167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو و شيرين نظامي

  • چو شيرين اين سخن زيشان نيوشيد
    ز گرمي در جگر خونش بجوشيد
  • رخ چون لعبتش در دلنوازي
    به لعبت باز خود مي کرد بازي
  • لبي و صد نمک چشمي و صد ناز
    به رسم کهبدان در دادش آواز
  • به پرسيدش که چوني وز کجائي
    که بينم در تو رنگ آشنايي
  • چو شيرين يافت آن گستاخ روئي
    بدو گفتا در اين صورت چه گوئي
  • حکايت هاي اين صورت دراز است
    وزين صورت مرا در پرده راز است
  • وزين شيوه سخنهائي برانگيخت
    که از جان پروري با جان در آميخت
  • پريرويا نهان مي داري اسرار
    سخن در شيشه مي گوئي پريوار
  • چرا چون گل زني در پوست خنده
    سخن بايد چو شکر پوست کنده
  • به گستاخي بر شاپور بنشست
    در تنگ شکر را مهر بشکست
  • که اي کهبد به حق کردگارت
    که ايمن کن مرا در زينهارت
  • در اين صورت بدانسان مهر بستم
    که گوئي روز و شب صورت پرستم
  • به حق آنکه در زنهار اويم
    که چون زنهار دادي راست گويم
  • به يک بوي از ارم صد در گشاده
    به دوزخ ماه را دو رخ نهاده
  • سخن گويد، در از مرجان برآرد
    زند شمشير، شير از جان برآرد
  • چو در جنبد رکاب قطب وارش
    عنان دزدي کند باد از غبارش
  • خيالت را شبي در خواب ديدست
    از آن شب عقل و هوش از وي رميدست
  • نه خواهد کس ترا دامن کشيدن
    نه در شبديز شبرنگي رسيدن
  • تو چون سياره ميشو ميل در ميل
    من آيم گر توانم خود به تعجيل
  • اگر در راه بيني شاه نو را
    به شاه نو نماي اين ماه نو را
  • کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
    رخش هم لعل بيني لعل در لعل
  • ملک را هست مشگوئي چو فرخار
    در آن مشگو کنيزانند بسيار
  • در آن گلشن چو سرو آزاد مي باش
    چو شاخ ميوه تر شاد مي باش
  • از آن رفتن بر آسودند يک چند
    دل شيرين فرو مانده در آن بند
  • پرند سبز بر خورشيد بستند
    گلي را در ميان بيد بستند
  • مهين بانو جوابش داد کاي ماه
    به جاي مرکبي صد ملک در خواه
  • مبادا کز سر تندي و تيزي
    کند در زير آب آتش ستيزي
  • همه در گرد شيرين حلقه بستند
    چو حالي بر نشست او بر نشستند
  • در آن صحرا روان کردند رهوار
    وزان صحرا به صحراهاي بسيار
  • گمان بردند که اسبش سر کشيد است
    ندانستند کو سر در کشيد است
  • بسي چون سايه دنبالش دويدند
    ز سايه در گذر گردش نديدند
  • مهين بانو چو بشنيد اين سخن را
    صلا در داد غمهاي کهن را
  • چو در خواب اين بلا را بود ديده
    که بودي بازي از دستش پريده
  • نشد ممکن که در هيچ آبخوردي
    بيابيم از پي شبديز گردي
  • بلي چندان شکيبم در فراقش
    که برقي يابم از نعل براقش
  • قبا در بسته بر شکل غلامان
    همي شد ده به ده سامان به سامان
  • رونده کوه را چون باد مي راند
    به تک در باد را چون کوه مي ماند
  • نپوشد بر تو آن افسانه را راز
    که در راهي زني شد جادوئي ساز
  • شده شيرين در آن راه از بس اندوه
    غبار آلود چندين بيشه و کوه
  • پديد آمد چو مينو مرغزاري
    در او چون آب حيوان چشمه ساري
  • ز شرم آب از رخشنده خاني
    شده در ظلمت آب زندگاني
  • چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور
    فلک را آب در چشم آمد از دور
  • پرندي آسمان گون بر ميان زد
    شد اندر آب و آتش در جهان زد
  • تن سيمينش مي غلطيد در آب
    چو غلطد قاقمي بر روي سنجاب
  • در آب چشمه سار آن شکر ناب
    ز بهر ميهمان مي ساخت جلاب
  • گرامي بود بر چشم جهاندار
    چنين تا چشم زخم افتاد در کار
  • که نتوان راه خسرو را گرفتن
    نه در عقده مه نو را گرفتن
  • چو هر کو راستي در دل پذيرد
    جهان گيرد جهان او را نگيرد
  • حکايت کرد کاختر در وبالست
    ملک را با تو قصد گوشمالست
  • گر آيد نار پستاني در اين باغ
    چو طاووسي نشسته بر پر زاغ
  • در آن صحرا که او خواهد بتازيد
    بهشتي روي را قصري بسازيد
  • طوافي زد در آن فيروزه گلشن
    ميان گلشن آبي ديد روشن
  • گيا را زير نعل آهسته مي سفت
    در آن آهستگي آهسته مي گفت
  • ز هر سو کرد بر عادت نگاهي
    نظر ناگه در افتادش به ماهي
  • در آب نيلگون چون گل نشسته
    پرندي نيلگون تا ناف بسته
  • همه چشمه ز جسم آن گل اندام
    گل بادام و در گل مغز بادام
  • اگر زلفش غلط مي کرد کاري
    که دارم در بن هر موي ماري
  • نهان با شاه مي گفت از بنا گوش
    که مولاي توام هان حلقه در گوش
  • فسونگر مار را نگرفته در مشت
    گمان بردي که مار افساي را کشت
  • کليد از دست بستانبان فتاده
    ز بستان نار پستان در گشاده
  • فشاند از ديده باران سحابي
    که طالع شد قمر در برج آبي
  • چو ماه آمد برون از ابر مشگين
    به شاهنشه در آمد چشم شيرين
  • عبير افشاند بر ماه شب افروز
    به شب خورشيد مي پوشيد در روز
  • دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
    چنان چون زر در آميزد به سيماب
  • ولي چون ديد کز شير شکاري
    بهم در شد گوزن مرغزاري
  • به صبري کاورد فرهنگ در هوش
    نشاند آن آتش جوشنده را جوش
  • همان را روز اول چشمه زد راه
    همين از چشمه اي افتاد در چاه
  • نه بيني چشمه اي کز آتش دل
    ندارد تشنه اي را پاي در گل
  • شنيدم لعل در لعل است کانش
    اگر دلدار من شد کو نشانش
  • دگر ره گفت از اين ره روي برتاب
    روا نبود نمازي در دو محراب
  • عقاب خويش را در پويه پر داد
    ز نعلش گاو و ماهي را خبر داد
  • پري را مي گرفت از گرم خيزي
    به چشم ديو در مي شد ز تيزي
  • ز هر سو کرد مرکب را روانه
    نه دل ديد و نه دلبر در ميانه
  • گهي ديده به آب چشمه مي شست
    چو ماهي ماه را در آب مي جست
  • مه و شبديز را در باغ مي جست
    به چشمي باز و چشمي زاغ مي جست
  • بر آورد از جگر سوزنده آهي
    که آتش در چو من مردم گياهي
  • در آبي نرگسي ديدم شکفته
    چو آبي خفته وز او آب خفته
  • برون آمد گلي از چشمه آب
    نمي گويم به بيداري که در خواب
  • در اين باغ از گل سرخ و گل زرد
    پشيماني نخورد آنکس که برخورد
  • من وزين پس جگر در خون کشيدن
    ز دل پيکان غم بيرون کشيدن
  • مگر کاسوده تر گردم در اين درد
    تنور آتشم لختي سود سرد
  • زماني بر زمين افتاد مدهوش
    گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
  • اگر خار و خسک در ره نماند
    گل و شمشاد را قيمت که داند
  • بياورد آتشي چون صبح دلکش
    وز آن آتش به دلها در زد آتش
  • چو خسرو در شبستان آيد از راه
    شما را خود کند زين قصه آگاه
  • چو شيرين در مداين مهد بگشاد
    ز شيرين لب طبقها شهد بگشاد
  • چنين تا مدتي در خانه مي بود
    ز بي صبري دلش ديوانه مي بود
  • جهان آراي خسرو بود کز راه
    نظر مي کرد چون خورشيد در ماه
  • صبوري کرد روزي چند در کار
    نمود آنگه که خواهم گشت بيمار
  • تو را سالار ما فرمود جائي
    مهيا ساختن در خوش هوائي
  • کنيزاني کزو در رشک ماندند
    به خلوت مرد بنا را بخواندند
  • بدان تا مردم آنجا کم شتابند
    ز جادو جادوئيها در نيابند
  • چو بنا شاد گشت از گنج بردن
    جهان پيماي شد در رنج بردن
  • بدست آورد جائي گرم و دلگير
    کز او طفلي شدي در هفته پير
  • بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
    به دوزخ در چنان قصري به پرداخت
  • در آن زندانسراي تنگ مي بود
    چو گوهر شهربند سنگ مي بود
  • غم خسرو رقيب خويش کرده
    در دل بر دو عالم پيش کرده
  • ز ديبا و غلام و گوهر و گنج
    دبيران را قلم در خط شد از رنج
  • نفس بگشاد چون باد سحرگاه
    فرو خواند آفرينها در خور شاه
  • به جوش آمد سخن در کام هر کس
    به مولائي بر آمد نام هر کس