167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • در کوي خرابات گذر ميکردم
    وين دلق بشر دوخت بدر ميکردم
  • در کوي خرابات نگاري ديدم
    عشقش به هزار جان و دل بخريدم
  • در هر فلکي مردمکي مي بينم
    هر مردمکش را فلکي مي بينم
  • لب ميگزدش عقل که گستاخ مرو
    گرچه در رحمت است زحمت ببريم
  • وز شب صفتان جانب مهتاب شديم
    با بيداران ز خويش در خواب شديم
  • همچون عسسان بجهد در نيمه شب
    مستند ولي چو روز ميدانندم
  • ز اول که حديث عاشقي بشنودم
    جان و دل و ديده در رهش فرسودم
  • يا سيل شکسته تا برودي بروم
    يا حرص که در عشوه سودي بروم
  • مي در ده و از دام جهانم به جهان
    امشب چو به روز من شکارت بردم
  • شب رفت و هنوز ما به خمار خوديم
    در دولت تو هميشه سر کار خوديم
  • و آنها که ز عشقشان نصيبي نبود
    هر شب ملک الموت در ايشانم
  • جانها همه غرقه اند در بحر مقيم
    يک قطره از او اميد و باقي همه بيم
  • مستند و خوشند و مي پرستند همه
    در عيب از اين وحشت و زندان که منم
  • چون در تو زديم دست از اين شادي را
    پس چون نزنين دست آري بزنيم
  • در آب کنم دست که مه را گيرم
    مه گويد من بر آسمان ميباشم
  • تو جان مني و ميدوم در پي تو
    جان را چو به دنباله کنم معذورم
  • گردان به هواي يار چون گردونيم
    ايزد داند در اين هوا ما چونيم
  • در من مي دم بنده دمهاي توام
    سرناي تو سرناي تو سرناي توام
  • گر دل طلبم در خم مويت بينم
    ور جان طلبم بر سر کويت بينم
  • از غايت تشنگي اگر آب خورم
    در آب همه خيال رويت بينم
  • کرديم قبول و من زرد ميترسم
    در خدمت تو ز چشم بد ميترسم
  • گر کوه شوي در آتشت بگدازيم
    ور بحر شوي تمام آبت بخوريم
  • گر کبر بخورده ام که سرمست توام
    مشتاب بکشتنم که در دست توام
  • گفتي که زمين حق فراخست فراخ
    اي جان به کجا روم که در دست توام
  • گر خار شدي گل از تو پنهان داريم
    ور گل گردي در آتشت بنشانيم
  • گفتم سگ نفس را مگر پير کنم
    در گردن او ز توبه زنجير کنم
  • او در تن چون خيال من شد چو خيال
    يعني که ز چشمها کنون دورتريم
  • لب بستم و صد نکته خموشت گفتم
    در گوش دل عشوه فروشت گفتم
  • در سر دارم آنچه به گوشت گفتم
    فردا بنمايم آنچه دوشت گفتم
  • ما از دو صفت ز کار بيکار شويم
    در دست دو خوي بد گرفتار شويم
  • ما باده ز خون دل خود مي نوشيم
    در خم تن خويش چو مي مي جوشيم
  • تا دور ابد جهان نبيند در خواب
    آن شبها را که ما به روز آورديم
  • ما برزگران اين کهن دشت نويم
    در کشته شادي همه غم ميدرويم
  • چون لاله کم عمر در اين دشت فنا
    تا سر زده از خاک ببادي گرويم
  • مردار همه نثار کرکس کرديم
    در قبله تو نماز واپس کرديم
  • در بحر غمي که ساحل و قعرش نيست
    نظاره گر آمديم و پست افتاديم
  • هر شعله کز آتش زنه عشق جهد
    در ما گيرد از آنکه ما سوخته ايم
  • با قاصد دشمنان خود ياريم
    ما دامن خود هميشه در خون داريم
  • مردم رغم عشق دمي در من دم
    تا زنده جاويد شوم زان يکدم
  • مگريز ز من که من خريدار توام
    در من بنگر که نور ديدار توام
  • در کار من آ که رونق کار توام
    بيزار مشو ز من که بازار توام
  • من بنده قرآنم اگر جان دارم
    من خاک در محمد مختارم
  • بگذر تو ز خورشيدي که آن بر فلک است
    خورشيد نگر که در زمين مي بينم
  • من سر بنهم در رهت اي کان کرم
    کامروز از تو اي صنم مست ترم
  • در پرده دل خيال تو رقص کند
    من رقص خوش از خيال تو آموزم
  • تا از صدف تن گهر دل سوزد
    در عالم جان بحر معاني شده ام
  • ديوانه و مست و لاابالي گشتم
    گوئيکه همه عمر در اين کار بدم
  • من همچو کسي نشسته بر اسب خام
    در وادي هولناک بگسسته لگام
  • ني رحم ترا که با رهي در سازي
    ني عقل مرا که از تو پرهيز کنم
  • در روزه چو روزي ده بيواسطه اي
    پس حلقه بگوش و بنده روزه شوم
  • در شيشه دل تخت نه حکم بکن
    اي رشک پري چونکه پري خوان توايم
  • يا صورت خودنماي تا نقش کنيم
    يا عزم کنيم و پاي در کفش کنيم
  • يک جرعه ز جام تو تمامست تمام
    جز عشق تو در دلم کدامست کدام
  • در عشق تو خون دل حلالست حلال
    آسودگي و عشق حرامست حرام
  • از ديدن روي تو چنان گردانم
    کز جنبش يک موي تو در رو افتم
  • ور شکران نهاد انگشت به عيب
    در هجر بسي دست گزد بر شکران
  • از بسکه فساد و ابلهي زاد از من
    در عمر کسي نگشت دلشاد از من
  • اي جانب عشاق به خيره نگران
    تو خيره و در تو گشته خيره دگران
  • اي آتش عشقي که در آن ميسوزي
    خود جنت و فردوس تو خواهد بودن
  • اي دل تو در اين واقعه دمسازي کن
    وي جان به موافقت سراندازي کن
  • روزيت چو نيست علم نونو هله ور
    اي کهنه فروش در سخنهاي کهن
  • آن ولت معمور که ميپرسيدي
    يا بي تو و ليک در خراب دل من
  • با دل گفتم اگر بود جاي سخن
    با دوست غمم بگو در اثناي سخن
  • با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
    بازم در صد محنت و غم باز مکن
  • بگشاي نقاب و در فروبند کنون
    مائيم و توئي و خانه خالي اي جان
  • عمريست که من در آرزوي آنم
    کان عهد به يادآوري اي عهد شکن
  • آتش ميزن به هر نفس در جاني
    واندر همه دم دم فراغت ميزن
  • اي بلغاري تو خانه کن در بلغار
    وي تازي گو برو سوي عبادان
  • در من نرسي تا نشوي يکتا من
    اندر ره عشق يا تو باشي يا من
  • هر چيز خوشي که در جهان فرض کني
    آن را بدل و عوض برود جز جانان
  • در کان عقيق فقر عشرت نقد است
    مي مي خور و قصه پرندوش مکن
  • در باده کشي تو خويش را ريشه مکن
    وز باده و از ساده تو انديشه مکن
  • با زنگي زلف او در آنور مجوي
    انديشه باريک چنين پيشه مکن
  • در بحر کرم حرص و حسد پيمودن
    وين آب خوشي ز همدگر بربودن
  • در پوش سلاح وقت جنگ است اي جان
    انديشه مکن که وقت تنگ است اي جان
  • در چشم منست ابروي همچو کمان
    من روح سپر کرده و او تير زنان
  • در حضرت توحيد پس و پيش مدان
    از خويش مدان خالي و از خويش مدان
  • در ديده ما نگر جمال حق بين
    کاين عين حقيقت است و انوار يقين
  • حق نيز جمال خويش در ما بيند
    وين فاش مکن که خونت ريزد به زمين
  • در راه نياز فرد بايد بودن
    پيوسته حريص درد بايد بودن
  • در عشق تو شوخ و شنگ بايد بودن
    مردانه و مرد رنگ بايد بودن
  • دل خون شد و شکر ميکند زانکه بسي
    دلها خون شد در هوس خون گشتن
  • فرمود در آتشش نهادن حالي
    يعني که نپخته است از آنست پر خون
  • دوش آنچه برفت در ميان تو و من
    نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن
  • دي از تو چنان بدم که گل در بستان
    امروز چنانم و چنان تر ز چنان
  • سنگت چو در آتش است اي ماه ختن
    خرمن باشم که دل نهم بر خرمن
  • طبعي نه که با دوست در آميزم من
    عقلي نه که از عشق بپرهيزم من
  • علمي که به کنه تو رسيدن نتوان
    زهدي که در دام تو رهيدن نتوان
  • عيد آمد و عيدانه جمال سلطان
    عيدانه که ديده است چنين در دو جهان
  • من سلسله عشق تو ديدم در خواب
    يارب چه بود خواب پريشان ديدن
  • گر تيغ اجل مرا کند بي سر و جان
    در حسن برآيم ز زمين صد چندان
  • گر مشتاقي به پيش مشتاق نشين
    روزان و شبان بر در عشاق نشين
  • در باغ چو آمدي سوي خار مرو
    جز با گل و ياسمين و نسرين منشين
  • تا ميبرد اين خفتگکانرا در خواب
    اصحاف الکهف تا سوي عليين
  • در سينه من چو مه عيانست بدان
    آميخته با تنم چو جانست بدان
  • گه من آرم دو دست در گردن او
    گه او کشدم چو دلربايان گردن
  • مردان تو در دايره کن فيکون
    دل نقطه وحدتست و از عرش فزون
  • گر در چيند نقطه دردت ز درون
    حالي شوي از دايره کون برون
  • هر روز نو برآئي اي دلبر جان
    سوداي نوي درافکني در سر جان
  • در ده پرده بهر سحر ساغر جان
    اي تو پدر جان من و مادر جان