167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • وز گوهر و زر، مخنقه و ياره
    در کرد به دست و بست بر گردن
  • دشت از تو کشيد مفرش وشي
    چرخ از تو خزيد در خز ادکن
  • حاکم به چراغ در بسي از مستي
    از دبه مزگت افگند روغن
  • بي رشوت اگر فرشته اي گردي
    گرد در او نشايدت گشتن
  • مير بر تخت در ايوانش فرود آرد
    چون خردمند و گراميش بود مهمان
  • گر نه مهمان خدائي تو تورا ايزد
    چون نشانده است در اين پر ز چراغ ايوان؟
  • خيل ابليس چو بگرفت خراسان را
    جز به يمگان در نگرفت قرار ايمان
  • جواني شد، او را فراموش کن
    سر ناتواني در آگوش کن
  • خلالوش جويان دين بي هش اند
    تو بي هوش را در خلالوش کن
  • با اهل خويش گوهر دين تو روشن است
    اينجاست مانده در کف بيگانگان نگون
  • در دست زمان سپيد شد زاغت
    کس زاغ سپيد کرد جز جادو؟
  • بنگر که صدف ز قطره باران
    در بحر چگونه مي کند لولو
  • بنشان زسرت خمار و خود منشين
    حيران چو به چنگ باز در تيهو
  • زمانه بسي پند دادت، وليکن
    تو مي در نيابي زبان زمانه
  • در اين ره گذر چند خواهي نشستن؟
    چرا برنخيزي، چه ماندت بهانه؟
  • چو دانش نداري تو، در پارسائي
    به سان لگامي بوي بي دهانه
  • به دانش گراي و در اين روز پيري
    برون افگن از سر خمار شبانه
  • گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
    افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره
  • بنگر در اين مثال تن خويش را ببين
    گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره
  • گر نه بره نه گرگ نه اي، بر در امير
    چوني؟ جواب راست بده بي مناظره
  • فخري مکن بدانکه تو ميده و بره خوري
    يارت به آب در زده يک نان فخفره
  • دو قوصره همي به سفر خواست رفت جانت
    زان بر گرفت سفره در خورد مطهره
  • در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز
    بگذار گوز و دست برآور ز خنبره
  • کار بي دانش مکن چون خر، منه
    در ترازو بارت اندر يک پله
  • دست ازو درکش چو مردان پيش ازانک
    در کشندت زير شر و ولوله
  • در بلخ ايمن اند ز هر شري
    مي خوار و دزد و لوطي و زن باره
  • ناگاه باد دنيا مر دين را
    در چه فگند از سر پرواره
  • اي درها به رشته در آوردم
    روز چهارم از سومين هفته
  • تا گل در کله چون عروس نهان شد
    ابر مشاطه شده است و باد دلاله
  • نيک نگه کن به آفرينش خود در
    تا به گه پيريت ز حال سلاله
  • بر رفتنيم اگرچه در اين گنبد
    بيچاره ايم و بسته و پيخسته
  • مگر کايشان همي بيرون کشندت
    از اين هموار و بي در سخت باره
  • فلک روغن گري گشته است بر ما
    به کار خويش در جلد و خياره
  • ببايد رفتن، آخر چند باشي
    چو متواري در اين خانه ي تواره؟
  • در اين خانه چهارستت مخالف
    کشيده هر يکي بر تو کناره
  • بدين نيکو تن اندر جان زشتت
    چو ريماب است در زرين غضاره
  • به کشت بي گهي ماني که در تو
    نبينم دانه جز کاه و سپاره
  • بر نه به خرت بار که وقت آمده است
    دل در سراي و جاي سپنجي منه
  • زر است علم، عمر بدين زره بده
    در گرم سير برف به زر داده به
  • ديوي است صعب در تن تو آرزو
    جوياي آز و ناز و محال و فره
  • ناکشته تخم هرگز ناورد بر
    اي در کمال فضل تو را يار نه
  • چو ننوازي و ندهي گشت پيدا
    که جز بادي نداري در قنينه
  • با تو روان است روزگار حذر کن
    تا نفريبد در اين رهت بروانه
  • مؤمني و مي خوري، بجز تو نديدم
    در جسد مؤمنانه جان مغانه
  • راه نمايدت سوي روضه رضوان
    گر بروي بر رهي در اين دو ميانه
  • مرگ ستانه است در سراي سپنجي
    بگذري آخر تو زين بلند ستانه
  • چون خانه بيگانه ش آشنا شد
    خو کرد در اين بند و زاولانه
  • گوئي که جوانم، به باغ ها در
    بسيار شود خشک و، تر جوانه
  • در خانه دين چونکه مي نيائي؟
    استاده چه ماندي بر آستانه؟
  • در خانه شدم بي تو من ازيرا
    هاروت تو را هست و مر مرا نه
  • بر شوم تن خويش سخت کردي
    از جهل در هاويه به فانه
  • جهان دامگاهي است بس پر چنه
    طمع در چنه ي او مدار از بنه
  • نيابم همي جاي خواب و قرار
    در اين بي نوا شب گه پر کنه
  • از اين دام بي رنج بيرون شوي
    اگر نوفتادت طمع در چنه
  • در کار خويش غافل چون باشي؟
    بر خويشتن مگر به معادائي!
  • بي علم دين همي چه طمع داري؟
    در هاون آب خيره چرا سائي؟
  • اي بي وفا زمانه تو مر ما را،
    هرچند بي وفائي ،در بائي
  • جان گوهر است و تن صدف گوهر
    در شخص مردمي و تو دريائي
  • همانا چنين مانده زين پست از آني
    که در انده اسپ رهوار و زيني
  • جهان مادري گنده پير است، بر وي
    مشو فتنه، گر در خور حور عيني
  • به شخص گلين چونکه معجب شده ستي؟
    در اين گل بينديش تا چون عجيني
  • برآشفته اند از تو ترکان نگوئي
    ميان سگان در يکي ارزبيني
  • به ميدان تو من همي اسپ تازم
    تو خوش خفته چون گربه در پوستيني
  • در دشت خطا خيره چند تازي؟
    چون سر ز خطا باز خط ناري؟
  • خاري است خطا زهر بار، تاکي
    تو پشت در اين زهر بار خاري؟
  • اين بند نبيني که بر تو بستند؟
    در بند همي چون کني سواري؟
  • خواهي که تماشاکني به نزهت
    به خيره در اين چاه تنگ و تاري
  • گر تو ندهي داد او به طاعت
    در خورد عذابي و ذل و خواري
  • گر در دلت اين مار جاي گيرد
    چون تو نبود کس به دل فگاري
  • بي باکي اگر مار را به دل در
    با پاک خرد جاي داد ياري
  • گشتي متحير که اندر اين ره
    گامي نتواني که در گزاري
  • اهل تو مر اين راز را اگر تو
    در بند خداوند ذوالفقاري
  • چون دشت حرير سبز در پوشد
    وآيد به نشاط حسي از نامي
  • هر روز به مذهب دگر باشي
    گه در چه ژرف و گاه بر بامي
  • از خوگ به باغ در چه افزايد
    جز زشتي و خامي و بي اندامي؟
  • در آرزوي خويش بماليد تو را مال
    چون گوش دل اي سوختني سخت نمالي؟
  • گر زهد همي جوئي، چندين به در مير
    چون مي دوي اي بيهده چون اسپ دوالي؟
  • در مزرعه معصيت و شر چو ابليس
    تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالي
  • داني که همي برتو جهان درد سگالد
    او در سگاليد، تو درمان نسگالي؟
  • در سپه سامري از بهر چيست
    بر تن تو جوشن پيغمبري؟
  • من به مثل در سپه دين حق
    حيدرم، ار تو به مثل عنتري
  • فخر چه داري به غزل هاي نغز
    در صفت روي بت سعتري؟
  • واب درو و آتش و خاک و هوا
    از چه فتادند در اين داوري
  • اين خانه پنج در بدين خوبي
    بنگر که، که داشته ستت ارزاني
  • در خانه مرده، دل چرا بستي؟
    کو خاک گران و تو سبک جاني
  • امروز به کار در نکو بنگر
    بشنو که چه گفت مرد يوناني
  • در مسجد جاي سجده را بنگر
    تا بر ننهي به خار پيشاني
  • وانجا نرود تو را چنين کاري
    کامروز در اين جهان همي راني
  • در قصد و نيت همه بدي داري
    ليکن چه کني که سخت خلقاني؟
  • کردگارت را من در تو همي بينم
    به ره چشم دل، اي گنبد زنگاري
  • تو به پرگار خرد پيش روانم در
    بي خطرتر ز يکي نقطه پرگاري
  • شست سال است که من در رسن اويم
    گر بميرم تو نگر تا نکني زاري
  • نيک نگه کن در اين عطا و بينديش
    تا که تو، اين عطا تو راست، کرائي
  • سر چه کشي در گليم، خيز نگه کن
    تا که همي خود کجا روي و کجائي
  • مادر تو خاک و آسمان پدر توست
    در تن خاکي نهفته جان سمائي
  • ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟
    عقل چه دارد در اين حديث گوائي؟
  • راي تو را راه نيست در سخن من
    گر تو به راه قياس و مذهب رائي
  • آنچه علي داد در رکوع فزون بود
    زانکه به عمري بداد حاتم طائي
  • زانکه نجوئي همي نه علم و نه دين بل
    در طلب اسپ و طيلسان و ردائي
  • قبله علمي و در زمين خراسان
    زهد به جاي است و علم تا تو بجائي