نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
چون بارگير شاه دلش اسب همتست
جان باخت هرکه با رخ زيبا
در
اوفتاد
چشمت دلم ببرد و بجان نيز قصد کرد
لشکر شکست ترک و بيغما
در
اوفتاد
دست زوال پنجه دولت فرو شکست
فرعون را که با يد بيضا
در
اوفتاد
حسنت مرا مقيد زندان عشق کرد
يوسف چهي بکند و زليخا
در
اوفتاد
بالا گرفته بود دلم همچو آسمان
چون قامت تو ديد ز بالا
در
اوفتاد
من کار عشق از مگس آموختم که او
شيرين جان بداد و بحلوا
در
اوفتاد
من بنده گرد کوي تو اي دلبر و، مگس
گرد شکر، بگشت بسي تا
در
اوفتاد
زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته
آتش بجمله زآن دم گيرا
در
اوفتاد
گفتي بعاشقان که الي الارض اهبطوا
هريک چو من ز غرفه منها
در
اوفتاد
موسي ز دست رفت و ز جاي قرار خود
چون کوه ديد نور تجلي
در
اوفتاد
بيضاي غره تو ز خود برد هرکرا
سوداي عشق تو بسويدا
در
اوفتاد
اين تاج لايق سر من باشد ار مرا
گردن بطوق من علينا
در
اوفتاد
کامل شود چو مرد درآمد براه عشق
دريا شود چو آب بصحرا
در
اوفتاد
دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب
چون تب رسيد لرزه باعضا
در
اوفتاد
جانا سگان کوي حوالت مکن بمن
از من اگر بکوي تو غوغا
در
اوفتاد
آتش بخرمن مه اين کشت زار سبز
گر خوشهاي اوست ثريا،
در
اوفتاد
تو صد هزار مرد بيک غمزه کشته اي
بيچاره جان نبرد که تنها
در
اوفتاد
عاقل(تران) ز بنده مجانين اين رهند
بر بي بصر مگير چو بينا
در
اوفتاد
لايق نبود طعمه او را ولي نرست
بنجشک چون بچنگل عنقا
در
اوفتاد
هر سوي حمله برد ببوي ظفر بسي
مانند لشکري که بهيجا
در
اوفتاد
اين قطره ييست از خم عطار آنکه گفت
«جانم ز سر کون بسودا
در
اوفتاد»
خسرو ملک جمالي تو و اندر سخنم
ذکر شيريني تو هست چو
در
آب شکر
در
همه نوع چو تو جنس بيابند وليک
بنکويي نبود جنس تو از نوع بشر
باد چون بر رخت از زلف تو عنبر پاشد
قرص خورشيد فتد
در
خم مشکين چنبر
سر نهم
در
ره عشق تو بجاي پاليک
نه چنانم که قدم باز شناسم از سر
سيف فرغاني گرد صف عشاق مگرد
مرد ترسنده هزيمت فگند
در
لشکر
ميوه وصل خوهي از سر شاخ کرمش
بر
در
باغ وفا بيخ فرو بر چو شجر
گر چه خمرست نه
در
مذهب عشقست حرام
هرچه چون خمر زماني ز خودت برد بدر
اي ز روي تو حسن را زينت
حسن از آن روي
در
جهان سمرست
گرچه خفتن طريق عاشق نيست
کو بشب همچو روز
در
سهرست
خانه عشق حصن ربانيست
هر که
در
وي نشست بي خطرست
در
رهت بهر خون شدن جانا
همه احشاي اهل دل جگرست
ملک از سوز عشق بهره نداشت
کين نمک
در
خمير بوالبشرست
بباغي
در
بديدم پار گل را
مگر گفتم تويي اي يار گل را
وگر بويت ز ديوارش درآيد
ز
در
بيرون کند گلزار گل را
چو مشکين زلف تو خوش بو نباشد
وگر عنبر بود
در
بار گل را
چو با آن گلستان
در
گلشن آيي
نظر بروي کن و بگذار گل را
بشب گر ببيند رخ دوست ماه
چو استاره
در
روز پنهان شود
گرين درد باشد
در
اجزاي خاک
زمين آسمان وار گردان شود
بلاهاي او را قدم پيش نه
وگر چه سرت
در
سر آن شود
تمناي اين کار
در
سيف هست
گدا عزم دارد که سلطان شود
چو غنچه گل علم خويش
در
نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشايد
حديث جادويي سامري حرام شناس
بغمزه چون
در
سحر حلال بگشايد
چو دست صالح عشقت عمل کند
در
دل
ز پاي ناقه طبعم عقال بگشايد
نقاب از رخ خوب آن خوش پسر
برانداز و
در
صورت جان نگر
چو رنگ و چو بوي اندرو حسن و لطف
در
آميخته هردو با يکدگر
کجا اين معالي بود
در
کسي
کجا اين معاني بوددر صور
دهان تو آن پسته قندبار
در
آتش نهان کرده لولوي تر
بهاي شکر جان شيرين دهيم
اگر اين حلاوت بود
در
شکر
چو من عاشق رويت ار ذره ييست
نياورد خورشيد را
در
نظر
صفحه قبل
1
...
1265
1266
1267
1268
1269
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن