نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان ناصر خسرو
از دروغ توست
در
جانم دريغ
وز ستم توست ريشم پرستيم
در
ره عمري شتابان روز و شب
اي برادر گر درستي يا سقيم
گرد
در
من همي نيارد
گشتن نه رفيقم و نه يارم
جز علم و عمل همي نورزم
تا بسته
در
اين حصين حصارم
چشم حکما به خار مشکل
در
چند و چرا و چون بخارم
گر کنده شده است خان و مانم
حکمت رسته است
در
کنارم
چو يقينم که نگيردت همي خواب و غنو
من بي طاقت
در
طاعت تو چون غنوم
وزان گشت تيره دل مرد نادان
کزوي است روشن به جان
در
ضميرم
اي خردمندان، که باشد
در
جهان
با چنين بد مهر مادر داورم؟
مشکلي پيش آمده ستم بس عجب
ره نمي داند بدو
در
خاطرم
اي برادر، کوه دارم
در
جگر
چون شوي غره به شخص لاغرم
اگر داد خواهيم
در
نيک و بد
به داديم معذور و اندر خوريم
چه باک است اگر نيست مان فرش و قصر
چو
در
دين توانگرتر از قيصريم؟
عزيزيم بر چشم دانا چو زر
به چشم تو
در
خاک و خاکستريم
نامه آزادي آمده است سوي من
پنهان
در
دل زخالق دل و جانم
تو به شتاب از پس زمانه دواني
من به ستور از
در
زمانه رمانم
اي همه ساله دنان بگرد دنان
در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم
بر رمه علم خوار
در
شب دنيي
از قبل موسي زمانه شبانم
در
سخنم تخم مردمي بسرشته است
دست خداي جهان امام زمانم
ور بنشيند برو غبار شياطين
گرد به پندي چو
در
ازو بفشانم
در
آب نميدي آن ردا را
کش طمع طراز بود شستم
در
من نرسند ازانکه بيش است
از ششصدشان به فضل شستم
از خاکم اگر بکند ديوت
در
سنگ بر غم تو برستم
تا داند خصم من که چون تو
در
دين نه ضعيف و خوار و سستم
کس عروسي
در
جهان هرگز نديد
گيسوش پرنور و رويش پر ظلام
بر کف جاهل همي گويد نبيد
در
بر فاسق همي گويد غلام
در
تعجب مانده بودم زين قبل
تا بگاه صبح بام از گاه شام
وين سپاه بي کران
در
يکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام
بر
در
شوخي بنه شرم و خرد
وانگهي گستاخ وار اندر خرام
در
تنوري خفته با عقل شريف
به که با جاهل خسيس اندر خيام
وگرت بست به بندي قوي اين ديو بزرگ
خامش و، طبل مزن بيهده
در
زير گليم
در
خواب نديدي مگر خيالم
آن سرو سهي قد مشک خالم
گاه از
در
مير جليل گويد
«بنگر به فر و نعمت و جلالم
چه ت بود نگشتي هنوز پيري
که ت رخت نمانده است
در
جوالم؟»
وانجا که بيايد تموز جاهل
من خفته و آسوده
در
ظلالم
گر نيز غرور جهان بخرم
پس همچو تو گم بوده
در
ضلالم
در
حب رسول خدا و آلش
معروف چو خورشيد بر زوالم
در
باغ و راغ دفتر ديوان خويش
از نثر و نظم سنبل و ريحان کنم
در
مجلس مناظره بر عاقلان
از نکته هاي خوب گل افشان کنم
وانگه مر اهل فضل اقاليم را
در
قصر خويش يکسره مهمان کنم
تا اندرو نيايد نادان، که من
خانه همي نه از
در
نادان کنم
گر
در
لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عريان کنم
آن ديو را که
در
تن و جان من است
باري به تيغ عقل مسلمان کنم
تا سخت زود من چو فلان مر تو را
در
مجلس امير خراسان کنم »
از من خسيس تر که بود
در
جهان
گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟
خفته ازاني که نبيني ز جهل
در
دل تاريک همي جز ظلام
دنيا
در
دام تو آيد به دين
بي دين دنيا نبود جز که دام
خوار برون راندت آخر ز
در
گرچه بخواند به نويد و خرام
خام نگون بخت برآيد به تخت
گر برود
در
سخنش نام خام
اهرون از علم شد سمر به جهان
در
گر تو بياموزي، اي پسر، تؤي اهرون
گوهر دين چون
در
اين خزينه نهادي
روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون
هرکه مر اين آب را نديد،
در
اين آب
تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون
در
دهن پاک خويش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نيامد بيرون
به خراسان
در
تا فرش بگسترده است
گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن
گر به شب بنگري اندر فلک و عالم
بر سرت گلشن بيني و تو
در
گلخن
اندر اين جاي سپنجي چه نهادي دل؟
آب کوبي همي، اي بيهده،
در
هاون
نيک بنديش که از بهر چه آوردت
آنکه ت آورد
در
اين گنبد بي روزن
آن کن از طاعت و نيکي که نداري شرم
چون ببينيش
در
آن معدن پاداشن
سخن حکمتي و خوب چنين بايد
صعب و بايسته و
در
بافته چون آهن
زيرا که پل است خر پسين را
در
راه سفر خر نخستين
تين و زيتون ببين
در
اين باغ
وان شهر امين و طور سينين
در
باغ شو و کنار پر کن
از دانه و ميوه و رياحين
اي تکيه زده بر اين
در
از جهل
بر خيره شده عصاي بالين
پيش تو
در
مي رود او کينه ور
تو زپس او چه دوي شادمان؟
هيچ نترسي که تو را اين نهنگ
ناگه يک روز کشد
در
دهان؟
دشمن توست اي پسر اين روزگار
نيست به تو
در
طمعش جز به جان
تو به
در
او شده زنهار خواه
دشنه همي مالدت او بر فسان
چند چپ و راست بتابي ز راه
چون نروي راست
در
اين کاروان؟
چند ربودي و ربائي هنوز
توشه
در
اين ره ز فلان و فلان؟
باک نداري که
در
اين ره به زرق
که بفروشي بدل زعفران
خيره چه گوئي تو که «بادي است اين
در
شکم و پشت و ميانم روان؟
در
سپه جهل بسي تاختي
اکنون يک چند گران کن عنان
ديو قرين تو چرا گشت اگر
دل به گمان نيست تو را
در
قران
جان تو از بهر عبادت شده است
بسته
در
اين خانه پر استخوان
اي به خراسان
در
سيمرغ وار
نام تو پيدا و تن تو نهان
در
سپه علم حقيقت تو را
تير کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بحر سخن همچنين
در
همي جوي و همي برفشان
سواران تازنده را نيک بنگر
در
اين پهن ميدان ز تازي و دهقان
در
اين هر طريقي که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان
در
اينها به چشم دلت ژرف بنگر
که اين را به چشم سرت ديد نتوان
خرد هديه اوست ما را که
در
ما
به فرمان او شد خرد جفت با جان
خرد سوي هر کس رسولي نهفته
که
در
دل نشسته به فرمان يزدان
چه گوئي
در
آن جاي گردنده گردون
روان است يا ايستاده است ازين سان؟
از اين
در
به برهان سخن گوي با من
نخواهم که گوئي فلان گفت و بهمان
در
اين قبه گوهر نامرکب
ز بهر چه کرده است يزدانت مهمان؟
حکيما، ز بهر تو شد
در
طبايع
جواهر، نه از بهر ايشان، پريشان
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سيه خاک
در
زير زنگاري ايوان
اثرهاي آن عالم است اين کزوئي
در
اين تنگ زندان تو شادان و خندان
چنين چند گردي
در
اين گوي گردان؟
کز اين گوي گردان شدت پشت چوگان
بنگر که چيست بسته
در
اين زندان
زنده و روان به چيست چنين اين طين
دل
در
نشاط بسته و تن داده
گاهي به مهر و گاه به فروردين
گر
در
شود خرد به دل سندان
شمشاد ازو برون دمد اندر حين
مرا، پورا، ز دين ملکي است
در
دل
که آن هرگز نخواهد گشت ويران
به دل
در
صبر کشتم تا به من بر
چو بر ايوب زر باريد باران
رسن
در
گردن يوزان طمع کرد
طمع بسته است پاي باز پران
من آن دارم طمع کاين دل طمع را
ندارد
در
دو عالم جز به يزدان
همي تا
در
تنم ارکان و جان است
به نيکي کوشد از من جان و ارکان
در
آساني و سود خود نجويم
زيان با فلان و رنج بهمان
تو اي غافل يکي بنگر
در
اين خلق
که مي ناخورده گشته ستند مستان
تو شاگردان بسي داري
در
اين دور
به قدر از خويشتن برتر فراوان
صفحه قبل
1
...
1261
1262
1263
1264
1265
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن