نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
گر از خانه چون سگ براني مرا
برين آستانه نشينم چو
در
برو سيف فرغاني از خويشتن
سخن را اگر هست
در
تو اثر
در
انداز خود را بدرياي عشق
چو غواص بر ساحل افگن گهر
وگر عاشقي
در
دو عالم مباش
چو بالت برآمد چو مرغان بپر
دمت آب بر روي دوزخ زند
ازين آتش ار
در
تو افتد شرر
درين ره سر خود بنه زير پاي
که پاي تو خود هست
در
زير سر
آنجا چو نام تست سليمان ملک خلد
اينجا چو مور خانه مکن
در
سراي خاک
اي داده بهر دنيي دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن
در
بهاي خاک
در
جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پروري بنان و بآب از براي خاک
بلقيس وار عدل سليمان طلب مکن
کز ظلم هست سيل عرم
در
سباي خاک
اي کوردل تو ديده نداري از آن ترا
خوبست
در
نظر بد نيکو نماي خاک
داوري درد خود مطلب از کسي که نيست
يک تن درست
در
همه دارالدواي خاک
در
شيب حسرتند ز بالاي قصر خود
اين سروران پست شده زير پاي خاک
گر عقل هست
در
سر تو پاي بازگير
زين چاه سر گرفته نادلگشاي خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمين چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون
در
فناي خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در
تخم پروري نکند اقتضاي خاک
وآنکس که خاک از پي او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود
در
فناي خاک
از نيکويي چو دلبر خورشيد رو شوند
در
سايه عنايت تو ذره هاي خاک
آنکه با نقاش کن بر لوح هستي زد قلم
در
نگارستان دنيا صورتي يابد چنين
ناوکي از غمزه دارد ابروي او
در
کمان
لشکري از فتنه دارد چشم او اندر کمين
در
سخن معني لفظش مايه آب حيات
گرد رخ مضمون خطش نزهة للناظرين
در
لفظش را گهرچين گوش جان عاشقان
روي خوبش را مگس ران شهپر روح الامين
چون لب معشوق از شيريني نامش گزد
در
کتابت مرزبان خامه را دندان شين
در
لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر
زآب حيوان شبنم افشاند هوا بر ياسمين
عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت
زرديي بر رخ عيان واندهي
در
دل دفين
آفتاب گرم رو
در
خانه دارد چون خوهد
شير گردون از براي دفع سرما پوستين
در
عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من بسوي ملک جهان بود
نفس نکو ناتوان و
در
حق مردم
نيک نمي کرد هرکرا که توان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در
و گهر چون جرس حلي خران بود
من بزماني که
در
ممالک گيتي
هر که بتر پيشواي اهل زمان بود
در
نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه بدنياش ميل همچو زنان بود
چو آنجا رسي آستان بوسه ده
در
آن بارگه سجده بسيار بر
در
او بهشتست آن جا مباش
برو ره ز جنت بديدار بر
در
اسحار افغان او بهر تو
به از سجع بلبل باشجار بر
خرد
در
سر بي محبت چنان
که خر را جواهر بافسار بر
در
پي حسن دلربا هر روز
عشق بي بال جان فشان برود
گر تو شرح کتاب حسن کني
مهر و مه چون ورق
در
آن برود
هرچه
در
مکتب خبر علم است
جمله بر تخته عيان برود
طالب دوست
در
پي رنگي
راست چون سگ ببوي نان برود
آن زمان
در
کنار وصل آيي
که تويي تو از ميان برود
آفتابي که عرش ذره اوست
در
دل تنگت آن زمان برود
هرکه
در
سر هواي او دارد
پايش ار بشکني بجان برود
چون زادراک خود حقيقت عشق
بست بر ديده جهان بين
در
بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بويس ورامين
در
هست بيرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستين
در
تا ترا خانه زير اين بام است
نگشايند بر دلت اين
در
مطلب عشق را ز عقل که نيست
معني فاتحه بآمين
در
رو که هستي تو اندرين خرقه
همچو کردي بشعر پشمين
در
عشق ورزي و دوست داري جان
کفر بي شک خلل بود دين
در
هستي تو و عشق هر دو بهم
الموتي بود بقزوين
در
صفحه قبل
1
...
1266
1267
1268
1269
1270
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن