167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سيف فرغاني

  • گر از خانه چون سگ براني مرا
    برين آستانه نشينم چو در
  • برو سيف فرغاني از خويشتن
    سخن را اگر هست در تو اثر
  • در انداز خود را بدرياي عشق
    چو غواص بر ساحل افگن گهر
  • وگر عاشقي در دو عالم مباش
    چو بالت برآمد چو مرغان بپر
  • دمت آب بر روي دوزخ زند
    ازين آتش ار در تو افتد شرر
  • درين ره سر خود بنه زير پاي
    که پاي تو خود هست در زير سر
  • آنجا چو نام تست سليمان ملک خلد
    اينجا چو مور خانه مکن در سراي خاک
  • اي داده بهر دنيي دون عمر خود بباد
    گوهر چو آب صرف مکن در بهاي خاک
  • در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
    تن پروري بنان و بآب از براي خاک
  • بلقيس وار عدل سليمان طلب مکن
    کز ظلم هست سيل عرم در سباي خاک
  • اي کوردل تو ديده نداري از آن ترا
    خوبست در نظر بد نيکو نماي خاک
  • داوري درد خود مطلب از کسي که نيست
    يک تن درست در همه دارالدواي خاک
  • در شيب حسرتند ز بالاي قصر خود
    اين سروران پست شده زير پاي خاک
  • گر عقل هست در سر تو پاي بازگير
    زين چاه سر گرفته نادلگشاي خاک
  • ساکن مباش بر سر نطع زمين چو کوه
    کز فتنه زلزله است کنون در فناي خاک
  • آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
    در تخم پروري نکند اقتضاي خاک
  • وآنکس که خاک از پي او بود شد فنا
    فرزانه را سخن نبود در فناي خاک
  • از نيکويي چو دلبر خورشيد رو شوند
    در سايه عنايت تو ذره هاي خاک
  • آنکه با نقاش کن بر لوح هستي زد قلم
    در نگارستان دنيا صورتي يابد چنين
  • ناوکي از غمزه دارد ابروي او در کمان
    لشکري از فتنه دارد چشم او اندر کمين
  • در سخن معني لفظش مايه آب حيات
    گرد رخ مضمون خطش نزهة للناظرين
  • در لفظش را گهرچين گوش جان عاشقان
    روي خوبش را مگس ران شهپر روح الامين
  • چون لب معشوق از شيريني نامش گزد
    در کتابت مرزبان خامه را دندان شين
  • در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر
    زآب حيوان شبنم افشاند هوا بر ياسمين
  • عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت
    زرديي بر رخ عيان واندهي در دل دفين
  • آفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهد
    شير گردون از براي دفع سرما پوستين
  • در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
    کآمدن من بسوي ملک جهان بود
  • نفس نکو ناتوان و در حق مردم
    نيک نمي کرد هرکرا که توان بود
  • زر و درم چون مگس ملازم هر خس
    در و گهر چون جرس حلي خران بود
  • من بزماني که در ممالک گيتي
    هر که بتر پيشواي اهل زمان بود
  • در نظر اهل دل چگونه بود مرد
    آنکه بدنياش ميل همچو زنان بود
  • چو آنجا رسي آستان بوسه ده
    در آن بارگه سجده بسيار بر
  • در او بهشتست آن جا مباش
    برو ره ز جنت بديدار بر
  • در اسحار افغان او بهر تو
    به از سجع بلبل باشجار بر
  • خرد در سر بي محبت چنان
    که خر را جواهر بافسار بر
  • در پي حسن دلربا هر روز
    عشق بي بال جان فشان برود
  • گر تو شرح کتاب حسن کني
    مهر و مه چون ورق در آن برود
  • هرچه در مکتب خبر علم است
    جمله بر تخته عيان برود
  • طالب دوست در پي رنگي
    راست چون سگ ببوي نان برود
  • آن زمان در کنار وصل آيي
    که تويي تو از ميان برود
  • آفتابي که عرش ذره اوست
    در دل تنگت آن زمان برود
  • هرکه در سر هواي او دارد
    پايش ار بشکني بجان برود
  • چون زادراک خود حقيقت عشق
    بست بر ديده جهان بين در
  • بنگر امروز تا چه شور و شرست
    از مجازش بويس ورامين در
  • هست بيرون ز هفت بام فلک
    خانه عشق را نخستين در
  • تا ترا خانه زير اين بام است
    نگشايند بر دلت اين در
  • مطلب عشق را ز عقل که نيست
    معني فاتحه بآمين در
  • رو که هستي تو اندرين خرقه
    همچو کردي بشعر پشمين در
  • عشق ورزي و دوست داري جان
    کفر بي شک خلل بود دين در
  • هستي تو و عشق هر دو بهم
    الموتي بود بقزوين در