نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
ور ترا شهرت سعدي نبود نقصي نيست
حاجتي نيست
در
اسلام اذان را بمنار
شوق گل روي تو چو بلبل
هر لحظه
در
آردم بگفتار
من
در
طلب تو گم شدستم
خود گم شده چون بود طلب کار
از دانه خال تو دل من
در
دام هواي تو گرفتار
چون کرد بناي آبگيري
بر خاک
در
تو اشک گل کار
در
دست غم تو من چو چنگم
واسباب حيات همچو او تار
در
ياب که تا تو آمدي، رفت
کارم از دست و دستم از کار
در
دوستي تو و ره تو
مرد اوست که ثابتست و سيار
آن شب که بهم نشسته باشيم
در
خلوت قرب يار با يار
کاي
در
چمن اميد وصلم
چيده ز براي گل بسي خار
جام طرب و هواي خود را
در
مجلس ما بگير و بگذار
بر صوفي روح چاک گشته
در
رقص دل از سماع اسرار
طاير ميمون عشق جو که
در
آرد
بيضه جان را بزير بال حقيقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بيخ کند
در
دلت نهال حقيقت
شمسه حق اليقين چو چشمه خورشيد
شعله زنانست
در
ظلال حقيقت
سفته گر
در
علم گفت روا نيست
از صدف شرع انفصال حقيقت
نفس شريفش رسيده بد بشهادت
پيشتر از مرگ
در
قتال حقيقت
بر
در
آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان برأس مال حقيقت
والي ملک است شرع تند سياست
در
ملکوت آ ببين جلال حقيقت
شرع که
در
دست حکم قاضي عدل است
مسند او هست پاي مال حقيقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه مي کرد
در
جدال حقيقت
رستم آن معرکه نبود از آنش
پنجه بهم
در
شکست زال حقيقت
مسئله يي مشکل است يک سخن از من
بشنو و دم
در
کش از مقال حقيقت
در
چشم همتست خيال تو چون عروس
بر دست قدرتست جمال تو چون نگار
در
راه گلستان رخت زير پاي دل
سر تيز کرده اند موانع بسان خار
هيهات سيف تيغ سخن
در
نيام کن
يارايت کلام برنگي دگر برآر
اي جلوه کرده روي تو خود را
در
آفتاب
وي گشته نور روي ترا مظهر آفتاب
اي حلقه
در
تو بهر خانه ماه نو
وي نايب رخ تو بهر کشور آفتاب
تا
در
قفاي خود مدد از روي تو نديد
اندر زمين نگشت ضياگستر آفتاب
گشته ز شوق روي تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گريبان
در
آفتاب
با خاک کوي تو نبود حاجتي بمشک
با نور روي تو نبود
در
خور آفتاب
چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در
بذل روح ناميه را ياور آفتاب
از پرتو رخ تو بديدم دهان تو
ناچار ذره رو بنمايد
در
آفتاب
گفتم دمي بلطف مرا
در
کنار گير
اي نوعروس حسن ترا زيور آفتاب
اي عود سوز مهر تو دلهاي عاشقان
از نور مهر تست
در
آن مجمر آفتاب
در
ظلمت ار بياد تو رفتي بسوي آب
بودي دليل موکب اسکندر آفتاب
چون دانه يي که هست شجر مضمر اندرو
در
ذرهاي خاک درت مضمر آفتاب
گردون که بار حکم تو بر پشت ميکشد
از مهر طلعتت زده آتش
در
آفتاب
در
چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب
از شرم روي تست که هر شام مي شود
در
روضه فلک چو گل احمر آفتاب
آب حيا نداشت که مي رفت هر شبي
در
حوض عين حاميه بي ميزر آفتاب
چون سايه درخت بلرزد ز فرط مهر
بر عاشقان روي تو
در
محشر آفتاب
زهي ز طره تو آفتاب
در
سايه
بپيش پرتو روي تو ماه و خور سايه
هواي عشق ترا مهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دو کون
در
سايه
ز تاب و پرتو رويت
در
آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سايه
ز بهر آنکه نهي پاي بر گهر
در
راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سايه
ز پرتو تو چو خورشيد ذره را باشد
مدام
در
شب تاريک جلوه گر سايه
ز تاب مهر تو
در
روي ذرهاي حقير
چو آفتاب کند بعد ازين نظر سايه
چو يافت بوي تو
در
خانهاي درويشان
دگر نمي رود از خانها بدر سايه
تو ساکني و من اندر پي تو سرگردان
بلي درخت مقيمست و
در
سفر سايه
صفحه قبل
1
...
1262
1263
1264
1265
1266
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن