نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
مي رسدت طبق طبق حلواها
آنجا نه دکان پديد و نه حلوائي
چون شب بر من زنان و گويان آئي
در
نيم شبي صبح طرب بنمائي
مه را لب لعل شکرافشان ز کجاست
در
سرو کجاست جنبش روحاني
يا قند نهي
در
دو لب رنجوري
يا جفت شود مخنثي با حوري
خود را چو دمي ز يار محرم يابي
در
عمر نصيب خويش آن دم يابي
دل
در
گل رخسار تو مي نالد زار
بر آينه دلم تو آهي نکني
در
باديه عشق تو کردم سفري
تا بو که بيايم ز وصالت خبري
در
هر منزل که مي نهادم قدمي
افکنده تني ديدم و افتاده سري
در
بي خبري خبر نبودي چه بدي
و انديشه خير و شر نبودي چه بدي
در
سينه منم حريف و انباز کسي
سرمستم کي نهان کنم راز کسي
در
خاک اگر رفت تن بيجاني
جان بر فلک افرازد و شاذرواني
در
خاک بنفشه اي بپاييد و برست
چون برندهد سرو چنان بستاني
حيران گردد عدم که هرگز جائي
در
هر دو جهان نيست چنين شيدائي
در
روزه چو از طبع دمي پاک شوي
اندر پي پاکان تو بر افلاک شوي
در
زهد اگر موسي و هارون آئي
وانگاه چو جبرئيل بيرون آئي
از صورت زهد خود چه مقصود ترا
در
سيرت اگر يزيد و قارون آئي
در
زير غزل ها و نفير و زاري
درديست مرا ز چهره هاي ناري
در
قالب عاشقان بي جان گشته
انصاف بداديم زهي جان که توئي
در
عشق هر آن که برگزيند چيزي
از نفس هوس بر او نشيند چيزي
عشق آينه است هرکه
در
وي بيند
جز ذات و صفات خود نبيند چيزي
در
هر دو جهان دلبر و يارم تو بسي
زيرا که به هر غميم فرياد رسي
تو نيستي و بلاي تو
در
ره تو
آنست که خويش هست مي پنداري
افسوس که
در
دفتر ما دست خدا
آن را روزي نبشت اين را روزي
دي عاقل و هشيار شدم
در
کاري
برهم زدم دوش مر مرا عياري
گفتم بگشاي
در
که من مست نيم
گفتا که برو چنانکه هستي هستي
هر کودک را گر از جفا ترسانند
من پير شدم
در
اين مرا مي گوئي
خفتند حريفان همه چاره ات اينست
کاندر مي لعل و
در
سر خود پيچي
روح يحيي اگر نه باقي بودي
در
خون سر او سه ماه کي گرديدي
عشق آن باشد که چون درآئي به سماع
جان
در
بازي وز دو جهان برخيزي
در
عربده نفس رکيکي تو هنوز
بيهوده حديث سر سلطان چکني
گر آنکه امين و محرم اين رازي
در
بازي بيدلان مکن طنازي
گر تو نکني سلام ما را
در
پي
چون جمله نشاطي و سلامي چون مي
گر صيد خدا شوي ز غم رسته شوي
ور
در
صفت خويش روي بسته شوي
گر عاشق زار روي تو نيستمي
چندان به
در
سراي تو نه ايستمي
گر غيرت نخوت نه
در
ايام بدي
هر فرعوني موسي عمران بودي
گر نقل و کباب و باده ناب خوري
ميدان که به خواب
در
، همي آب خوري
چون برخيزي ز خواب باشي تشنه
سودت ندهد آب که
در
خواب خوري
اي دل مبر اميد که
در
روضه جان
خرما دهي، ار نيز درخت بيدي
گفتم که دلا تو
در
بلا افتادي
گفتا که خوشم تو به کجا افتادي
گفتم که دماغ دوا بايد، گفت
ديوانه توئي که
در
دوا افتادي
پس گفتم دل چرا ز پستي برمد
گفتا زانرو که
در
درين دربستي
گوهر چه بود به بحر او جز سنگي
گردون چه بود بر
در
او سرهنگي
مادام که
در
راه هوا و هوسي
از کعبه وصل هردمي باز پسي
در
باديه طلب چو جهدي بنماي
باشد که به کعبه وصالش برسي
آن وسوسه اي را که ز لاحول دميد
در
کشتي ما دلبر وصف زن کردي
مائيم
در
اين زمان زمين پيمائي
بگذاشته هر شهر به شهر آرائي
چون کشتي ياوه گشته
در
دريائي
هر روز به منزلي و هرشب جائي
مائيم و هواي روي شاهنشاهي
در
آب حيات عشق او چون ماهي
مي ترسيدم که گم شوم
در
ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردي
من خشک لب ار با تو دم تر زدمي
در
عشق تو عالمي به هم برزدمي
من دوش به خواب
در
بديدم قمري
دريا صفتي عجايبي سيم بري
مهمان دو ديده شد خيالت گذري
در
ديده وطن ساخت ز نيکو گهري
ميدان و مگو تا نشود رسوائي
زيبائي مرد هست
در
تنهائي
نقاش رخت اگر نه يزدان بودي
استاد تو
در
نقش تو حيران بودي
تا جان دارم غم تو خواهم خوردن
بسيار اميدهاست
در
نوميدي
ني گفت که پاي من به گل بود بسي
ناگاه بريدند سرم
در
هوسي
در
چشم کسي تو خويش را جاي کني
تو مردمک ديده آن کس باشي
وقف است مرا عمر
در
اين مشتاقي
احسنت زهي طراوت و رواقي
در
رسته مردان چو نشستي رستي
بر باده زني ز آب و آتش دستي
ياد تو کنم ميان يادم باشي
لب بگشايم
در
اين گشادم باشي
ديوان ناصر خسرو
چون کار خود امروز
در
اين خانه بسازم
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا
با آنکه برآورد به صنعا
در
غمدان
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا
آبي است جهان تيره و بس ژرف، بدو
در
زنهار که تيره نکني جان مصفا
پيدا به سخن بايد ماندن که نمانده است
در
عالم کس بي سخن پيدا، پيدا
نهان
در
جهان چيست؟ آزاده مردم
ببيني نهان را، نبيني عيان را
در
اين بام گردان و بوم ساکن
ببين صنعت و حکمت غيب دان را
اگر گوئي اين
در
قران نيست،گويم
همانا نکو مي نداني قران را
در
حال خويشتن چو همي ژرف بنگرم
صفرا همي برآيد از انده به سر مرا
منگر بدين ضعيف تنم زانکه
در
سخن
زين چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
گر رحمت خداي نبودي و فضل او
افگنده بود مکر تو
در
جوي و جر مرا
من با تو اي جسد ننشينم
در
اين سراي
کايزد همي بخواند به جاي دگر مرا
از آنکه
در
دهنش اين زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را
فريفته شده مي گشت
در
جهان و، بلي
چنو فريفته بود اين جهان فراوان را
ز بهر حال نکو خويشتن هلاک مکن
به
در
و مرجان مفروش خيره مر جان را
نگاه کن که چو فرمان ديو ظاهر شد
نماند فرمان
در
خلق خويش يزدان را
در
سراي نه چوب است بلکه دانايي است
که بنده نيست ازو به خداي سبحان را
دهر همي گويدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت
در
کنار مرا»
سنگ سيه بودم از قياس و خرد
کرد چنين
در
شاهوار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دين و خرد کرد
در
حصار مرا
کردم
در
جانش جاي و نيست دريغ
اين دل و جان زين بزرگوار مرا
نيارد نظر کرد زي نور علمش
که
در
دست چشم خرد ظاهري را
رنگين که کرد و شيرين
در
خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟
چون بند کرد
در
تن پيدائي
اين جان کار جوي نه پيدا را؟
در
کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را
حجت به عقل گوي و مکن
در
دل
با خلق خيره جنگ و معادا را
در
عقل واجب است يکي کلي
اين نفس هاي خرده اجزا را
رازي است اين که راه ندانسته اند
اينجا
در
اين بهايم غوغا را
گر شرم نيايدت ز ناداني
بي شرم تر از تو کيست
در
دنيا
اين عورت بود آنکه پيدا شد
در
طاعت ديو از آدم و حوا
شايد که ز بيم شرم و رسوائي
در
جستن علم دل کني يکتا
تا نام کسي نخست ناموزي
در
مجمع خلق چون کنيش آوا
کشتي خرد است دست
در
وي زن
تا غرقه نگردي اندر اين دريا
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزي
حرير سبز
در
پوشند بستان و بيابان ها
درخت بارور فرزند زايد بي شمار و مر
در
آويزند فرزندان بسيارش ز پستان ها
همي گويند کاين کهسارهاي محکم و عالي
نرسته ستند
در
عالم مگر کز نرم باران ها
در
اين صندوق ساعت عمرها را دهر بي رحمت
همي برما بپيمايد بدين گردنده پنگان ها
بر مراد خويشتن گوئي همي
در
دين سخن
خويشتن را سغبه گشتي تکيه کردي بر هوا
دين دبستان است و امت کودکان نزد رسول
در
دبستان است امت ز ابتدا تا انتها
وز قياس تو چو با پرند پرنده همه
پر دارد نيز ماهي، چون نپرد
در
هوا؟
اين پنج
در
علم ازان بر تو گشادند
تا باز شناسي هنر و عيب جهان را
صفحه قبل
1
...
1255
1256
1257
1258
1259
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن