نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان ناصر خسرو
بر نام خداوند بر اين وصف سلامي
در
مجلس برخواند ابو يعقوب ازبر
در
پيش تو استاده بر اين جامه پشمين
اين کالبد لاغر با گونه اصفر
شش سال ببودم بر ممثول مبارک
شش سال نشستم به
در
کعبه مجاور
در
خلد چگونه خورد گندم
آنجا چو نبود شخص نان خور؟
نگفتم مگر راست، گفتم که نيست
تو را
در
خدائي وزير اي قدير
بجاي است
در
من به فضل خداي
همان فهم و آن طبع معني پذير
اي حجت بسيار سخن، دفتر پيش آر
وز نوک قلم
در
سخنهات فروبار
در
شعر ز تکرار سخن باک نباشد
زيرا که خوش آيد سخن نغز به تکرار
از راه تن خويش سوي جانت نگه کن
بنگر که نهان چيست
در
اين شخص پديدار
ابليس لعين دست گشاده است به غارت
ايزدت بدين سختي ازين بست
در
اين غار
ور به خوبي
در
بودي خطر و بخت بلند
سرو سالار جهان بودي خورشيد منير
علي آن يافت ز تشريف که زو روز غدير
شد چو خورشيد درفشنده
در
آفاق شهير
دل خانه توست گنج گردانش
از حکمت ها به
در
منثور
گر حکمت منت
در
خور آيد
گنجور شدي و گشت ماجور
هردو يکي شود چو زحلقت فرو گذشت
حلوا و نان خشک
در
آن تافته تنور
اين کالبد خنور تو بوده است شست سال
بنماي تا چه حاصل کردي
در
اين خنور
ستور است مردم
در
اين ره چنانک
بريده نگردد قطار از قطار
وز اين
در
کشيدن به بيني خويش
ز بهر طمع اين و آن را مهار
چو مر خويشتن را بداني به حق
در
اين ژرف زندان نگيري قرار
به دو سوي صف دو برادر مبارز
ابا هر يکي پنج فرزند
در
خور
خمر مخور، پور، که آن دود خمر
مار شود
در
سر مخمور، مار
عمرت از تو گريزد از پس آز
تو همي تاز
در
نشيب و فراز
بر
در
بخت بد فرود آيد
هر که گيرد عنان مرکبش آز
جز بدين مال کي شود بر مرد
به دو عالم
در
سعادت باز؟
در
نگنجد مگر به دل، که دل است
کيسه دانش و خزينه راز
بنمايمت حق غايب را
در
سرائي که شاهد است و مجاز
خار يابد همي ز من
در
چشم
ديو بي حاصل دوالک باز
کسي پر خانه دشتي ديد هرگز
نه ديوار و نه
در
بل پست و موجز؟
دو لشکر صف زده
در
خانه هاشان
پس هر لشکري يکي مجاهز
اين ستوران کرده
در
گردن
رسن جهل و سلسله ي وسواس
اي خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس
در
زدند اخماس
تا چند سخن گوئي از حق و حقيقت؟
آب حيوان جوئي
در
چشمه مطموس!
صورت خوب بسي باشد بي حاصل
بر
در
و درگه و بر خانه و ديوارش
سر پيکان نشود
در
سپر و جوشن
تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش
ميوه چون اندک باشد به درختي بر
بي مزه ماند
در
برگ به خروارش
نيست آميخته با آب هنر خاکش
نيست آويخته
در
پود خرد تارش
اي متحير شده
در
کار خويش
راست بنه بر خط پرگار خويش
خرد شکستي به دبوس طمع
در
طلب تا و مگر تار خويش
در
طلب آنچه نيامد به دست
زير و زبر کردي کاچار خويش
خيره بدادي به پشيز جهان
در
گران مايه و دينار خويش
چون ندهي پند تن خويش را
اي متحير شده
در
کار خويش؟
وز هوس خويش همي پر خمي
بيهده اي
در
خور مقدار خويش
نيک نگه کن به تن خويش
در
باز شود از سيرت خروار خويش
آن را که
در
رکوع غني کرد بي سؤال
درويش را به پيش پيمبر سخاوتش
آن را که مصطفي، چو همه عاجز آمدند،
در
حرب روز بدر بدو داد رايتش
در
حربگه پيمبر ما معجزي نداشت
از معجزات نيز قوي تر ز قوتش
در
بود مر مدينه علم رسول را
زيرا جز او نبود سزاي امانتش
گر علم بايدت به
در
شهر علم شو
تا بر دلت بتابد نور سعادتش
هرک آفت خلاف علي بود
در
دلش
تو روي ازو بتاب و بپرهيز از آفتش
ابليس قادر است وليکن به خلق
در
جز بر دروغ و حيله گري نيست قدرتش
تا
در
دلم قران مبارک قرار يافت
پر برکتست و خير دل از خير و برکتش
با طلعت مبارک مسعود او ز سعد
خالي است مشتري را
در
قوس طلعتش
همان که سر که پوشيدش به ديبا باد نوروزي
خزاني باد پنهان کرد
در
محلوج کوهانش
چو دايه ي مهرباني جمله فرزندان عالم را
همي گردي کجا هستند
در
آباد و ويرانش
تو را افلاک و دوران خواند
در
ميدان يزداني
برونت رفت بايد تا نگردد تنگ ميدانش
مرا
در
پيرهن ديوي منافق بود و گردن کش
وليکن عقل ياري داد تا کردم مسلمانش
عرش اين عرش کسي بود که
در
حرب، رسول
چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش
بر حسرت شاخ گل
در
باغ گوا شد
بيچارگي و زردي و کوژي و نوانيش
بر گاه نبيني مگر آن را که سزا هست
کز گاه برانگيزي و
در
چاه نشانيش
پند تو تبه گردد
در
فعل بد او
پرواره کژ آيد چو بود کژ مبانيش
در
صدر خردمندان بي فضل نه خوب است
چون رشته لولو که بود سنگ ميانيش
مستنصر بالله که او فضل خداي است
موجود و مجسم شده
در
عالم فانيش
غافل کي بود خداوند ازانک
رفت
در
اين سبز و بلند آسياش؟
هرچ او گران بخرد ارزان شود
در
خنب و خنبه ريگ شود ارزنش
ابر بهار و باد صبا نگذرند
با بخت گشته بر
در
و بر روزنش
آويخته است زهرش
در
نوش او
آميخته است تيره ش با روشنش
زان رنجه تر کسي نبود
در
جهان
کاندر دلش نشسته بود دشمنش
در
هاوني که صبر بکوبد طبيب
چون صبر تلخ تلخ شود هاونش
چون راست بود خوب نمايد سخن
در
خوب جامه خوب شود آگنش
ابليس
در
جزيره تو برنشست
بر بي فسار سخت کش توسنش
کرا
در
زيان کسان سود باشد
نداند خردمند باز از گرازش
که
در
مهر او کينه بسته است ازيرا
که بسته است چشم دل اين مهره بازش
که خود زود بندازد اين شوم کره
بناگاه
در
چاه هفتاد بازش
جهان فريبنده را نوش بر روي
چو زهر است
در
پيش و رنج است نازش
به حجت نگه کن که
در
دين و دنيا
چگونه است از اين ناکسان احترازش
آنجا که سخن دان بگشايد
در
منطق
از مرد سخن هرگز گويند نعالش؟
گر نيست به جعبه ش
در
چون تير مقالي
کس دست نگيرند ز پيروز و ينالش
زين مال و ازين آب رسيد احمد تازي
در
عالم گوينده دانا به کمالش
آن کس که گرش اعمي
در
خواب بيند
روشن شودش ديده ز پر نور خيالش
در
باغ پديد آمد مينوي خداوند
بنديش و مقر آي به يزدان و به مينوش
اين عاريتي تن عدوي توست عدو را
دانا نگرد خيره چنين تنگ
در
آگوش
از ميش تن خويش به طاعت چو خردمند
در
علم و عمل فايده خويش همي دوش
پرهيز همي ورز،
در
الفغدن دانش
دايم ز ره چشم و ره گوش همي کوش
در
طاعت بي طاقت و بي توش چرائي؟
اي گاه ستمگاري با طاقت و با توش!
اي حجت اگر گنگ نخواهي که بماني
در
پيش خداوند، سوي حجت کن گوش
گهي
در
بارد گهي عذر خواهد
همان ابر بدخوي کافور بارش
پر از حلقه شد زلفک مشک بيدش
پر از
در
شهوار شد گوشوارش
چرا گر موحد نگشته است گلبن
چنين
در
بهشت است هال و قرارش
نگه کن بدين کاروان هوائي
که کافور و
در
است يکرويه بارش
در
اين حصار از جهان کيست؟ آن کس
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش
به زنهار يزدان درون جاي يابي
اگرجاي جوئي تو
در
زينهارش
در
بحر ظلال کشتيي نيست
جز حب علي به قول مطلق
دل نهادي
در
اين سراي سپنج
سنگ بسيار ساختي بر سنگ
دشمن از تو همي گريزد و تو
سخت
در
دامنش زده ستي چنگ
چون بياشفت بر کلنگ
در
ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ
به يک اندازه اند بر
در
بخت
مرد فرهنگ با مقامر و شنگ
نروم اندر اين بزرگ رمه
که بدو
در
نهاز شد بز لنگ
شعر او خوان که اندرو يابي
در
بنهاده تنگ ها بر تنک
در
تن ناخوب فعل نيک را
جمع کن چون انگبين اندر سفال
راستي
در
کار برتر حيلت است
راستي کن تا نبايدت احتيال
صفحه قبل
1
...
1259
1260
1261
1262
1263
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن