نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان ناصر خسرو
ارکان و مواليد بدو هستي دارند
تا نير درو مشمر
در
وي حدثان را
اگر بيرون خلا گوئي خطا باشد، که نتواند
بدو
در
صورت جسمي بدين سان گشته اندروا
اگر ضدند اخشيجان را هر چار پيوسته
بوند از غايت وحدت برادروار
در
يک جا
گويند عالمي است خوش و خرم
بي حد و منتهاست
در
و نعما
صحراش باغ و زير نهفتش
در
بر تختهاش تکيه گه حورا
وين قول را گواست
در
اين عالم
تابنده همچو مشتري از جوزا
وز چوب خشک
در
فرو بارد
دري که مشک بوي کند صحرا
وين چهره هاي خوب که
در
نورش
خورشيد بي نوا شود و شيدا
داني که نيست حاضر و نه حاصل
در
خاک و باد و آتش و آب اينها
نظمي است هر نظام پذيري را
گر خوانده اي
در
اول موسيقا
برسايش ما را ز جنبش آمد،
اي پور،
در
اين زير ژرف دريا
تخم همه نيک و بد است جانت
اين را به جهان
در
بسي است همتا
در
زير برو برگ تو گريزد
گمراه ز سرماي جهل و گرما
هرگز نرسد فهم تو
در
اين خط
هرچند درو بنگري به سودا
نيک بنگر به روزنامه خويش
در
مپيماي خاک و خس به خراب
در
ثياب ربوده از درويش
کي به دست آيدت بهشت و ثواب
سپس يار بد نماز مکن
که بخفته است مار
در
محراب
از پس پيغمبر و حيدر بدين
در
ره مده
يک رمه بيگانگان را تات نفزايد عطب
هرگز ناراست جز از بهر تو
چرخ سر خويش به
در
خوشاب
چند گريزي ز حواصل
در
اين
قبه بي روزن و باب، اي غراب؟
در
تو همي پيري نايد پديد
زانکه ز مردم تو ربائي شباب
حرمت تو سخت بزرگ است ازانک
در
تو دعا را بگشايند باب
حاکم
در
خلوت خوبان به روز
نيم شبان محتسب اندر شراب
خون حسين آن بچشد
در
صبوح
وين بخورد ز اشتر صالح کباب
چند
در
اين باديه خشک و زشت
تشنه بتازي به اميد سراب؟
شهر علوم آنکه
در
او علي است
مسکن مسکين و مآب مثاب
از شرف مدح تو
در
کام من
گرد عبير است و لعابم گلاب
انديشه کن يکي ز قلمهاي ايزدي
در
نطفها و خايه مرغان و بيخ و حب
ايزد يکي درخت برآورد بس شريف
از بهر خير و منفعت خلق
در
عرب
عهد غدير خم زن بولهب نداشت
در
گردن شماست شده سخت چون کنب
دعوي همي کند که نبي را خليفتم
در
خلق، اين شگفت حديثي است بوالعجب
گرچه
در
گيتي نيابي هيچ فضل
مرد ازو فاضل شده است و زود ياب
اين جهان الفنج گاه علم توست
سر مزن چون خر
در
اين خانه ي خراب
شغل کودک
در
دبيرستانش نيست
جز که خواندن يا سؤال و يا جواب
در
خور قول نکو بايد کردنت عمل
تو ز گفتار عقابي و به کردار ذباب
توشه از طاعت يزدانت همي بايد کرد
که
در
اين صعب سفر طاعت او توشه ماست
خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر رويد
در
زير پيش خاک سزاست
نيک بنگر تا ببيني کز درخت
جان بروئيد و،نماء
در
برست
علم جان جان توست اي هوشيار
گر بجوئي جان جان را
در
خور است
زين فلک بيرون تو کي داني که چيست؟
کاين حصاري بس بلند و بي
در
است
اين جهان
در
جنب فکرت هاي ما
همچو اندر جنب دريا ساغر است
گر همي چيزي بيايدمان خريد
در
بهشت، آنجا محال است ار زر است
در
بهشت ار خانه زرين بود
قيصر اکنون خود به فردوس اندر است
هر که بر تنزيل بي تاويل رفت
او به چشم راست
در
دين اعور است
اي گشاينده ي
در
خيبر، قران
بي گشايش هاي خوبت خيبر است
خاطر من زر مدحتهات را
در
خراسان بي خيانت زرگر است
قيصر رومي به قصر مشرف او
در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خون عدو را چو خويش بدو داد
ديگ
در
قصر او بزرگ طغار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبي شوم را سر از
در
دار است
نيست سر پر فساد ناصبي شوم
از
در
اين شعر، بل سزاي فسار است
صندوقچه عدل تو مانده است به طرطوس
دستارچه جور تو
در
پيش کنار است
بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،
امروز
در
اين عالم چون ناخوش و خوار است
اينجا بنماني چو
در
آنجاي نماندي
تقدير قياسيت بدينجاي به کار است
نيک و بد و آنچه صواب و خطاست
اين همه
در
يکدگر از کرد ماست
اين بد چون آمد و آن نيک چون؟
عيب
در
اين کار، چه گوئي، کراست؟
آنکه تو را خاک ز کردار او
بر تن تو جامه و
در
تن غذاست
پس به طريق تو خداي جهان
بي شک
در
ماش و جو و لوبياست
در
ره دين جامه طاعت بپوش
طاعت خوش نعمت و نيکو رداست
سخن
در
ره دين خردمند را
سوي سعد رهبرتر از مشتري است
نباشد کسي تشنه و گرسنه
درو، کاين سخن
در
خور ظاهري است
تو را جان
در
اين گنبد آبگون
يکي کار کن رفتني لشکري است
بيلفنج ملک سکندر کنون
که جانت
در
اين سد اسکندري است
چون تو ز جهان يافتي بقا را
چون کز تو جهان
در
خور ثنا نيست؟
من روز قضا مر تو را هم امروز
بنمايم اگر
در
دلت عما نيست
وان را که بر آخر ده اسپ تازي است
در
پاي برادرش لالکا نيست
گر بر دل تو عقل پادشاه است
مهتر ز تو
در
خلق پادشا نيست
بر جامه سخنهاش جز معني آستر نيست
چون پندهاش پندي جز
در
قران مگر نيست
چون
در
جهان نگه نکني چون است؟
کز گشت چرخ دشت چو گردون است
در
باغ و راغ مفرش زنگاري
پر نقش زعفران و طبر خون است
با چرخ پر ستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه
در
خور و مقرون است
نه خار
در
خور طبق و نحل است
نه گل سزاي آتش و کانون است
نه
در
بهشت خلد شود کافر
کان جايگاه مؤمن ميمون است
بنديش از اين ثواب و عقاب اکنون
کاين
در
خرد برابر و موزون است
در
خانه رسول چو ماه نو
تاويل روز روز برافزون است
دل را به دين بپوش که دين دل را
در
خورد بام و ساخته پرهون است
تاويل حق
در
شب ترسائي
شمع و چراغ عيسي و شمعون است
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران ز
در
رحمت است
مرد سخن يافته را
در
سخن
حملت و هم حميت و هم قوت است
پيش خردمند
در
اين حربگاه
بي خردان را همه تن عورت است
کوکب علم آخر سر بر کند
گرچه کنون تيره و
در
رجعت است
گر به هر انگشت چراغي کند
هيچ مبر ظن که نه
در
ظلمت است
عقل
در
دست اين نفايه گروه
چون نکو بنگري گرفتار است
عقل نيکي پذير اگر
در
تو
بد شود بر تو زين سخن عار است
داد کن کز ستم به رنج رسي
در
جهان اين سخن پديدار است
صاحب الغار خويش دين را دان
که تنت غار و جانت
در
غار است
به دل پاک برنويس اين شعر
که به پاکي چو
در
شهوار است
آفاق و جهان زير اوست و او خود
بيرون ز جهان ني، نه
در
جهان است
وان مطرب سلطان بدين سخن ها
در
شهر نکوحال و بافلان است
بس سخت متازيد اي سواران
گر
در
کفتان از خرد عنان است
ازيرا که همچون گيا
در
جهان
رونده است همواره بيشي و کاست
جهان گر يکي گوز نيکو شود
بدان گوز
در
مغز مردم سزاست
فنامان به دندان مرگ اندر است
به دندان ما
در
گيا را فناست
وليکن چو زنده است
در
ما گيا
پس از مرگ ما را اميد بقاست
به يک دانه گندم
در
، اي هوشيار،
مسيحيت بسيار و بي منتهاست
درختان نيکيش را بر بدي است
به زير سر نعمتش
در
بلاست
در
رستگاري به پرهيز جوي
که پرهيز بهتر ز ملک سباست
سوي شعر حجت گراي، اي پسر،
اگر هيچ
در
خاطر تو ضياست
از درخت باردارش باز نشناسي ز دور
چون فراز آئي بدو
در
زير برگش بار نيست
همچنان
در
قهر جباران به تيغ ذوالفقار
هيچ کس انباز و يار حيدر کرار نيست
عروة الوثقي حقيقت عهد فرزندان توست
شيفته است آن کس که او
در
عهدشان بستار نيست
صفحه قبل
1
...
1256
1257
1258
1259
1260
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن