نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان ناصر خسرو
بي قرارستي جانم چو تو
در
کوشش
گر بدانستي کاين جاي قرارستي
تو
در
اين قبه خضرا و بر اين کرسي
غرض صانع سياره و گردوني
واي بر من که
در
اين تنگ دره ماندم
خنک تو که بنشسته به هاموني!
من
در
اين تنگي بي دانش و بدبختم
تو به هامون بر دانا و همايوني!
جهانا چه
در
خورد و بايسته اي!
وگر چند با کس نپايسته اي
به ظاهر چو
در
ديده خس ناخوشي
به باطن چو دو ديده بايسته اي
نگاه کن که:
در
اين خيمه چهارستون
چو خسروان ز چه معني تو کامران شده اي
چنين
در
کارها بسيار منديش
مگو ورنه بکن کاري که گفتي
تا کي از آرزوي جاه و خطر
به
در
شاه و زي امير شوي؟
بر سر يزدان معتمد
در
باش مرواريد مد
وانگه که بگشايد عقد اندامها اندر جسد
تا ذات نهاده
در
صفائيم همه
عين خرد و سفره ذاتيم همه
خسرو و شيرين نظامي
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثناي خود
در
آموز
عروسي را که پروردم به جانش
مبارک روي گردان
در
جهانش
نسيمي از عنايت يار او کن
ز فيضت قطره اي
در
کار او کن
خرد
در
جستنش هشيار برخاست
چو دانستش نمي داند چپ از راست
تو زانجا آمدي کاين جا دويدي
ازين جا
در
گذر کانجا رسيدي
مده انديشه را زين پيشتر راه
که يا کوه آيدت
در
پيش يا چاه
بهر مايه نشاني از اخلاص
که او را
در
عمل کاري بود خاص
زهي قدرت که
در
حيرت فزودن
چنين ترتيب ها داند نمودن
قبا بسته چو گل
در
تازه روئي
پرستش را کمر بستند گوئي
مرا حيرت بر آن آورد صدبار
که بندم
در
چنين بتخانه زنار
تو نيز آخر هم از دست بلندي
چرا بتخانه اي را
در
نبندي
مبين
در
نقش گردون کان خيالست
گشودن بند اين مشکل محالست
اگر دانستني بودي خود اين راز
يکي زين نقش ها
در
دادي آواز
بلي
در
طبع هر داننده اي هست
که با گردنده گرداننده اي هست
اگر تکوين به آلت شد حوالت
چه آلت بود
در
تکوين آلت
خدا از عابدان آن را گزيند
که
در
راه خدا خود را نبيند
بدين اميدهاي شاخ
در
شاخ
کرم هاي تو ما را کرد گستاخ
اگر خواهي به ما خط
در
کشيدن
ز فرمانت که يارد سر کشيدن
در
آن ساعت که مامانيم و هوئي
ز بخشايش فرو مگذار موئي
چو روي افروختي چشمم برافروز
چو نعمت داديم شکرم
در
آموز
به سختي صبر ده تا پاي دارم
در
آساني مکن فرموش کارم
عقيدم را
در
آن ره کش عماري
که هست آن راه راه رستگاري
نيت بر کعبه آورد است جانم
اگر
در
باديه ميرم ندانم
تنم را
در
قناعت زنده دل دار
مزاجم را بطاعت معتدل دار
چو حکمي راند خواهي يا قضائي
به تسليم آفرين
در
من رضائي
ز شرع خود نبوت را نوي داد
خرد را
در
پناهش پيروي داد
خدايش تيغ نصرت داده
در
چنگ
کز آهن نقش داند بست بر سنگ
زده
در
موکب سلطان سوارش
به نوبت پنج نوبت چار يارش
برنج و راحتش
در
کوه و غاري
حرم ماري و محرم سوسماري
سر دندان کنش را زير چنبر
فلک دندان کنان آورده بر
در
کنم درخواستي زان روضه پاک
که يک خواهش کني
در
کار اين خاک
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روي
در
روي جهان کرد
در
آوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز
من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشيري قلم
در
دست مانده
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را
چه برگيرم که
در
گيرد جهان را
که کار آمد برون از قالب تنگ
کليدت را
در
گشادند آهن از سنگ
و گر چون مقبلان دولت پرستي
طمع را ميل
در
کش باز رستي
منم روي از جهان
در
گوشه کرده
کفي پست جوين ره توشه کرده
چو زنبوري که دارد خانه تنگ
در
آن خانه بود حلواي صد رنگ
گر از دنيا وجوهي نيست
در
دست
قناعت را سعادت باد کان هست
من اين گنجينه را
در
مي گشادم
بناي اين عمارت مي نهادم
درنگ از بهر آن افتاد
در
راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر
در
چاج بندد
به فتح هفت کشور سر برآرد
سر نه چرخ را
در
چنبر آرد
چنين گوينده اي
در
گوشه تا کي
سخنداني چنين بي توشه تا کي
سخاي ابر از آن آمد جهانگير
که
در
طفلي گياهي را دهد شير
يکي عذر است کو
در
پادشاهي
صفت دارد ز درگاه الهي
بدان
در
هر که بالاتر فروتر
کسي کافکنده تر گستاخ روتر
دبيران را به آتش گاه سباک
گهي زر
در
حساب آيد گهي خاک
در
آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند
زهي نامي که کرد از چشمه نوش
دو عالم را دو ميمش حلقه
در
گوش
چو دريا
در
دهد بي تلخ روئي
گهر بخشد چو کان بي تنگ خوئي
جهت شش طاق او بر دوش دارد
فلک نه حلقه هم
در
گوش دارد
خبرهائي که بيرون از اثير است
به کشف خاطر او
در
ضمير است
کدامين علم کو
در
دل ندارد
کدام اقبال کو حاصل ندارد
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون ميخ
در
مقراض مانده
زهر شمشير کو چون صبح جسته
مخالف چون شفق
در
خون نشسته
سمندش
در
شتاب آهنگ بيشي
فلک را هفت ميدان داده پيشي
هر آنکس کز جهان با او زند سر
در
آب افتاد اگر خود هست شکر
در
اين انديشه بودم مدتي چند
که نزلي سازم از بهر خداوند
نبود آبي جز اين
در
مغز ميغم
و گر بودي نبودي جان دريغم
چه سود افسوس من کز کدخدائي
جز اين موئي ندارم
در
کيائي
حديث آنکه چون دل گاه و بيگاه
ملازم نيستم
در
حضرت شاه
گرم دور افکني
در
بوسم از دور
و گر بنوازيم نور علي نور
زمين را بوسه ده
در
بزم شاهي
که دارد بر ثريا بارگاهي
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که
در
بخشش نگردد ناخنش تر
زحل گر نيستي هندوي اين نام
بدين پيري
در
افتادي ازين بام
اگر صد کوه
در
بندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو
گر از نعلش هلال اندازه گيرد
فلک را حلقه
در
دروازه گيرد
از آن عهده که
در
سر دارد اين عهد
بدين مهدي توان رستن از اين مهد
اگر خود مار ضحاکي زند نيش
چو
در
خيل فريدوني مينديش
چو شد پرداخته
در
سلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق
اگر برگ گلي بيند
در
اين باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ
چنان
در
کار آن دلدار دل بست
که از تيمار کار خويشتن رست
چنان
در
دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را
بهاري نو برآر از چشمه نوش
سخن را دست بافي تازه
در
پوش
در
اين منزل بهمت ساز بردار
درين پرده به وقت آواز بردار
چو خون
در
تن عادت بيش گردد
سزاي گوشمال نيش گردد
سخن کم گوي تا بر کار گيرند
که
در
بسيار بد بسيار گيرند
سخن گوهر شد و گوينده غواص
به سختي
در
کف آيد گوهر خاص
نه بيني وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد
در
خطرناک
نصيحت هاي هاتف چون شنيدم
چون هاتف روي
در
خلوت کشيدم
در
آن خلوت که دل درياست آنجا
همه سرچشمه ها آنجاست آنجا
اگر چه
در
سخن کاب حياتست
بود جايز هر آنچه از ممکنات است
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان
در
زر گرفتش محتشم وار
مرا چون مخزن الاسرار گنجي
چه بايد
در
هوس پيمود رنجي
وليکن
در
جهان امروز کس نيست
که او را درهوس نامه هوس نيست
نه
در
شاخي زدم چون ديگران دست
که بروي جز رطب چيزي توان بست
به عشقي
در
که شست آمد پسندش
سخن گفتن نيامد سودمندش
صفحه قبل
1
...
1265
1266
1267
1268
1269
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن