167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • تو اينجا گر خبر از خود نداري
    که در کشتي و در عين بحاري
  • همه در عالم جان عين جانان
    توئي در بود من اسرار پنهان
  • مرا در سوي بحر انداز و جان بين
    حقيقت در دلم عين العيان بين
  • در اين دريا منم منصور بنگر
    در اين عالم منم مشهور بنگر
  • تو در درياي ذات من قدم نه
    وجود خويش در عين عدم نه
  • تو در درياي ذات من چناني
    مثال قطره در بحر نهاني
  • نمايم اي پدر در عين هستي
    نخواهم همچو من در بت پرستي
  • همه خلقان کشتي مانده در وي
    در آن دريا و آن مستي و آن مي
  • ز حق در حق حقيقت من بگويم
    اناالحق در ميان مطلق بگويم
  • اناالحق گويم و در حق شوم گم
    مثال قطره در عين قلزم
  • اناالحق مي زنم در عين دريا
    نخواهيدم دگر ديدن در اينجا
  • در آن دريا قدم زن تا الهي
    شوي بيشک يکي در ماه و ماهي
  • در آن دريا قدم زن در قدم تو
    اگر داري نمود دم بدم تو
  • در آن دريا شدم بيخود ابا خود
    نمي گنجد در آن دريا چرا بد
  • در آن دريا نميگنجد سر و پاي
    کجا باشد در آنجا بود دنياي
  • در اين دريا که کشتي سرکشيدست
    زهر لحظه ز جائي در رسيد است
  • در اين دريا دري مانند ماهي
    که جز آبي در اين دريا نخواهي
  • که موج و باد وکشتي در خلافند
    در اين دريا همه عين گزافند
  • ندارم هيچ و فارغ در جلالم
    نه چون ايشان در اينجا پايمالم
  • در اين دنيا همه درد و بلايست
    در آنجا جملگي عين بقايست
  • در اين دنيا همه عين غرور است
    در اينجا قبض و بسط و ظلم و نورست
  • در اين دنيا همه زهر است و خواري
    در آنجاجان جان گر پايداري
  • در اين گرداب غم در عين کشتي
    ترا چه غم که آب از سر گذشتي
  • در اين دنيا تو دريائي و کشتي
    که يک لحظه بجائي در گذشتي
  • چنان در عين دريا غرقه ماني
    که راهي باز در موضع نداني
  • همي ديد و گمانش در يقين بود
    که در عشق ازل او راه بين بود
  • ترا ميدانم و آنجات ديدم
    در اين دريا در آن دريات ديدم
  • توئي منصور صوري در همه دم
    تو هستي داده در عين عالم
  • توئي منصور و در عين لقائي
    سپر گشته تو در عين بلائي
  • عياني در دل و در جان گرفته
    حقيقت کفر با ايمان گرفته
  • توئي کرسي و دائم در خروجي
    که در عين همه ذات البروجي
  • توئي آب و توئي ديدار در خاک
    نمود صنع خود در عالم پاک
  • ز بود خود سفر در خويش کردم
    نمود عشق را در پيش کردم
  • کنون در عين دريايي چنينم
    که در حق اولين و آخرينم
  • در اين دريا بسي ناياب گفتم
    در اسرار حق را من بسفتم
  • مرا شوريست در اين بحر اعظم
    که يک شب بود در پيشش دو عالم
  • مرا شوريست در سر بي نهايت
    که گفتن راست نايد در حکايت
  • طلب کن در ميان جان مرا بين
    نمود انس و جان در جان مرا بين
  • زوالي هست مه را در سر ماه
    که بگذارد ز عشق دوست در راه
  • در اين کشتي بسي گشتند غرقه
    در اين بودند هفتاد و دو فرقه
  • دم ايشان زن و درياب آن در
    که اينجا در نگنجد گفتن پر
  • حقيقت در شريعت مي توان يافت
    طريقت در حقيقت نيز بشتافت
  • مقام ايمني شرعست درباب
    در اين خانه بگشا دست در باب
  • که در عين شريعت دوست بيند
    حقيقت مغز را در پوست بيند
  • ره حق در شريعت مي توان يافت
    نه در عين طبيعت ميتوان يافت
  • شدي غائب ولي در جان و جسمي
    توئي گنج و درونم در طلسمي
  • همه حيران در آن اسرار مانده
    مثال نقطه در پرگار مانده
  • منم شاه جهان در سر معني
    که دارم در حقيقت عين تقوي
  • کجا اهل دلي در گوشه فرد
    که بنشيند دمي با من در اين درد
  • ز خاکست اصل و در خاکي شدي تو
    چگويم تا در اول چون بدي تو
  • که خاکيم اين زمان در عين هستي
    نه مانند شما در بت پرستي
  • فنائيم اين زمان در جزو و در کل
    برسته از غم وز رنج وز ذل
  • شما مانند ما در خون برآئيد
    چرا در بند ايوان و سرائيد
  • تو در دنيا و اندر دير خود راي
    بماندي همچو سيم قلب در جاي
  • بسي در عين طاعت کرده کوشش
    چو دريا بود او در عين جوشش
  • خدا باتست و در جانت نهانست
    ولي در ديد جان عين العيان است
  • خدا با تست هرگز او نديدي
    در اين دم او ببين چون در رسيدي
  • خدا با تست و در بينائي تست
    عيان بنگر که در دانائي تست
  • ز وصل واصلان کامي بران تو
    در اين وادي در اين صورت ممان تو
  • ره جانان خرابي در خرابيست
    در آن عين خرابي جمله شاديست
  • مشو مانند او در عين لعنت
    ز لعنت در گذر درياب رحمت
  • ترا ابليس اينجا داوري کرد
    ترا انداخت در اندوه و در درد
  • ز خود بيني برون در بماندست
    چو آبي عين در آذر بماندست
  • طبيعت راه دارد در صفت او
    زند دستان تو در معرفت او
  • همه ذرات در بازي فتادند
    از آن در راه کلي سر نهادند
  • چرا در صورت خردي تو اي دوست
    ببر در مغز تا کي بردري پوست
  • در اين بولي تو اندر گلخن تن
    تو در اين تنگنا بگرفته مسکن
  • شبي گر ابر باشد در سياهي
    در آنشب بين تو مر سر الهي
  • همه محو است در تو گر بيابي
    زماني در بشو تا سر بيابي
  • در اين دنيا سر اينجا در مياور
    برون وز هشت جنت زود بگذر
  • در اين لعنت بگو آخر که چوني
    که تو افتاده در درياي خوني
  • خطاب دوست در جانم رقم زد
    نمود من دمادم در عدم زد
  • نمود من در اول بود بودش
    نمود خويش ديدم در نمودش
  • ز اصل خويش در من غم گرفتار
    عيان در نزد شرعم من گرفتار
  • عجائب راز دارم در جهان من
    که دارم در جهان راز نهان من
  • مرا طوقيست در گردن فتاده
    از او در عين ما و من فتاده
  • ملامت ميکشم در هر دو عالم
    منم در عشق جانان شاد وخرم
  • اگر در کفر آئي عشق بيني
    نمود عشق هم در عشق بيني
  • اگر در کافري يابي تو دلدار
    نمود بت شکن در کفر بسيار
  • نشان عشق از من بنگر ايدل
    چرا درمانده در آب و در گل
  • نشان عشق در جانم نهانست
    وليکن يار اينجا در ميان است
  • اگر منسوخ گشتم بر در او
    فتادستم بکلي بر در او
  • ترا در ديده ها بينا بديدم
    ترا در لفظها گويا بديدم
  • چنان در لعنت تو ديدم اينجا
    بسي در کوي تو گرديدم اينجا
  • بسي گشت و نديدست جز که افعال
    نهادش در صفاتت در بيان قال
  • مرا چون سجده تو کرده باشم
    چرا در عاقبت در پرده باشم
  • من آدم را نديدم آن تو بودي
    که در ذرات در گفت و شنودي
  • نظر کردم در آندم ديدم آدم
    که پيدا شد نمود تو در آن دم
  • تو قول دوست فرمان بر تو اينجا
    که بگشايد ترا او در در اينجا
  • بگرد کعبه جان در طوافند
    چو سيمرغان همه در کوه قافند
  • جمال يار در ما کل اثر کرد
    نمود عقل در اينجا خبر کرد
  • جمال خويش در وي چون نهاد او
    نمود آمد در اينجا داد داد او
  • که دروي جمع شد در چل صباح آن
    نمود عشق در عين رواح آن
  • همه در تست و تو در جمله پيدا
    شدست اينجا يگه عين مصفا
  • نظر مي کرد خود را ديد در گل
    نمي دانست چيزي مانده در دل
  • در اين معني بسي گفتند اسرار
    همه نقشي بود در عين پندار
  • چنين بهر خودي در خورد و در خواب
    بهشت جاودان از خويش درياب
  • خوشا آندم که آدم در نگنجد
    جهان موئي در آن لحظه نسنجد
  • صفات حق تو داري در صفاتت
    بخواهي برد ره در سوي ذاتت
  • چو آدم باش در جنات و در ذات
    ز خاطر درگذر زين جمله ذرات