نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان ناصر خسرو
تا فرود آئي به آخر گرچه دير
بر
در
شهر نميدي لامحال
عمر فاني را به دين
در
کار بند
تا بيابي عمر و ملک بي زوال
گر به دنيا
در
نبيني راه دين
وز ره دانش نيلفنجي کمال
نيست تنزيل سوي عقل مگر
آب
در
زير کاه بي تاويل
آب و قنديل هست با تو وليک
روغنت هيچ نيست
در
قنديل
اي زپس مال
در
بمانده شب و روز
نيستي الا که سايه اي متمول
دل بنهادي به ذل از قبل مال
علت ذل تو گشت
در
بر تو دل
مرغ که
در
دام پر چنه طمع افگند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل
خامش و آهستگان به روز وليکن
در
مي و مجلس به شب به سان جلاجل
هيچ نبيند که رنج بيند يک روز
ظالم
در
روزگار خويش و نه قاتل
بلکه ستمکش به رنج و
در
بميرد
باز ستمگار دير ماند و مقبل
راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ
چاشنيي دان
در
اين سراي به عاجل
باز جهان بحر ديگر است و بدو
در
شخص تو کشتي است و عمر باد مقابل
ماليده شدي
در
طلب مال چو تسمه
تا کي زني اندر طلب مال کنون فال؟
زين چرخ دونده گر بقا خواهي
در
خورد تو نيست، نيست اين مشکل
چنگال مزن
در
اين شتابنده
که ت زود کند چو خويشتن زايل
باطل مشنو که زهر جان است او
حق را بنيوش و جاي کن
در
دل
کان هر دو فريشته به فعل خويش
آويخته مانده اند
در
بابل
حرام را چو ندانستمي همي ز حلال
چو سرو قامت من
در
حرير بود و حلل
فگند پهن بساطي به زير پاي نشاط
به عمر کوته خود
در
دراز کرده امل
سبک به سوي
در
طاعت خداي گراي
اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
مکن چنانکه
در
اين باب عاميان گويند
«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل »
دراز گشت مقامت
در
اين رباط کهن
گران شدي و سبک جان بدي تو از اول
خدايت يکي را به ده وعده کرد
بده گر نداري به دل
در
خلل
جهان جاي الفنج غله ي تو است
چه بي کار باشي
در
اين مستغل؟
يکسره عشاق مقال منند
در
گه و بيگه به خراسان رجال
نظم نگيرد به دلم
در
غزل
راه نگيرد به دلم بر غزال
نيست هوا را به دلم
در
مقر
نيست مرا نيز به گردش مجال
نيز
در
اين کنج مرا کس نبود
خويش و نه همسايه و نه عم و خال
با دل رنجور
در
اين تنگ جاي
مونس من حب رسول است و آل
چشم همي دارم تا
در
جهان
نو چه پديد آيد از اين دهر زال
زيد شده تشنه به ريگ هبير
عمرو شده غرقه
در
آب زلال
کهن گشته اي تن نه اي بل نوي
فزاينده
در
گردش ماه و سال
رهائي نيابد هم از مرگ خويش
مبارز چو عاجز شود
در
قتال
به تاييد او لاجرم علم و زهد
گرفته است
در
جانم آرام و هال
بدين کار اگر نيست چندين خلاف
در
اين حال گويند چندين محال
نگر تا
در
اين چون سفالينه تن
به حاصل شد از تو مراد کلال
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدي
در
غم بي زوال
نگر تا نگوئي که
در
فعل بد
هزاران مرا هست يار و همال
در
ميان خلق دين حق نمانده ستي وليک
اهل بيت و مؤمنان اندر ميانند، اي رسول
مر مرا
در
ميان قافله بود
دوستي مخلص و عزيز و کريم
گفت «ني » گفتمش «چو مي رفتي
در
حرم همچو اهل کهف و رقيم
گفتم «اي دوست پس نکردي حج
نشدي
در
مقام محو مقيم
در
کار خويش عاجز و درمانده نيستم
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
در
نامه طمع ننوشته است دست دهر
ز اول مگر که ذل و سرانجام واي مام
من دست خويش
در
رسن دين حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
ايزد پيام داد به تو کاهلي مکن
در
کار، اگر تمام شنوده ستي آن پيام
به نامه درون جمله نيکي نويس
که
در
دست توست اي برادر قلم
دهن خشک ماند به گاه نظر
اگر
در
دهانش نهي رود زم
نه جز بر زبانش «نعم » را مکان
نه جز
در
عطاهاش کان نعم
به جان و دلم
در
ز فرش کنون
بهشت برين است و باغ ارم
از آن پاکتر نيست کس
در
جهان
که هست او سوي متهم متهم
در
دام به دانه مباش مشغول
دانه ي تو چه چيز است جز مي و جام؟
اميد چه داري که کام يابي؟
در
دام کسي کام يابد اي خام؟
جان وام خداي است
در
تن تو
يک روز ز تو باز خواهد اين وام
بيهوده چه داري طمع
در
اين جاي
آرام؟ که اين نيست جاي آرام
دل را ز جهان بازکش که گيهان
بسيار کشيده است چون تو
در
دام
ناتام
در
اين جايت آوريدند
تا روزي از اين جا برون شوي تام
در
خانه استاد علم و دينت
پيغمبرت استاد و چوب صمصام
داني که محال است اگر بماند
ارواح چنين
در
سراي اجسام
اين حکم
در
اين کارکرد پيداست
با آنکه رسول آمده است و پيغام
گر حاکم حکام را مقري
در
خلق چرائي چو گرگ و ضرغام؟
جهان، خداي جهان را مثل چوبستاني است
که ما به جمله بدين بوستان
در
اشجاريم
به غار سنگين
در
نه، به غار دين اندر
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاريم
يکي چون مرغ پرنده وليک پرش انديشه
يکي ماننده گزدم وليکن نيش او
در
فم
آئين اين دو مرغ
در
اين گنبد
پريدن و شتاب همي بينم
در
لشکر زمانه بسي گشتم
پر گرد ازين شده است رياحينم
مجلس به فر دولت او فردا
جز
در
کنار حورا نگزينم
فخرم بس آنکه
در
ره دين حق
بر مذهب امام ميامينم
بر من گذر يکي که به يمگان
در
مشهورتر از آذر برزينم
وين آسيا دوان و درو من نشسته پست
ايدون سپيد سار
در
اين آسيا شدم
وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
يک چند با ثنا به
در
پادشا شدم
گفتم مگر که داد بيابم ز ديو دهر
چون بنگريستم ز عنا
در
بلا شدم
از شاه زي فقيه چنان بود رفتنم
کز بيم مور
در
دهن اژدها شدم
فرياد يافتم ز جفا و دهاي ديو
چون
در
حريم قصر امام اللوا شدم
فرعون روزگار زمن کينه جوي گشت
چون من به علم
در
کف موسي عصا شدم
تا مير مؤمنان جهان مرحبام گفت
نزديک مؤمنان ز
در
مرحبا شدم
وز قول يکي چو نيش تيز است
در
جان و، يکي چو نرم مرهم
ناگفته سخن خيوي مرد است
خوش نيست خيو مگر که
در
فم
زي عامه چو خار خوارم ايراک
در
ديده کور عامه خارم
رو تو به قطار خويش ايراک
من با تو شتر نه
در
قطارم
من گر چه تو شاه و پيشگاهي
با قول چو
در
شاهوارم
من خفته به جهل و او همي برد
با ناز گرفته
در
کنارم
در
شور ستانت چنان گمان است
کان ميوه ستان است و باغ خرم
شو دست بدو
در
زن و جدا شو
زين گم ره کاروان و بي شبان رم
در
حشر مکرم بود کسي کو
گشته است به اکرام او مکرم
اين فلکي جان مرا شصت سال
داشت
در
اين زندان چاهي تنم
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت
در
گلشنم
شصت و دو سال است که بکوبد همي
روز و شبان
در
فلکي هاونم
گرد گر گشت تنم نيست عجب زيراک
از تن پير
در
اين گنبد گردانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد
در
انبانم
چون نترسم که چو جائي بروم ديگر
به بد خويش بياويزم و
در
مانم؟
چند پرسي که «چگوئي تو به ياران
در
؟»
چون نپرسي زهمه امت يکسانم؟
پيش من سرکه منه تا نکني
در
دل
که بخري به دل سرکه سپندانم
از
در
سلطان ننگ است مرا زيراک
من به نيکو سخنان بر سر سرطانم
پيش دنيا نکنم دست همي تا او
نکشد
در
قفص خويش به دستانم
تخته کشتي نوحم به خراسان
در
لاجرم هيچ خطر نيست ز طوفانم
عدل و احسان تو طوق است
در
اين گردن
غرقه عدل تو و بنده احسانم
از
در
مهلت نيند اينها وليک
تو، خدايا، هم کريمي هم حليم
در
حريم خانه پيغمبرت
مر مرا از توست دو جهاني نعيم
صفحه قبل
1
...
1260
1261
1262
1263
1264
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن