعب نيامد کم
    چون کسي بيش کند جان در وي
  • منشين بر زمين او که چو ابر
    سيل بارست آسمان در وي
  • بر تو از غرق نيستم ايمن
    که ز بار خودي گران در وي
  • بر بساط زمين که از پي ملک
    خسروان باختند جان در وي
  • ديدم از اسب دولت افتاده
    مات گشته بسي شهان در وي
  • صاحب تيغ و تير را که بجنگ
    نکشيدي کسي کمان در وي
  • سپر از روي دور کن بنگر
    زده رمح اجل سنان در وي
  • از جهان رفت سيف فرغاني
    ماند اشعار ازو نشان در وي
  • اسب دل چون در قفاي گوي همت راندند
    چرخ چوگاني از ايشان چند ميدان باز ماند
  • زين چند لقب که حد من نيست
    بر مزبله در نثار کردي
  • بماء کرم سايل خويش را
    چو گل در چمن چهره ناري کند
  • ز مظلوم شب خيز غافل مباش
    که او در سحرگاه زاري کند
  • در قيامت زند بر آتشت آب
    گر تو اينجا بکس دهي ناني
  • هر کجا يک جفته بر ديوار زد
    در دم از ديوار بگشايد دري
  • سنگ زير دست آهن سم او
    هست چون در زير سنگي ساغري
  • قطع کن نان سپاهي چون ترا
    هست در اصطبل ازين سان صفدري
  • بهتري دارم طمع از خدمتت
    زآنک در آخر بود زين بهتري
  • در نصرت خرد که هوا دشمن ويست
    با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج
  • گر در مصاف آن دو مخالف شوي شهيد
    بيمار را بدم چو مسيحا کني علاج
  • هستي تو چو زيت بسوزد گرت فتد
    بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
  • گر در رهش زني قدمي بر جبين گل
    از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
  • گر دوستي حق طلبي ترک خلق کن
    در يک مکان دوضد نکند باهم امتزاج
  • چو از توسيف فرغاني سخن راند
    همه آفاق پر در ثمين کرد
  • خيال روي توام در دلست پيوسته
    ز مهر و ماه کجا باشد آسمان خالي
  • صفير مرغ دلم ذکر تست در همه حال
    چو ماهي ارچه بود کامم از زبان خالي
  • بر آستان تو مانده است سيف فرغاني
    در تو نيست چو بازار از سگان خالي
  • زبان که نيست بذکر تو در دهان گردان
    ببرمش که ازو به بود دهان خالي
  • رهي بکوي تو چون در نيايد و برود
    وليک از او نبود هرگز آستان خالي
  • هماي عشق تو پرواز کرد گرد جهان
    نديد در خور خود هيچ آشيان خالي
  • اي پسته دهانت شيرين و انگبين لب
    من تلخ کام مانده در حسرت چنين لب
  • بوديم بر کناري عطشان آب وصلت
    زد بوسه تو ما را چون نان در انگبين لب
  • عاشق از آستينت شکر کشد بدامن
    چون تو بگاه خنده گيري در آستين لب
  • تا در مقام خدمت پيش تو خاک بوسد
    روزي دو ره نهاده خورشيد بر زمين لب
  • عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
    در تو عملها کند حزن بتقرير او
  • لب گل در تبسم آمد باز
    بلبل اندر ترنم آمد باز
  • اين همه چيست هيچ مي داني
    حسن را عشق در دم آمد باز
  • در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
    اين گدايان را که از ملک سليمان فارغند
  • گر بدوزخشان بري در حبس مالک خرمند
    ور بجنتشان بري از باغ رضوان فارغند
  • ايا سلطان عشق تو نشسته بر سرير دل
    بلشکرهاي خود کرده تصرف در ضمير دل
  • هرکه در عشق نميرد ببقايي نرسد
    مرد باقي نشود تا بفنايي نرسد
  • هرکرا هست مقام از حرم عشق برون
    گرچه در کعبه نشيند بصفايي نرسد
  • خوان نهادست و گشاده در و بي خون جگر
    لقمه يي از تو توانگر بگدايي نرسد