نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
ياري که به نزد او گل و خار يکيست
در
مذهب او مصحف و زنار يکيست
جز فکر تو
در
سرم همه عين خطاست
جز ذکر تو بر زبان ضلالست و عبث
آن تازه تني که
در
بلاي تو بود
آغشته به خون کربلاي تو بود
بي زار شود ز چشم
در
روز اجل
کان روي رها کند به جان درنگرد
آن را منگر که ذوفنون آيد مرد
در
عهد و وفا نگر که چون آيد مرد
زانروي که روييار را تازه کند
چون مجمع گل که
در
بهاران باشد
آن کز تو خداي اين گدا مي خواهد
در
دهر کدام پادشا مي خواهد
آن کيست که بيرون درون مينگرد
در
اهل جنون به صد فسون مينگرد
چون سير برهنه گردد از رسم جهان
در
عشق جهان را به پيازي نخرد
قومي به فداي نفس تن
در
دادند
قومي ز خود و جهان و جان آزادند
آهو بدود چو
در
پيش سگ بيند
بر اسب دونده حمله و تک بيند
چندان بدود که
در
تنش رگ بيند
زيرا که صلاح خود را درين يک بيند
بگذار که ساغر وفا
در
شکند
چون شيشه شکست پاي مستان بخلد
از آب حيات دوست بيمار نماند
در
گلبن وصل دوست يک خار نماند
از آتش سوداي توام تابي بود
در
جوي دل از صحبت تو آبي بود
از آتش عشق تو جواني خيزد
در
سينه جمالهاي جاني خيزد
از آتش عشق دوست تفها بزنيد
وان آتش را
در
اين علفها بزنيد
از تاب تو ني يار و عدو ميماند
در
بزم تو ني رطل سبو ميماند
زان پاکانيکه
در
صفا محو شدند
هم ايشان نيز اندر آن حيرانند
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور
در
جهان حاصل شد
از شربت سوداي تو هر جان که مزيد
زآن آب حيات
در
مزيد است مزيد
از عشق تو دريا همه شور انگيزد
در
پاي تو ابرها درر ميريزد
اکنون که رخت جان جهاني بربود
در
خانه نشستنت کجا دارد سو
چون بلبل مست داغ هجران دارد
مسکن شب و روز
در
گلستان دارد
امشب ساقي به مشک مي گردان کرد
دل يغما بر دو دست
در
ايمان کرد
امشب شب آنست که جانهاي عزيز
در
آتش اشتياق مستانه روند
خاک
در
او باش که سلطان و فقير
اين سلطنت و فقر از او يافته اند
گل سرمست و خار بد مست و خمار
جامي
در
ده که جمله يکسان گردد
اي اهل صفا که
در
جهان گردانيد
از بهر بتي چرا چنين حيرانيد
اي اهل مناجات که
در
محرابيد
منزل دور است يک زمان بشتابيد
اي دل اين ره به قيل و قالت ندهند
جز بر
در
نيستي وصالت ندهند
وانگاه
در
آن هوا که مرغان ويند
تا با پر و بالي پر و بالت ندهند
در
کالبد جهان ترا جان دانند
با تو چنان زيم که مرغان دانند
اي نرم دلانيکه وفا ميکاريد
بر خاک سيه
در
صفا ميباريد
اين سر که
در
اين سينه ما ميگردد
از گردش او چرخ دو تا ميگردد
اين صورت آدمي که درهم بستند
نقشي است که
در
تويله غم بستند
بخشاي که هر کو نکند بخشايش
در
پيش خدا هيچ ثوابش نبود
به زان نبود که پيش او خاک شويم
تا بو که بدين طريق
در
ما نگرد
از هر دو جهان سوخته اي ميبايست
کان برق که مي جهد
در
او گيرد زود
در
آب رخش ستارگان پيدايند
بي آب وي آبم همه گل ميگردد
عشقت گويد درست خواهم
در
راه
گوئي تو که ني شکستگان بسيارند
از صحبت گل خار ز آتش برهد
وز صحبت خار گل
در
آتش باشد
چون صحبت دوست صيقل جان و دلست
در
جان گيرش که رافع زنگ آمد
در
منزل تن مخسب و غافل منشين
کز منزل عمر کاروان ميگذرد
بي زارم از آن آب که آتش نشود
در
زلف مشوشي مشوش نشود
صد قطره ز ابر اگر به دريا بارد
بي جنبش عشق
در
مکنون نشود
بيمارم و غم
در
امتحانم دارد
اما غم او تر و جوانم دارد
اين طرفه نگر که هرچه
در
رنجوري
بيرون ز غمش خورم زيانم دارد
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بيچاره دلم
در
غم بسيار افتاد
تا
در
دل من عشق تو اندوخته شد
جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد
تا
در
طلب مات همي کام بود
هر دم که برون ز ما زني دام بود
آن دل که
در
او عشق دلارام بود
گر زندگي از جان طلبد خام بود
تا گوهر جان
در
اين طبايع افتاد
همسايه شدند با وي اين چار فساد
خصم جان را جان و جهان ميخواني
گولان چو تو
در
اين جهان بسيارند
در
هر طرفي که بنگرد ديده من
بي پرده مرا ضياء دلدار بود
جان چو سمندرم نگاري دارد
در
آتش او چه خوش قراري دارد
جان را جستم ببحر مرجان آمد
در
زير کفي قلزم پنهان آمد
بر باد دهم خويش
در
اين باده عشق
کاين باده ز سوداي تو بادي دارد
جانيکه
در
او از تو خيالي باشد
کي آن جان را نقل و زوالي باشد
مه
در
نقصان گرچه هلالي باشد
نقصان وي آغاز کمالي باشد
جائيکه
در
او چون نگاري باشد
کفر است که آنجاي قراري باشد
جز دمدمه عشق تو
در
گوش نماند
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل
در
هوس قوم فرومايه مبند
گر
در
خواهي ز قعر دريا بطلب
کان کف باشد که بر کناري افتد
چون ديده بر آن عارض چون سيم افتاد
جان
در
لب تو چو ديده ميم افتاد
نمرود صفت ز ديدگان رفت دلم
در
آتش سوداي براهيم افتاد
چون زير افکند
در
عراق آميزد
دل عقل کند رها ز تن بگريزد
چون صبح ولاي حق دميدن گيرد
جان
در
تن زندگان پريدن گيرد
حايي برسد مرد که
در
هر نفسي
بي زحمت چشم دوست ديدن گيرد
چون صورت تو
در
دل ما بازآيد
مسکين دل گمگشته بجا بازآيد
بيزار شوم ز چشم
در
روز اجل
گر عشق رها کند که جانرا نگرد
بگريختم از دام تو
در
خانه دل
دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد
خورشيد که
در
خانه بقا مي نکند
مي گردد جابجا و جا مي نکند
در
باغ آييد و سبز پوشان نگريد
هر گوشه دکان گل فروشان نگريد
ميخندد گل به بلبلان مي گويد
خاموش شويد و
در
خموشان نگريد
در
باغ هزار شاهد مهرو بود
گلها و بنفشه هاي مشکين بو بود
در
خدمتت اي جان چو بدن ميافتد
زان سجده به بخت خويشتن ميافتد
هر بار که اندر قدمت ميافتم
جان
در
باطن به پاي من ميافتد
درد و زخم ار زلف تو
در
چنگ آيد
از حال بهشتيان مرا ننگ آيد
در
راه طلب رسيده اي ميبايد
دامان ز جهان کشيده اي ميبايد
در
سلسله ات هر آنکه پا بست شود
گر فاني و گر نيست بود هست شود
در
سينه هر که ذره اي دل باشد
بي مهر تو زندگيش مشکل باشد
در
صحبت حق خموش ميبايد بود
بي چشم و زبان و گوش ميبايد بود
در
عشق توام نصيحت و پند چه سود
زهراب چشيده ام مرا قند چه سود
گويند مرا که بند بر پاش نهيد
ديوانه دلست پاي
در
بند چه سود
در
عشق توام وفا قرين ميبايد
وصل تو گمانست و يقين ميبايد
کار من و دل خاصه
در
حضرت تو
بد نيست و ليکن به از اين ميبايد
در
عشق اگر دمي قرارت باشد
اندر صف عاشقان چه کارت باشد
سر تيز چو خار باش تا يار چو گل
گه
در
برو گاه بر کنارت باشد
در
عشق نه پستي نه بلندي باشد
ني بيهشي نه هوشمندي باشد
در
عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حديث جان کس نکند
اين راه کسي رود که
در
هر قدمي
صد جان بدهد که روي واپس نکند
در
کام دل آنچه بود نفسم همه راند
هرگز نفسي نامه شرم نه بخواند
در
کوي خرابات تکبر نخرند
مردي ز سر کوي خرابات برند
در
لشکر عشق چونکه خونريز کنند
شمشير ز پاره هاي ما تيز کنند
در
مدرسه عشق اگر قال بود
کي فرق ميان قال با حال بود
در
مغز فلک چو عشق تو جا گيرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گيرد
با اينکه ز تو هيچ مکان خالي نيست
در
هيچ مکان ترا نشان نتوان داد
در
عشق توم وفا قرين مي بايد
وصل تو گمانست، يقين مي بايد
کار من دل خواسته
در
خدمت تو
بد نيست وليکن به ازين مي بايد
صفحه قبل
1
...
1250
1251
1252
1253
1254
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن