167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي

  • مهدي وقت و عيسي حالست
    روز و شب در جدال دجال است
  • من چه گويم که خود در احکامش
    دولت از چرخ داد پيغامش
  • گويي اهل وجود و اهل عدم
    هست در تيغ شاه هر دو بهم
  • زخم گرزش نمود در يک دم
    کشته و گور کرده هر دو بهم
  • روز ميدان چو در دل آرد راي
    سر قارون کند چو دست از پاي
  • هيبت گرز و تير او در جنگ
    چون کند سوي دشمنان آهنگ
  • جان که از پيش تيغ او گذرد
    همچو زنگي در آينه نگرد
  • لوهووري ز بس که در غم بود
    راست ماتم سراي آدم بود
  • خصلت زشت گرگ در رمشان
    حق غماز يار بر همه شان
  • نوک رمحش بمانده تا محشر
    فرجه اي در ميان خصم و سقر
  • صفت او در آن صف ناورد
    زن به آمويه به کند از مرد
  • هر چه از جان دشمنش کاهد
    همه در جان شه بيفزايد
  • جزع گيران به زير درع چو آب
    چون کبوتر طپنده در مضراب
  • نوک ناوک چو عقل در تگ و پوي
    از درون دو ديده مردم جوي
  • بر قضا تنگ مانده راه گذر
    بر عدو در ببسته دست ظفر
  • کوه و دريا و بيشه و هامون
    موج مي زد در آن زمان از خون
  • آن زمان لااله الاالله
    وهم را ره نبود در بر شاه
  • رايتش را گرفته بخت به چنگ
    همچو در دست ماه هفتو رنگ
  • نيزه در دستشان ميان غبار
    چون به سيلاب تيره بي جان مار
  • در زمان شان ز شاه دولت يار
    بابزن نيزه بود و سله حصار
  • کرد خصم بي آب را در خواب
    سرش از تن جدا چو کوزه آب
  • باغيان را همه به نوک سنان
    کرد در يک زمان تن بي جان
  • که نشايد براي خطبه و کين
    مور بر منبر و ملخ در زين
  • که نزيبد براي ملک و ثواب
    خرس بر تخت و خوک در محراب
  • به زبان سنان و تيغ چو باد
    همه را در دهان خاک نهاد
  • شاه در ملک خويش از پي جود
    چون شد او پيش عقلها مسجود
  • در خور ملک جز نبردي نيست
    مردي ديگران ز مردي نيست
  • شد کنون در بهشت محشر او
    سبزجامه چو حور خنجر او
  • نام شش هست ليک نزد خرد
    در جمل نقش شش بود ششصد
  • کرده از مجلس تو روح از در
    ابروار آستين و دامن پر
  • زان همه خلق در سجود تواند
    که گرانبار شکر جود تواند
  • گرچه در پادشاه باشد عدل
    نان بي نان خورش بود بي بذل
  • طمع از بوي دستت اي سر جود
    پاي کوبان درآيد از در جود
  • با خلاف تو تن کفن گردد
    در ثناي تو جان سخن گردد
  • همچنان آيد از تو در دل نور
    که خوشي جان ز خوشه انگور
  • چون در گنج عقل بگشادي
    هر کسي را ز داد دل دادي
  • شمس از اول که ملک جوي شود
    در و ديوار زردروي شود
  • من ترا ديده ام در اين عالم
    ملک ميراث و ملک تيغ بهم
  • ديد خود را در آينه دل خويش
    دست و شانه جدا از مفصل خويش
  • بنه اي عدل و بقاي جهان
    در کنار جهان سزاي جهان
  • گر شبي در همه جهان رنجور
    هست يک تن تو نيستي معذور
  • عدل رفت و بجز فساد نماند
    در همه عالم اعتماد نماند
  • گفت از آن روز باز تا امروز
    در حسابم کنون شدم پيروز
  • تا به امروز من دوازده سال
    بوده ام مانده در جواب سوال
  • آن شنودي که بود چون در خورد
    آنچه با مير ماضي آن زن کرد
  • گر بر آن نامه هيچ کار نکرد
    آن عميدي که هست در باورد
  • خاک بر سر مرا نبايد کرد
    نبود خاک مر مرا در خورد
  • که مرا مملکت بود چندان
    که در آن ملک باشدم فرمان
  • نامه در گردن وي آويزد
    تا ز بد هر کسي بپرهيزد
  • رفت ميري بدين مهم در حال
    کشت مرد فسادجو به نکال