نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو و شيرين نظامي
در
آن جزوي که ماند از عشقبازي
سخن راندم نيت بر مرد غازي
اگر بي عشق بودي جان عالم
که بودي زنده
در
دوران عالم
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل
در
و بند
نرويد تخم کس بي دانه عشق
کس ايمن نيست جز
در
خانه عشق
ز سوز عشق بهتر
در
جهان چيست
که بي او گل نخنديد ابر نگريست
گر آتش
در
زمين منفذ نيابد
زمين بشکافد و بالا شتابد
و گر آبي بماند
در
هوا دير
به ميل طبع هم راجع شود زير
کمر بستم به عشق اين داستان را
صلاي عشق
در
دادم جهان را
تعصب را کمر
در
بسته چون شير
شده بر من سپر بر خصم شمشير
در
دنيا بدانش بند کرده
ز دنيا دل بدين خرسند کرده
درآمد سر گرفته سر گرفته
عتابي سخت با من
در
گرفته
چو داري
در
سنان نوک خامه
کليد قفل چندين گنج نامه
در
توحيد زن کاوازه داري
چرا رسم مغان را تازه داري
ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئي نکردم هيچ
در
کار
مگر شيرين بدان کردي دهانم
که
در
حلقم شکر گردد زبانم
در
اين گفتن ز دولت ياريت باد
برومندي و برخورداريت باد
چراغند اين دو سه پروانه خويش
پديدار آمده
در
خانه خويش
چو تو حالي نهادي پاي
در
پيش
به کنجي هر کسي گيرد سر خويش
مدم دم تا چراغ من نميرد
که
در
موسي دم عيسي نگيرد
فلک
در
طالعم شيري نموده است
وليکن شير پشمينم چه سوداست
به هشتاد و نود چون
در
رسيدي
بسا سخني که از گيتي کشيدي
پس آن بهتر که خود را شاد داري
در
آن شادي خدا را ياد داري
که چون شد ماه کسري
در
سياهي
به هرمز داد تخت پادشاهي
نسب را
در
جهان پيوند مي خواست
به قربان از خدا فرزند مي خواست
چو ميل شکرش
در
شير ديدند
به شير و شکرش مي پروريدند
چو کار از مهد با ميدان فتادش
جهان از دوستي
در
جان نهادش
چو سالش پنج شد
در
هر شگفتي
تماشا کردي و عبرت گرفتي
بر اين گفتار بر بگذشت يک چند
که شد
در
هر هنر خسرو هنرمند
در
آن آماج کو کردي کمان باز
ز طبل زهره کردي طبلک باز
چو برق نيزه را بر سنگ راندي
سنان
در
سينه خارا نشاندي
نظر
در
جستنيهاي نهان کرد
حساب نيک و بدهاي جهان کرد
زمين جو جو شده
در
زير پايش
فلک را جو به جو پيموده رايش
منادي را ندا فرمود
در
شهر
که واي آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبي چرد
در
کشتزاري
و گر غصبي رود بر ميوه داري
و گر کس روي نامحرم به بيند
همان
در
خانه ترکي نشيند
چو شه
در
عدل خود ننمود سستي
پديد آمد جهان را تندرستي
چو سلطان
در
هزيمت عود مي سوخت
علم را مي دريد و چتر مي دوخت
در
آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشيدند تختش
مگر شاه آن شفاعت
در
پذيرد
گناه رفته را بر وي نگيرد
هنوزم بوي شير آيد ز دندان
مشو
در
خون من چون شير خندان
که طفلي خرد با آن نازنيني
کند
در
کار از اينسان خرده بيني
به نيک و بد مشو
در
بند فرزند
نيابت خود کند فرزند فرزند
از آن حضرت چو بيرون رفت خسرو
جهان
در
ملک داد آوازه نو
چو آمد زلف شب
در
عطر رسائي
به تاريکي فرو شد روشنائي
نياي خويشتن را ديد
در
خواب
که گفت اي تازه خورشيد جهان تاب
دلارامي تو را
در
بر نشيند
کزو شيرين تري دوران نبيند
چهارم چون صبوري کردي آغاز
در
آن پرده که مطرب گشت بي ساز
نوا سازي دهندت بار بدنام
که بر يادش گوارد زهر
در
جام
ز نقاشي به ماني مژده داده
به رسامي
در
اقليدس گشاده
چنان
در
لطف بودش آبدستي
که بر آب از لطافت نقش بستي
بسي گشتم درين خرگاه شش اطاق
شگفتي ها بسي ديدم
در
آفاق
نشست خويش را
در
هر هوائي
به هر فصلي مهيا کرده جائي
به هنگام خزان آيد به ابخاز
کند
در
جستن نخجير پرواز
چهارش فصل ازينسان
در
شمار است
به هر فصلي هوائيش اختيار است
نمک دارد لبش
در
خنده پيوست
نمک شيرين نباشد وان او هست
ز لعلش بوسه را پاسخ نخيزد
که لعل اروا گشايد
در
بريزد
به حيرت مانده مجنون
در
خيالش
به قايم رانده ليلي با جمالش
سر زلفي ز ناز و دلبري پر
لب و دنداني از ياقوت و از
در
از آن ياقوت و آن
در
شکر خند
مفرح ساخته سودائيي چند
گهي بر خرمن مه مشک پوشند
گهي
در
خرمن گل باده نوشند
بخوبي
در
جهان ياري ندارند
به گيتي جز طرب کاري ندارند
بر آخر بسته دارد ره نوردي
کز او
در
تک نيابد باد گردي
که استادي که
در
چين نقش بندد
پسنديده بود هرچ او پسندد
در
اين انديشه روزي چند مي بود
به خشک افسانه اي خرسند مي بود
چو کار از دست شد دستي بر آورد
صبوري را به سرپائي
در
آورد
نظر کردن که
در
دل دارد؟
سر پيوند مردم زاد دارد؟
تو خوشدل باش و جز شادي مينديش
که من يک دل گرفتم کار
در
پيش
نگيرم
در
شدن يک لحظه آرام
ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
چو آتش گرز آهن سازد ايوان
چو گوهر گر شود
در
سنگ پنهان
که آن خوبان چو انبوه آمدندي
به تابستان
در
آن کوه آمدندي
در
آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انشراق است
که زير دامن اين دير غاريست
در
و سنگي سيه گوئي سواري است
ز دشت رم گله
در
هر قراني
به گشتن آيد تکاور مادياني
فلک گوئي شد از فرياد او مست
به سنگستان او
در
شيشه بشکست
نظامي زين نمط
در
داستان پيچ
که از تو نشنوند اين داستان هيچ
در
آن دير کهن فرزانه شاپور
فرو آسود کز ره بود رنجور
که
در
پايان اين کوه گران سنگ
چمن گاهيست گردش بيشه اي تنگ
پگه تر زان بتان عشرت انگيز
ميان
در
بست شاپور سحرخيز
نشسته هر يکي چون دوست با دوست
نمي گنجد کس چون
در
پوست
مي آوردند و
در
مي دل نشاندند
گل آوردند و بر گل مي فشاندند
چو محرم بود جاي از چشم اغيار
ز مستي رقصشان آورد
در
کار
در
آن شيرين لبان رخسار شيرين
چو ماهي بود گرد ماه پروين
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندي سوختند و
در
گذشتند
گشاد از گنج
در
هر کنج رازي
چو دريا گشت هر کوهي طرازي
چو
در
بازي شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازي آغاز
دگر باره چو شيرين ديده بر کرد
در
آن تمثال روحاني نظر کرد
بگفت اين
در
پري برمي گشايد
پري زين سان بسي بازي نمايد
در
آن صحرا فرو خفتند سرمست
رياحين زير پاي و باده بر دست
وز آنجا تا
در
دير پري سوز
پريدند آن پريرويان به يک روز
نسيمي خوشتر از باد بهشتي
زمين را
در
به دريا گل به کشتي
دگر ره ديد چشم مهربانش
در
آن صورت که بود آرام جانش
در
آن آيينه ديد از خود نشاني
چو خود را يافت بي خود شد زماني
چنان شد
در
سخن ناساز گفتن
کزان گفتن نشايد باز گفتن
در
آن چشمه که ديوان خانه کردند
پري را بين که چون ديوانه کردند
بت شيرين نبيد تلخ
در
دست
از آن تلخي و شيريني جهان مست
يکي را زان بتان بنشاند
در
راه
که هر کس را که بيني بر گذرگاه
در
آن اندوه مي پيچيد چون مار
فشاند از جزعها لولوي شهوار
چو شيرين ديد
در
سيماي شاپور
نشان آشنائي دادش از دور
اشارت کرد کان مغ را بخوانيد
وزين
در
قصه اي با او برانيد
به پاسخ گفت کين
در
سفتني نيست
و گر هست از سر پا گفتني نيست
صفحه قبل
1
...
1266
1267
1268
1269
1270
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن