167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي

  • چون سر کلک در زند به دوات
    بنويسد بصر به سمع برات
  • قلمش در تجارت عالم
    بحر و کشتي و باد کرده به هم
  • جانشان همچو جاي دين پر حر
    نفسشان چون صدف شکم پر در
  • همچو عيسي ز خاطر و خامه
    نقش با جان نموده در نامه
  • حرص را کرده در جهان نوي
    کلکشان همچو علک معده قوي
  • در بنانشان نگر تو کلک روان
    که عطا مي دهد به خلق روان
  • در جهان معاملت هر يک
    چون بتازند خامه را پر تگ
  • گرگ با ميش در بيابان جفت
    عدل بيدار گشت و فتنه بخفت
  • آنکه در صدر شرع تا بنشست
    پاي فتنه دو دست ظلم ببست
  • گشته در راه دين ز بهر ثبات
    خاک درگاه او چو آب حيات
  • او بود ايمن از همه نکبات
    نبود در فريق حشر قضات
  • آنکه نارد چنو صنايع دهر
    نيز در هيچ شهر قاضي شهر
  • پيشش آن سر که در خزينه بود
    چون چراغ اندر آبگينه بود
  • نظرش همچو جان پاک مسيح
    بوده در شرح علم و شرع فصيح
  • زين جهان از پي سراي معاد
    شده مشغول در کشيدن زاد
  • راي بيدارش از طريق صواب
    يک جهان خصم را کند در خواب
  • دل او همچو موي اوست سپيد
    باد در باغ شرع تا جاويد
  • کردي ار ديدي اين مکارم و جود
    در سراي وجود راي سجود
  • خود نراندست در شفا و الم
    جز به املاي شرع و عقل قلم
  • به دو لفظ نکو که بشنودم
    يک در اندر فلک بيفزودم
  • زانکه در تربه سيد آسوده ست
    تا نيابت به شيخ فرموده ست
  • مرد چون کار را بود در خورد
    هر چه وي گفت شيخ چونان کرد
  • هر خبر کز رسول نقل افتاد
    شيخ در شرح آن بدادش داد
  • معني هر يکي برون آورد
    جمله زيبا و نيکو و در خورد
  • همه را کرده حل به شکل و بيان
    لفظهايي که هست در قرآن
  • کام چون بر بساط نطق آرد
    گنگ را در نشاط نطق آرد
  • گر کند ز الکن التماس سخن
    در حديث آيد از نشاط الکن
  • باد پيوسته چيره در هر کار
    وز همه علم خويش برخوردار
  • باد باقي بقاي روح و ملک
    تا بود در مدار چرخ و فلک
  • تا جهانست عز و جاهش باد
    حکمت و شرع در پناهش باد
  • سيما در ره حقيقت و شرع
    نيست اصلي قديم تر زين فرع
  • شد حرام از براي در سفتن
    جز ورا برملا سخن گفتن
  • چندگويي که وصف خواجه بگوي
    پاي در نه به وصف و دست بشوي
  • در دو بيتت به مختصر کاري
    باز گويم که مرد هشياري
  • صيت او در عراق و مصر و دمشق
    هست غماز دوست روي چو عشق
  • چون در اعراب اسم حرف شود
    واندر احکام فعل صرف شود
  • از پي باغ شرع چون حيدر
    آب در جوي اوست از کوثر
  • هر که يک شب به کوي او بگذشت
    در سخن مقتداي عالم گشت
  • دل ز دينش هميشه در ارمست
    چه ارم زير گلبن کرمست
  • که خود او زان نکت که در دل اوست
    وز ره لطف غيب حاصل اوست
  • از هزاران هزر در نهفت
    چکنم من که خود يکي بنگفت
  • در خور عقل عامه مي گويد
    به سخن گرد نامه مي شويد
  • هر چه اندر جهان سخن کوشند
    نزد رمز تو حلقه در گوشند
  • در زمان تو اي امير سخن
    شوخ چشمي بود سخن گفتن
  • تا که در سر ضمير ارکانست
    شمع جمع تو شه ره جانست
  • تف آن دم نرفته تا لب او
    مرگ در جل کشيده مرکب او
  • چون خرد عمر دوستانش باز
    در لقا و بقاش باد دراز
  • هر که در سر چراغ دين افروخت
    سبلت پف کنانش پاک بسوخت
  • در کمال حدود و لطف و نواخت
    بکر ماندي و کس ترانشناخت
  • مثل تو با تو در جهان ضمير
    خود قياسيست به ز سوسن و سير