167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سيف فرغاني

  • چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد
    بيداد ظالمان شما نيز بگذرد
  • در مملکت چو غرش شيران گذشت و رفت
    اين عوعو سگان شما نيز بگذرد
  • بادي که در زمانه بسي شمعها بکشت
    هم بر چراغدان شما نيز بگذرد
  • در باغ دولت دگران بود مدتي
    اين (گل) ز گلستان شما نيز بگذرد
  • ناايمن و خوار در وي امروز
    آنکس که عزيز انس و جانست
  • عشق تو داده است در ولايت جان حکم
    هجر ستم کار و وصل داد گرت را
  • پر زلآلي شود چو بحر کنارش
    کوه اگر در ميان رود کمرت را
  • بر در ما کن اقامت و بسگان ده
    بر سر اين کو زواده سفرت را
  • در شکم مادر ضمير چو خواهم
    عيسي انجيل خوان کنم پسرت را
  • از در تو ثنا بود نفرين
    وز لب تو دعا بود دشنام
  • همچو پسته ز نسبت چشمت
    خنده در پوست مي زند باذام
  • روي تو اي بلطف نام آور
    با چنان حسن در ميام انام
  • در چمن بي گل رخت ما را
    هست بلبل خروس بي هنگام
  • دانه خال تست آن ملواح
    که کند مرغ روح را در دام
  • عاشقي را که چون تو معشوقيست
    باخت بايد دو کون را در گام
  • چو توبه کردي اي بنده خواجه وار بناز
    که در دو کون بآزادي تو فرمان شد
  • ز تو طلوع بود آفتاب طاعت را
    چو در شب دل تو ماه توبه تابان شد
  • چو برق توبه بغريد شور در تو فتاد
    چو برق خنده بزد چشم ابر گريان را
  • چو نفس در تو تصرف کند بميرد دل
    ولي چو ميل بطاعت کند دلت جان شد
  • چو اهل کفر برون آمد از مسلماني
    کسي که در پي اين نفس نامسلمان شد
  • برو بمردم محنت زده نفس در دم
    که دردمند بلا را دم تو درمان شد
  • ز ملک و ملک برآيي چو در ولايت تو
    تو خفته نفسي و دشمن بتاختن مشغول
  • چو مرغ اوج نگيري درين هوا چون تو
    در آشيانه چو فرخي بپر زدن مشغول
  • اگر نصيحت من در دلت گرفت قرار
    مکن خلاف من و هم برين قرار بمير
  • ز سال عمر تو امروز اگر شبي باقيست
    مخسب و در طلب فضل کردگار بمير
  • بسان شمع سلاطين که شب برافروزند
    بليل زنده همي باش و در نهار بمير
  • مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمير
    بنزد زنده دلان در درون غار بمير
  • در آن زمان که کنند از حيات نوميدت
    بفضل و رحمت ايزد اميدوار بمير
  • خويشتن باز آر ازين دنيا خريدن زينهار
    چون خريداران زر مفروش در بازار دين
  • ديو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
    اين که در دنيا نگه داري سليمان وار دين
  • نزد تو کز مال دنيا خانه رنگين کرده اي
    پرده بيرون در نقشيست بر ديوار دين
  • بيم درويشي اعمالست اندر آخرت
    آن توانگر را که در دنيا نباشد يار دين
  • در دل دنياپرست تو قضا چون بنگريست
    گفت ناپاکست يارب اندرو مگذار دين
  • چو رفتي در رکاب او پياده
    برو با اسب دولت هم عنان باش
  • در دولت شود بر تو گشاده
    گرت گويد چو سگ بر آستان باش
  • ز معني چون صدف شو سينه پر در
    وليکن همچو ماهي بي زبان باش
  • اي بر سر تو لجام حکمت
    وي در کف تو عنان معقول
  • بر شه ره شرع مصطفي رو
    نه در پي ره زنان معقول
  • بنزد زنده دلان در دو کون هشيار اوست
    که از شراب غم عشق دوست سکران مرد
  • ز خوف آب نخوردندي ار بهايم را
    خبر شدي که يکي در ميان ايشان مرد
  • از هوا نقش نگيرند چو آب
    زآنکه در وجد بآتش مانند
  • دلا گر دولتي داري طلب کن جاي درويشان
    که نوردوستي پيداست در سيماي درويشان
  • بزير پاي ايشانست در معني سر گردون
    بصورت گرچه گردونست بر بالاي درويشان
  • خويشتن را حبس کن در خانه ترک مراد
    گر بتن رنجور باشي ور بدل نالان شوي
  • هر سليمان را که خاتم دار حکمست اين زمان
    سحر ديوانست در زير نگين غافل مباش
  • آدمي زاده چون خورد چيزي
    که سگان را دهان بود در وي
  • گوشتي لاغرست و چندين سگ
    زده چون گربه ناخنان در وي
  • عدل را ساق لاغرست وليک
    ظلم را فربهست ران در وي
  • اندرين آزمون سرا اي پير
    طفل بودي شدي جوان در وي
  • چشم بگشا ببين که نامده اي
    بهر بازي چو کودکان در وي