نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان ناصر خسرو
گر راي بقا کني
در
اين جاي
بيهوده دراي و سست رائي
ستمگاري بجز کز علم ايشان
در
اين عالم کجا شد حق گزاري؟
به حله ي دين حق
در
پود تنزيل
به ايشان يافت از تاويل تاري
گر آگاهي که اندر ره گذاري
چه افتادي چنين
در
کاروباري؟
تو اندر حصار بلندي و بي
در
وليکن نه اي آگه از باد ساري
در
اين بند و زندان به کار و به دانش
بيلفغد بايد همي نامداري
در
اين بند و زندان سليمان بدين دو
نبوت بهم کرد با شهرياري
خرد يافتي تا مرين هردوان را
به علم و عمل
در
به ايدر بداري
اميدت به باغ بهشت است ازيرا
که
در
آرزوي ضياع و عقاري
به راه ستوران روي مي به دين
در
به چاه اندر افتادي از بس عياري
بر اين ميدان
در
اين خيمه هميشه
همي تازي نهاني وانفازي
تو را نامه همي برخواند بايد
تو
در
نامه چو آهو چون گرازي؟
يکي درنده گرگي ميش دين را
به کشت خير
در
خشمي گرازي
به حکمت طبع را بنواز
در
زهد
چنين دانم که بس خوش مي نوازي
اي نهاده بر سر اندر کله دعوي
جانت پنهان شده
در
قرطه ناداني
در
جهان دين ميان خلق تا محشر همي
کار اين اجرام و فعل گنبد اخضر کني
دشمنان را
در
خور کردارشان بدهي به عدل
عدل باشد چون جزاي خاک خاکستر کني
در
شکم مادر خود بخت نيک
چونکه نکوشي که به حاصل کني؟
بر طلب طاعت و نيکي و زهد
چونکه نه دامن به کمر
در
زني؟
اي گشته به درگاه مير چاکر
دعوي چه کني خيره
در
معالي؟
همواره دوان و
در
قفاي شاهي
گوئي که مگر شاه را قذالي
قارون شوي ار چند
در
سؤالي
خورشيد شوي گرچه تو هلالي
تا کار بندي اين همه آلت را
در
غدر و مکر و حيلت و طراري؟
گر کاربند باشي اينها را
در
مکر و غدر سخت ستمگاري
گر
در
تو اين گمان به غلط بردم
پس چونکه هيچ بار همي ناري؟
باغ اگر بر چرخ بودي لاله بودي مشتري
چرخ اگر
در
باغ بودي گلبنش جوزاستي
گر تفاوت نيستي يکسان بدي مردم همه
هر کسي
در
ذات خود يکتا و بي همتاستي
وانکه مي گويد که «حجت گر حکيمستي چرا
در
دره ي يمگان نشسته مفلس و تنهاستي؟»
به ابر اندر حصاري گشت کهسار
شنوده ستي حصاري
در
حصاري
چو ابدالان هميشه
در
رکوع است
به باغ اندر ز بر هر ميوه داري
ز هر شاخي يکي ميوه
در
آويخت
چو از پستان مادر شيرخواري
پست نشستي تو و ز بي خردي
نيستي آگه که
در
ره اجلي
هيچ نيابي مرا ز پند و قران
وز غزل و مي به طبع
در
بشلي
حاصل نايد به جسم و جان تو
در
از غزل و مي مگر که مفتعلي
لشکر ديوند جمله اهل جدل
تو جدلي را به حلق
در
اجلي
چاهي است جهان ژرف و ما بدو
در
جوئيم همي تخت و گاه شاهي
در
چاه گه و شه چگونه باشد؟
نشنود کسي پادشاي چاهي
اي
در
طلب پادشاهي، از من
بررس که چه چيز است پادشاهي
دين است سر و اين جهان کلاه است
بي سر تو چرا
در
غم کلاهي
زيرا که تو
در
شارسان حکمت
با نعمت و با مال و دست گاهي
وز بيم تشنگي قيامت به روز و شب
در
آرزوي قطرگکي آب زمزمي
اي دردمند دور مشو خيره از طبيب
زيرا نشسته بر
در
عيسي مريمي
آشکارا دهي آن اندک و بي مايه زکات
رشوت حاکم جز
در
شب و پنهان ندهي
چه طمع داري
در
حله صد رنگ بهشت
چون به درويش يکي پاره خلقان ندهي؟
چه چيز بهتر و نيکوتر است
در
دنيي؟
سپاه ني ملکي ني ضياع ني رمه ني
رسول خود سخني باشد از خداي به خلق
چنانکه گفت خداوند خلق
در
عيسي
در
هدي بگشايد مگر کليد سخن
همو گشايد درهاي آفت و بلوي
زبان به کام
در
افعي است مرد نادان را
حذرت بايد کردن همي از آن افعي
که کيمياي سعادت
در
اين جهان سخن است
بزرجمهر چنين گفته بود با کسري
همه همواره
در
خورشيد پيوستند و ناچاره
به کل خويش پيوندد سرانجامي هر اجزائي
ز بالاي خرد بنگر يکي
در
کار اين عالم
ازيرا از خرد برتر نيابي هيچ بالائي
ما را همي فريبد گشت دمادم تو
من
در
تو چون بپايم گر تو همي نپائي؟
وان را که بي بصارت يافه همي
در
آيد
بر محدثيت بس باد از گشتنت گوائي
گر تو ز بهر خدمت رفتن به پيش ميران
اندر غم قبائي تو از
در
قفائي
چندين چرا خرامي آراسته بگشي
در
جبه بهائي گر نيستي بهائي؟
دجال را نبيني بر امت محمد
گسترده
در
خراسان سلطان و پادشائي؟
ترکان به پيش مردان زين پيش
در
خراسان
بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائي
گرچه اندر رشته دري کشندش کي بود
سنگ هرگز يار
در
شاهوار، اي ناصبي؟
گرچه بر ديوار و بر
در
صورت مردم کنند
يار مردم باشد آن نيکونگار، اي ناصبي؟
زانکه
در
عالم علم گشته به نام آنکه اوست
خازن علم خداي کامگار،اي ناصبي
کي گيرد پند جاهل از تو؟
در
شوره نهال چون نشاني؟
استاده بدي به باميان شيري
بنشسته به عز
در
بشير شاري
بگشاد به دين درون
در
حيلت
برساخت به پيش خويش بازاري
تا هيچ نماند ازو بدين فتوي
در
بلخ بدي و نه گنه کاري
در
هر چمني نشسته دهقاني
اين چون سمني و آن چو گلناري
ننشست ازان سپس
در
اين بستان
جز کرگس مرده خوار، طياري
من گشته هزيمتي به يمگان
در
بي هيچ گنه شده به زنهاري
مانده است چو من
در
اين زمين حيران
هر زاهد و عابدي و بنداري
اين ديو هزيمتي است اينجا
در
منگر تو بدانکه ساخت کاچاري
مکن ز بهر گلو خويشتن هلاک و مرو
به صورت بشري
در
به سيرت مگسي
اگرت خواب نگيرد ز بهر چاشت شبي
که
در
تنور نهندت هريسه يا عدسي
در
معده ت آتش آمد مشغول شد بدو دل
تا دين بدين بهانه از پيش برنوشتي
چون گوروار دايم بر خوردن ايستادي
اي زشت ديو مردم
در
خورد تير وخشتي
که ديو توست اين عالم فريبنده
تو
در
دل ديو ناکس را نپيخستي
غرقه شده اي به بحر دنيا
در
يا هيچ همي به دين نپردازي
اين جاهل را به بز چون پوشي
در
طاعت و علم خويش نگدازي
اي حجت، کاز خرد باشد
همواره تو زين بدل
در
اين کازي
رفتم به نزد هر سرو سالاري
گشتم به گرد هر
در
و ميداني
بي هيچ علم و هيچ حقومندي
در
پيشگه نشسته چو لقماني
در
باز کرد سوي من اين کان را
بگشاد قفل بسته سخن داني
اي کرده خمر مغز تو را خيره،
مستي تو
در
ميانه مستاني
ازيرا که پشتم ز منت به شکر
گران است
در
زير بار علي
نبودي
در
اين سهمگن مرغزار
مگر عمرو و عنتر شکار علي
يکي اژدها بود
در
چنگ شير
به دست علي ذوالفقار علي
به غار علي
در
نشد کس مگر
به دستوري کاردار علي
گزين و بهين زنان جهان
کجا بود جز
در
کنار علي؟
سواري که دعوي کند
در
سخن
بيا، گو، من اينک سوار علي
جوان خردمند نزديک دانا
چو دري بود کش به زر
در
نشاني
نهال تنت چون کهن گشت شايد
که
در
جان ز دين تو نهالي نشاني
نماني نه
در
کاروان نه به خانه
نه بي زندگاني نه با زندگاني
تو را
در
قران وعده اين است از ايزد
چرا برنخواني گر اهل قراني؟
نگه کن سحرگه به زرين حسامي
نهان کرده
در
لاژوردين نيامي
نبيني که ت افگند چون مرغ نادان
ز روز و شبان دهر
در
پيسه دامي؟
راه نبيني تو و گوئي دلت
رانده مگر
در
شب تاريستي
شب تيره ستاره گرد او
در
چو حورانند گرد زشت زالي
جمال و زيب زيبا کم نگردد
اگر چندش بپوشي
در
جوالي
ايا گردنت بسته بر
در
شاه
ضياعي يا عقاري يا عقالي
نه همانا که بر اين اشتر نوروزي
جز که کافور و
در
و گوهر بارستي
دلم از تو به همه حال بشستي دست
گر تو را
در
خور دل دست گزارستي
گر نبوده ستي اين عقل به مردم
در
خلق يکسر بتر از کژدم و مارستي
صفحه قبل
1
...
1264
1265
1266
1267
1268
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن