نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
توئي
در
کوه جان و دل سماعيل
که هستي
در
نمود عشق تهليل
زبان
در
فشان تو مريزاد
بجز
در
از زبان تو مريزاد
چو
در
معراج جان سيار هستي
عيان
در
ديدن راز الستي
جمال دوست
در
پرده نهانست
يقين
در
ديد واصل بيگمان ست
جمال بي نشان چون
در
درونست
کسي داند که
در
گرداب خونست
ز قول شرع مردستم من از پيش
نه با خويشم نه
در
کفرم نه
در
کيش
سپردم راه حق
در
زندگاني
ز جسم وجان شدم
در
دوست فاني
سپردم راه حق
در
جان و
در
دل
ز حق بگشاده ام هر راز مشکل
خدا را يافتم
در
جان حقيقت
که بسپردم طريقت
در
شريعت
خدا را يافتم
در
لامکان باز
چو ديدم عين جان
در
کن فکان باز
خدا را يافتم
در
عين تحقيق
مرا بد
در
جهان اين ديد توفيق
خدا را يافتم
در
عرش اعظم
نموده عکس او
در
جمله عالم
خدا را يافتم
در
کوکبان من
نموداري شده
در
آسمان من
خدا را يافتم
در
عين آتش
نمودت جان شده
در
عشق ذاتش
خدا را يافتم
در
بحر اعظم
نموده عکس او
در
جمله عالم
قدم را
در
نهاد جان نهادي
در
معني به يک ره برگشادي
ترا بنمود بيخود
در
خودي روي
از او هم
در
حقيقت ديد او جوي
در
آخر درد ما درمان شود نيز
در
آخر جان ما جانان شود نيز
نمود عقل بر تقدير گفتست
ولي
در
عشق
در
راز سفتست
همه
در
عشق حيرانند و مدهوش
همه
در
عشق مي باشند خاموش
همه
در
عشق مستند و نه هشيار
همه
در
نقطه اندر عين پرگار
دو عالم جمله
در
گفتار عشقند
همه
در
پرده پندار عشقند
دو آئينه است عشق و دل الهي
در
او بنموده خود را
در
کماهي
دو آئينه است هر دو
در
يکي بين
نمود هر دو
در
خود بيشکي بين
رخ جانان
در
اين آئينه بنگر
تو داري آينه اي دوست
در
خور
رخ جانان نظر کن
در
دل خود
چرا درمانده
در
مشکل خود
الا اي دل نميدانم که چوني
نهاني
در
دورن و
در
بروني
الا اي دل تو جاني
در
حقيقت
که بسپردي
در
او راه شريعت
توئي آن جوهري کز ذات بيچون
در
اينجا آمدي تو غرقه
در
خون
چرا
در
پرده اي گم کرده را
مگر حيران شدي
در
ديدن شاه
در
اينجا ديده سر الهي
ببين ديدار تو
در
ماه وماهي
در
اينجا کرده احوال معلوم
تو دادي
در
حقيقت داد مفهوم
بسي خون خورد دل
در
کار راهش
که تا
در
عشق ميدارد نگاهش
بسي خون بايدت خوردن
در
اينراه
که تا بيني
در
آنجا روي دلخواه
در
اين چنبر عجايب رازهاهست
ز يکي
در
يکي آوازها هست
در
اين چنبر عيان گر باز بيني
در
او انجام و هم آغاز بيني
در
اين چنبر نمودار بهشتست
که
در
او طينت آدم سرشتست
در
اين حقه که پر از جوهر آيد
در
او ديدار ماه و اختر آيد
نميداني که
در
اول چه بودي
که اين لحظه تو
در
گفت و شنودي
اگر داري تو طاقت
در
جمالش
بيابي
در
درون جان وصالش
نديدي کس ورا
در
روي بازار
که دائم بود
در
معني کم آزار
توئي گمشگته از يعقوب ناگاه
فتاده
در
چه درمانده
در
راه
تو نوري ليک
در
ظلمت فتادي
ولي
در
عين آن قربت فتادي
سفر کردي ز کل فارغ شدي تو
در
اينجا
در
صدف بالغ شدي تو
تو نور قدسي افتادي
در
اينجا
شعاعت
در
گرفته عين دريا
دل و جان
در
رضاشان هر دو
در
باز
پس آنگه تو حجاب از رخ برانداز
يکي ديد او و دائم
در
يکي بود
در
اين اسرار کل حق بيشکي بود
امام است او و
در
عين حقيقت
سپرده راه کل را
در
طريقت
علي
در
جان عطارست رهبر
که او بر شهر علم آمد يقين
در
از ايشان برگشاد اين
در
بيک بار
از آني گوهر افشان تو
در
اسرار
توئي واصل
در
اين دور زمانه
تو خواهي بود
در
خود جاودانه
فنا خواهي شدن اينجا تو
در
يار
سر موئي نگنجد هيچ
در
کار
فنا جويم
در
اين تحقيق مردان
چو ديدم
در
جهان توفيق ايشان
فنا
در
شرع عين مرگ آمد
که آن
در
عاقبت کل ترک آمد
نه صورت
در
فنا آمد پديدار
فنا خواهي شدن
در
آخر کار
همه
در
پرده گم ديد و يقين دوست
حقيقت مغز گشته
در
عيان پوست
ز حيرت
در
فنا ديدار ميديد
عيان خويشتن
در
يار ميديد
چنان بد بازگشت پير
در
خويش
که
در
عين عيان ني بس بد و بيش
اگر عشقت
در
اينجا گشت پيدا
شوي
در
ذات يکتائي هويدا
چو پير سالک آندم
در
فنا شد
دمي بيخويش
در
عين لقا شد
توئي پاک و منزه
در
دل من
توئي
در
هر دو عالم حاصل من
کجا شد جمله اشيا
در
نهادم
که من
در
بود تو اينجا فتادم
اگر خواهيم
در
يک طرفه العين
پديد آريم
در
هر ذره کونين
توئي تو، من منم
در
ديده ديد
منم
در
جان جهانها گفت واشنيد
ملايک جمله
در
من راز بينند
که
در
ديدار ما خلوت گزينند
ز وصف خويش دائم
در
حضورم
که
در
ظلمات تنهائيت نورم
ز ديد خويش دائم
در
جلالم
ز نور خوش قائم
در
وصالم
مه و خورشيد دائم
در
سجودم
که ايشانند
در
نور نمودم
اناالحق گفت و شد قربان
در
اينراه
يکي ديدار جان باشد
در
اينراه
خدا شد
در
خدا داني يقين ديد
در
اينجا اولين و آخرين ديد
خدا شد
در
خدا زالله دم زد
در
اعيان خدائي او قدم زد
هر آن کو راز بين باشد
در
اينکار
شود
در
عاقبت اندر سردار
حقيقت چيست جز يکتا شدن زود
چو
در
در
بحر يکتائي شدن زود
در
اينچاه بلا پختي بصد درد
که همچون ديگ اينجا گاه
در
خورد
هر آنکوجان دهد
در
عشق جانان
بماند جاودان
در
دوست پنهان
چو حل خواهي شدن بشتاب
در
خود
نظر کن
در
شريعت نيک يا بد
طلب کن عاقبت
در
خويشتن تو
تو منگر
در
نمود جان و تن تو
تنت
در
چار ميخ جاهلي باز
دلت
در
عين جهل وکاهلي باز
در
اين محنت سرا
در
محنتي چون
فتادي ور نخواهي رفت بيرون
ز خاموشي شوي واصل
در
اسرار
ببيني
در
ميانه عين ديدار
در
اين دريا بسي کشتي براندم
ب آخر رخت
در
دريا فشاندم
در
اين درياي پر
در
الهي
اسيرانند از مه تا بماهي
در
اين دريا کز او عالم گرفتست
همه موجش دمادم
در
گرفتست
در
اين دريا مرا شد آرزوئي
که
در
قعرش زنم من هاي و هوئي
در
اين کشتي صورت مانده ام من
بسي
در
بحر کشتي رانده ام من
تو
در
بحر فنائي جوهري جوي
که جوهر کس کجا ديدست
در
جوي
تو
در
بحر فنائي چون شوي کل
ز الا الله
در
الا شوي کل
که وقتي
در
ره چين بود مردي
که
در
درياسفر بسيار کردي
بغايت
در
لطافت دل ربودي
که چون او
در
همه عالم نبودي
طلب کن نيکنامي بقا تو
چرا
در
بحر باشي
در
فنا تو
چو ايشان طالبانند از زر و سيم
فتاده اينچنين
در
خوف و
در
بيم
در
اين دريا پسر بسيار رفتم
در
اين کشتي به شب بسيار خفتم
نهد گر جان بابا
در
دل و جان
در
اين بحر حقيقت رازها دان
تو داري معرفت
در
جوهر خويش
توئي
در
عشق خود هم رهبر خوش
بسي اينجا
در
خوف و رجايند
ز حيرت مي ندانند
در
کجايند
شمار بحر
در
کشتي من بين
که
در
عين گلم درياي من بين
در
اين دريا پدر جسمست کشتي
نظر کن
در
نمود او بکشتي
دراين دريا که اينجا بود جان است
در
و جوهر
در
اينجا رايگان است
در
اول آنچنان ميديد گويا
که ديد ديد او
در
عشق جويا
زحد شرع پا بيرون نهادي
تو
در
پيشم
در
اين چندي بزادي
صفحه قبل
1
...
124
125
126
127
128
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن