167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو و شيرين نظامي

  • در آن جزوي که ماند از عشقبازي
    سخن راندم نيت بر مرد غازي
  • اگر بي عشق بودي جان عالم
    که بودي زنده در دوران عالم
  • مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
    اگر خود گربه باشد دل در و بند
  • نرويد تخم کس بي دانه عشق
    کس ايمن نيست جز در خانه عشق
  • ز سوز عشق بهتر در جهان چيست
    که بي او گل نخنديد ابر نگريست
  • گر آتش در زمين منفذ نيابد
    زمين بشکافد و بالا شتابد
  • و گر آبي بماند در هوا دير
    به ميل طبع هم راجع شود زير
  • کمر بستم به عشق اين داستان را
    صلاي عشق در دادم جهان را
  • تعصب را کمر در بسته چون شير
    شده بر من سپر بر خصم شمشير
  • در دنيا بدانش بند کرده
    ز دنيا دل بدين خرسند کرده
  • درآمد سر گرفته سر گرفته
    عتابي سخت با من در گرفته
  • چو داري در سنان نوک خامه
    کليد قفل چندين گنج نامه
  • در توحيد زن کاوازه داري
    چرا رسم مغان را تازه داري
  • ز شورش کردن آن تلخ گفتار
    ترشروئي نکردم هيچ در کار
  • مگر شيرين بدان کردي دهانم
    که در حلقم شکر گردد زبانم
  • در اين گفتن ز دولت ياريت باد
    برومندي و برخورداريت باد
  • چراغند اين دو سه پروانه خويش
    پديدار آمده در خانه خويش
  • چو تو حالي نهادي پاي در پيش
    به کنجي هر کسي گيرد سر خويش
  • مدم دم تا چراغ من نميرد
    که در موسي دم عيسي نگيرد
  • فلک در طالعم شيري نموده است
    وليکن شير پشمينم چه سوداست
  • به هشتاد و نود چون در رسيدي
    بسا سخني که از گيتي کشيدي
  • پس آن بهتر که خود را شاد داري
    در آن شادي خدا را ياد داري
  • که چون شد ماه کسري در سياهي
    به هرمز داد تخت پادشاهي
  • نسب را در جهان پيوند مي خواست
    به قربان از خدا فرزند مي خواست
  • چو ميل شکرش در شير ديدند
    به شير و شکرش مي پروريدند
  • چو کار از مهد با ميدان فتادش
    جهان از دوستي در جان نهادش
  • چو سالش پنج شد در هر شگفتي
    تماشا کردي و عبرت گرفتي
  • بر اين گفتار بر بگذشت يک چند
    که شد در هر هنر خسرو هنرمند
  • در آن آماج کو کردي کمان باز
    ز طبل زهره کردي طبلک باز
  • چو برق نيزه را بر سنگ راندي
    سنان در سينه خارا نشاندي
  • نظر در جستنيهاي نهان کرد
    حساب نيک و بدهاي جهان کرد
  • زمين جو جو شده در زير پايش
    فلک را جو به جو پيموده رايش
  • منادي را ندا فرمود در شهر
    که واي آن کس که او بر کس کند قهر
  • اگر اسبي چرد در کشتزاري
    و گر غصبي رود بر ميوه داري
  • و گر کس روي نامحرم به بيند
    همان در خانه ترکي نشيند
  • چو شه در عدل خود ننمود سستي
    پديد آمد جهان را تندرستي
  • چو سلطان در هزيمت عود مي سوخت
    علم را مي دريد و چتر مي دوخت
  • در آن خانه که آن شب بود رختش
    به صاحبخانه بخشيدند تختش
  • مگر شاه آن شفاعت در پذيرد
    گناه رفته را بر وي نگيرد
  • هنوزم بوي شير آيد ز دندان
    مشو در خون من چون شير خندان
  • که طفلي خرد با آن نازنيني
    کند در کار از اينسان خرده بيني
  • به نيک و بد مشو در بند فرزند
    نيابت خود کند فرزند فرزند
  • از آن حضرت چو بيرون رفت خسرو
    جهان در ملک داد آوازه نو
  • چو آمد زلف شب در عطر رسائي
    به تاريکي فرو شد روشنائي
  • نياي خويشتن را ديد در خواب
    که گفت اي تازه خورشيد جهان تاب
  • دلارامي تو را در بر نشيند
    کزو شيرين تري دوران نبيند
  • چهارم چون صبوري کردي آغاز
    در آن پرده که مطرب گشت بي ساز
  • نوا سازي دهندت بار بدنام
    که بر يادش گوارد زهر در جام
  • ز نقاشي به ماني مژده داده
    به رسامي در اقليدس گشاده
  • چنان در لطف بودش آبدستي
    که بر آب از لطافت نقش بستي
  • بسي گشتم درين خرگاه شش اطاق
    شگفتي ها بسي ديدم در آفاق
  • نشست خويش را در هر هوائي
    به هر فصلي مهيا کرده جائي
  • به هنگام خزان آيد به ابخاز
    کند در جستن نخجير پرواز
  • چهارش فصل ازينسان در شمار است
    به هر فصلي هوائيش اختيار است
  • نمک دارد لبش در خنده پيوست
    نمک شيرين نباشد وان او هست
  • ز لعلش بوسه را پاسخ نخيزد
    که لعل اروا گشايد در بريزد
  • به حيرت مانده مجنون در خيالش
    به قايم رانده ليلي با جمالش
  • سر زلفي ز ناز و دلبري پر
    لب و دنداني از ياقوت و از در
  • از آن ياقوت و آن در شکر خند
    مفرح ساخته سودائيي چند
  • گهي بر خرمن مه مشک پوشند
    گهي در خرمن گل باده نوشند
  • بخوبي در جهان ياري ندارند
    به گيتي جز طرب کاري ندارند
  • بر آخر بسته دارد ره نوردي
    کز او در تک نيابد باد گردي
  • که استادي که در چين نقش بندد
    پسنديده بود هرچ او پسندد
  • در اين انديشه روزي چند مي بود
    به خشک افسانه اي خرسند مي بود
  • چو کار از دست شد دستي بر آورد
    صبوري را به سرپائي در آورد
  • نظر کردن که در دل دارد؟
    سر پيوند مردم زاد دارد؟
  • تو خوشدل باش و جز شادي مينديش
    که من يک دل گرفتم کار در پيش
  • نگيرم در شدن يک لحظه آرام
    ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
  • چو آتش گرز آهن سازد ايوان
    چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
  • که آن خوبان چو انبوه آمدندي
    به تابستان در آن کوه آمدندي
  • در آن محراب کو رکن عراق است
    کمربند ستون انشراق است
  • که زير دامن اين دير غاريست
    در و سنگي سيه گوئي سواري است
  • ز دشت رم گله در هر قراني
    به گشتن آيد تکاور مادياني
  • فلک گوئي شد از فرياد او مست
    به سنگستان او در شيشه بشکست
  • نظامي زين نمط در داستان پيچ
    که از تو نشنوند اين داستان هيچ
  • در آن دير کهن فرزانه شاپور
    فرو آسود کز ره بود رنجور
  • که در پايان اين کوه گران سنگ
    چمن گاهيست گردش بيشه اي تنگ
  • پگه تر زان بتان عشرت انگيز
    ميان در بست شاپور سحرخيز
  • نشسته هر يکي چون دوست با دوست
    نمي گنجد کس چون در پوست
  • مي آوردند و در مي دل نشاندند
    گل آوردند و بر گل مي فشاندند
  • چو محرم بود جاي از چشم اغيار
    ز مستي رقصشان آورد در کار
  • در آن شيرين لبان رخسار شيرين
    چو ماهي بود گرد ماه پروين
  • از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
    سپندي سوختند و در گذشتند
  • گشاد از گنج در هر کنج رازي
    چو دريا گشت هر کوهي طرازي
  • چو در بازي شدند آن لعبتان باز
    زمانه کرد لعبت بازي آغاز
  • دگر باره چو شيرين ديده بر کرد
    در آن تمثال روحاني نظر کرد
  • بگفت اين در پري برمي گشايد
    پري زين سان بسي بازي نمايد
  • در آن صحرا فرو خفتند سرمست
    رياحين زير پاي و باده بر دست
  • وز آنجا تا در دير پري سوز
    پريدند آن پريرويان به يک روز
  • نسيمي خوشتر از باد بهشتي
    زمين را در به دريا گل به کشتي
  • دگر ره ديد چشم مهربانش
    در آن صورت که بود آرام جانش
  • در آن آيينه ديد از خود نشاني
    چو خود را يافت بي خود شد زماني
  • چنان شد در سخن ناساز گفتن
    کزان گفتن نشايد باز گفتن
  • در آن چشمه که ديوان خانه کردند
    پري را بين که چون ديوانه کردند
  • بت شيرين نبيد تلخ در دست
    از آن تلخي و شيريني جهان مست
  • يکي را زان بتان بنشاند در راه
    که هر کس را که بيني بر گذرگاه
  • در آن اندوه مي پيچيد چون مار
    فشاند از جزعها لولوي شهوار
  • چو شيرين ديد در سيماي شاپور
    نشان آشنائي دادش از دور
  • اشارت کرد کان مغ را بخوانيد
    وزين در قصه اي با او برانيد
  • به پاسخ گفت کين در سفتني نيست
    و گر هست از سر پا گفتني نيست