نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
کوي خرابات گذر ميکردم
وين دلق بشر دوخت بدر ميکردم
در
کوي خرابات نگاري ديدم
عشقش به هزار جان و دل بخريدم
در
هر فلکي مردمکي مي بينم
هر مردمکش را فلکي مي بينم
لب ميگزدش عقل که گستاخ مرو
گرچه
در
رحمت است زحمت ببريم
وز شب صفتان جانب مهتاب شديم
با بيداران ز خويش
در
خواب شديم
همچون عسسان بجهد
در
نيمه شب
مستند ولي چو روز ميدانندم
ز اول که حديث عاشقي بشنودم
جان و دل و ديده
در
رهش فرسودم
يا سيل شکسته تا برودي بروم
يا حرص که
در
عشوه سودي بروم
مي
در
ده و از دام جهانم به جهان
امشب چو به روز من شکارت بردم
شب رفت و هنوز ما به خمار خوديم
در
دولت تو هميشه سر کار خوديم
و آنها که ز عشقشان نصيبي نبود
هر شب ملک الموت
در
ايشانم
جانها همه غرقه اند
در
بحر مقيم
يک قطره از او اميد و باقي همه بيم
مستند و خوشند و مي پرستند همه
در
عيب از اين وحشت و زندان که منم
چون
در
تو زديم دست از اين شادي را
پس چون نزنين دست آري بزنيم
در
آب کنم دست که مه را گيرم
مه گويد من بر آسمان ميباشم
تو جان مني و ميدوم
در
پي تو
جان را چو به دنباله کنم معذورم
گردان به هواي يار چون گردونيم
ايزد داند
در
اين هوا ما چونيم
در
من مي دم بنده دمهاي توام
سرناي تو سرناي تو سرناي توام
گر دل طلبم
در
خم مويت بينم
ور جان طلبم بر سر کويت بينم
از غايت تشنگي اگر آب خورم
در
آب همه خيال رويت بينم
کرديم قبول و من زرد ميترسم
در
خدمت تو ز چشم بد ميترسم
گر کوه شوي
در
آتشت بگدازيم
ور بحر شوي تمام آبت بخوريم
گر کبر بخورده ام که سرمست توام
مشتاب بکشتنم که
در
دست توام
گفتي که زمين حق فراخست فراخ
اي جان به کجا روم که
در
دست توام
گر خار شدي گل از تو پنهان داريم
ور گل گردي
در
آتشت بنشانيم
گفتم سگ نفس را مگر پير کنم
در
گردن او ز توبه زنجير کنم
او
در
تن چون خيال من شد چو خيال
يعني که ز چشمها کنون دورتريم
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم
در
گوش دل عشوه فروشت گفتم
در
سر دارم آنچه به گوشت گفتم
فردا بنمايم آنچه دوشت گفتم
ما از دو صفت ز کار بيکار شويم
در
دست دو خوي بد گرفتار شويم
ما باده ز خون دل خود مي نوشيم
در
خم تن خويش چو مي مي جوشيم
تا دور ابد جهان نبيند
در
خواب
آن شبها را که ما به روز آورديم
ما برزگران اين کهن دشت نويم
در
کشته شادي همه غم ميدرويم
چون لاله کم عمر
در
اين دشت فنا
تا سر زده از خاک ببادي گرويم
مردار همه نثار کرکس کرديم
در
قبله تو نماز واپس کرديم
در
بحر غمي که ساحل و قعرش نيست
نظاره گر آمديم و پست افتاديم
هر شعله کز آتش زنه عشق جهد
در
ما گيرد از آنکه ما سوخته ايم
با قاصد دشمنان خود ياريم
ما دامن خود هميشه
در
خون داريم
مردم رغم عشق دمي
در
من دم
تا زنده جاويد شوم زان يکدم
مگريز ز من که من خريدار توام
در
من بنگر که نور ديدار توام
در
کار من آ که رونق کار توام
بيزار مشو ز من که بازار توام
من بنده قرآنم اگر جان دارم
من خاک
در
محمد مختارم
بگذر تو ز خورشيدي که آن بر فلک است
خورشيد نگر که
در
زمين مي بينم
من سر بنهم
در
رهت اي کان کرم
کامروز از تو اي صنم مست ترم
در
پرده دل خيال تو رقص کند
من رقص خوش از خيال تو آموزم
تا از صدف تن گهر دل سوزد
در
عالم جان بحر معاني شده ام
ديوانه و مست و لاابالي گشتم
گوئيکه همه عمر
در
اين کار بدم
من همچو کسي نشسته بر اسب خام
در
وادي هولناک بگسسته لگام
ني رحم ترا که با رهي
در
سازي
ني عقل مرا که از تو پرهيز کنم
در
روزه چو روزي ده بيواسطه اي
پس حلقه بگوش و بنده روزه شوم
در
شيشه دل تخت نه حکم بکن
اي رشک پري چونکه پري خوان توايم
يا صورت خودنماي تا نقش کنيم
يا عزم کنيم و پاي
در
کفش کنيم
يک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو
در
دلم کدامست کدام
در
عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگي و عشق حرامست حرام
از ديدن روي تو چنان گردانم
کز جنبش يک موي تو
در
رو افتم
ور شکران نهاد انگشت به عيب
در
هجر بسي دست گزد بر شکران
از بسکه فساد و ابلهي زاد از من
در
عمر کسي نگشت دلشاد از من
اي جانب عشاق به خيره نگران
تو خيره و
در
تو گشته خيره دگران
اي آتش عشقي که
در
آن ميسوزي
خود جنت و فردوس تو خواهد بودن
اي دل تو
در
اين واقعه دمسازي کن
وي جان به موافقت سراندازي کن
روزيت چو نيست علم نونو هله ور
اي کهنه فروش
در
سخنهاي کهن
آن ولت معمور که ميپرسيدي
يا بي تو و ليک
در
خراب دل من
با دل گفتم اگر بود جاي سخن
با دوست غمم بگو
در
اثناي سخن
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
بازم
در
صد محنت و غم باز مکن
بگشاي نقاب و
در
فروبند کنون
مائيم و توئي و خانه خالي اي جان
عمريست که من
در
آرزوي آنم
کان عهد به يادآوري اي عهد شکن
آتش ميزن به هر نفس
در
جاني
واندر همه دم دم فراغت ميزن
اي بلغاري تو خانه کن
در
بلغار
وي تازي گو برو سوي عبادان
در
من نرسي تا نشوي يکتا من
اندر ره عشق يا تو باشي يا من
هر چيز خوشي که
در
جهان فرض کني
آن را بدل و عوض برود جز جانان
در
کان عقيق فقر عشرت نقد است
مي مي خور و قصه پرندوش مکن
در
باده کشي تو خويش را ريشه مکن
وز باده و از ساده تو انديشه مکن
با زنگي زلف او
در
آنور مجوي
انديشه باريک چنين پيشه مکن
در
بحر کرم حرص و حسد پيمودن
وين آب خوشي ز همدگر بربودن
در
پوش سلاح وقت جنگ است اي جان
انديشه مکن که وقت تنگ است اي جان
در
چشم منست ابروي همچو کمان
من روح سپر کرده و او تير زنان
در
حضرت توحيد پس و پيش مدان
از خويش مدان خالي و از خويش مدان
در
ديده ما نگر جمال حق بين
کاين عين حقيقت است و انوار يقين
حق نيز جمال خويش
در
ما بيند
وين فاش مکن که خونت ريزد به زمين
در
راه نياز فرد بايد بودن
پيوسته حريص درد بايد بودن
در
عشق تو شوخ و شنگ بايد بودن
مردانه و مرد رنگ بايد بودن
دل خون شد و شکر ميکند زانکه بسي
دلها خون شد
در
هوس خون گشتن
فرمود
در
آتشش نهادن حالي
يعني که نپخته است از آنست پر خون
دوش آنچه برفت
در
ميان تو و من
نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن
دي از تو چنان بدم که گل
در
بستان
امروز چنانم و چنان تر ز چنان
سنگت چو
در
آتش است اي ماه ختن
خرمن باشم که دل نهم بر خرمن
طبعي نه که با دوست
در
آميزم من
عقلي نه که از عشق بپرهيزم من
علمي که به کنه تو رسيدن نتوان
زهدي که
در
دام تو رهيدن نتوان
عيد آمد و عيدانه جمال سلطان
عيدانه که ديده است چنين
در
دو جهان
من سلسله عشق تو ديدم
در
خواب
يارب چه بود خواب پريشان ديدن
گر تيغ اجل مرا کند بي سر و جان
در
حسن برآيم ز زمين صد چندان
گر مشتاقي به پيش مشتاق نشين
روزان و شبان بر
در
عشاق نشين
در
باغ چو آمدي سوي خار مرو
جز با گل و ياسمين و نسرين منشين
تا ميبرد اين خفتگکانرا
در
خواب
اصحاف الکهف تا سوي عليين
در
سينه من چو مه عيانست بدان
آميخته با تنم چو جانست بدان
گه من آرم دو دست
در
گردن او
گه او کشدم چو دلربايان گردن
مردان تو
در
دايره کن فيکون
دل نقطه وحدتست و از عرش فزون
گر
در
چيند نقطه دردت ز درون
حالي شوي از دايره کون برون
هر روز نو برآئي اي دلبر جان
سوداي نوي درافکني
در
سر جان
در
ده پرده بهر سحر ساغر جان
اي تو پدر جان من و مادر جان
صفحه قبل
1
...
1253
1254
1255
1256
1257
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن