167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • امشب هردل که همچو مه در طلب است
    ماننده زهره او حريف طرب است
  • زين طعنه در اينراه بسي خواهد بود
    با ما تو چگونه اي دگر باکي نيست
  • اي بي خبر از مغز شده غره بپوست
    هشدار که در ميان جانداري دوست
  • از جمله صفات خويش عريان گشتم
    تا غوطه خورم برهنه در جوي خوشت
  • اي در دل من نشسته شد وقت نشست
    اي توبه شکن رسيد هنگام شکست
  • در مذهب عاشقي خيانت نه رواست
    من راست روم تو کژ روي نايد راست
  • روز آمد و روز هر چراغي که فروخت
    در شعله آفتاب جز رسوا نيست
  • اين چرخ و فلکها که حد بينش ماست
    در دست تصرف خدا کم ز عصاست
  • هر ذره و قطره گر نهنگي گردد
    آن جمله مثال ماهيئي در درياست
  • اين مستي من ز باده حمرا نيست
    وين باده بجز در قدح سودا نيست
  • اين من نه منم آنکه منم گوئي کيست
    گويا نه منم در دهنم گوئي کيست
  • اي هر بيدار با خبرهاي تو خفت
    اي هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
  • اي هرچه صدف بسته درياي لبت
    وي هرچه گهر فتاده در پاي لبت
  • باد آمد و گل بر سر ميخواران ريخت
    يار آمد و مي در قدح ياران ريخت
  • باران به سر گرم دلي بر ميريخت
    بسيار چو ريخت چست در خانه گريخت
  • با شاه هر آنکسي که در خرگاهست
    آن از کرم و لطف و عطاي شاهست
  • گر من ز عجايبي که در دل دارم
    ديوانه نمي شوم ز ديوانگي است
  • بر من در وصل بسته ميدارد دوست
    دل را بعنا شکسته ميدارد دوست
  • زين پس من و دلشکستگي بر در او
    چون دوست دل شکسته ميدارد دوست
  • بر هر جائيکه سرنهم مسجود او است
    در شش جهت و برون شش، معبود اوست
  • چون چنگ منم در بر او تکيه زده
    اين ناله ام از بنان معشوق منست
  • تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست
    گردش اينجا و مرد در دار بقاست
  • درمان غم عشق نه صبر و نه رياست
    در عشق حقيقي نه وفا و نه جفاست
  • در معرفتش همين قدر دانم
    ما سايه اوئيم و جهان سايه ماست
  • تا اين فلک آينه گون بر کار است
    اندريم عشق موج خون در کار است
  • روزي آيد برون و روزي نايد
    اما شب و روز اندرون در کار است
  • چون ديک هزار کف بسر مي آرد
    تا خلق ندانند که او در جوشست
  • تا عرش ز سوداي رخش ولوله هاست
    در سينه ز بازار رخش غلغله هاست
  • از باده او بر کف جان بلبله هاست
    در گردن دل ز زلف او سلسله هاست
  • توبه که دل خويش چو آهن کرده است
    در کشتن بنده چشم روشن کرده است
  • چون زلف تو هرچند شکن در شکنست
    با توبه همان کند که با من کرده است
  • چشمي دارم همه پر از صورت دوست
    با ديده مرا خوشست چون دوست در اوست
  • چون دانستم که عشق پيوست منست
    وان زلف هزار شاخ در دست منست
  • ذاتيست که گرد او حجب تو بر توست
    او غرقه خود هردو جهان غرقه در اوست
  • عشق تو در درون جان من جا دارد
    وين طرفه که از جان و جهان بيرونست
  • در باغ من ار سرو و اگر گلزار است
    عکس قد و رخساره آندلدار است
  • در خواب مهي دوش روانم ديده است
    با روي و لبي که روشنئي ديده است
  • در دايره وجود موجود عليست
    اندر دو جهان مقصد و مقصود عليست
  • در ديده صورت ار ترا دامي هست
    زان دم بگذر اگر ترا گامي هست
  • در هجده هزار عالم آنرا که دليست
    داند که نه جنبش و نه آرامي هست
  • آن را که شراب وصل جانان دادند
    در مذهب او کعبه و بتخانه يکيست
  • در کون و فساد چون عجب بنهادند
    نوري که صلاح دين و دنيا همه اوست
  • در عشق اگرچه که قدم بر قدم است
    آنست قدم که آنقدم از قدم است
  • در خانه نيست هست بيني بسيار
    مي مال دو چشم را که اکثر عدم است
  • در عشق تو هر حيله که کردم هيچست
    هر خون جگر که بيتو خوردم هيچست
  • در عشق که جز مي بقا خوردن نيست
    جز جان دادن دليل جانبردن نيست
  • در عهد و وفا چنانکه دلدار منست
    خون باريدن بروز و شب کار منست
  • دل راز تو دردهاي بيدرمانست
    با اين همه راضيم سخن در جانست
  • در مجلس عشاق قراري دگر است
    وين باده عشق را خماري دگر است
  • آن علم که در مدرسه حاصل کردند
    کار دگر است و عشق کاري دگر است
  • در مرگ حيات اهل داد و دين است
    وز مرگ روان پاک را تمکين است
  • در من غم شبکور چرا پيچيده است
    کوراست مگر و يا که کورم ديده است
  • من بر فلکم در آب و گل عکس منست
    از آب کسي ستاره کي دزديده است
  • ويران کردم بدست خود خانه دل
    چون دانستم که گنج در ويرانيست
  • دل در بر من زنده براي غم تست
    بيگانه خلق و آشناي غم تست
  • دوش از سر لطف يار در من نگريست
    گفتا بي ما چگونه تواني بزيست
  • راهي ز زبان ما بدل پيوسته است
    کاسرار جهان و جان در او پيوسته است
  • واندم که مرا تجلي احسانست
    جان در تن من چو موسي عمرانست
  • زان روي که دل بسته آنزنجير است
    در دامن تو دست زدن تقدير است
  • شمعي به من آمد آتشي در من زد
    آن شمع که آفتاب پروانه اوست
  • سلطان ملاحت مه موزون منست
    در سلسله اش اين دل مجنون منست
  • سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت
    در عالم حسن آب زلف تو نداشت
  • هرجا که روم صورت عشق است بپيش
    زيرا روغن در پي روغن سوز است
  • شمشير ازل بدست مردان خداست
    گوي ابدي در خم چوگان خداست
  • عشق تو در اطراف گيائي ميتاخت
    مسکين دل من ديد نشانش بشناخت
  • روزيکه دلم ز بند هستي برهد
    در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت
  • اندر تن ماست يا برون از تن ماست
    يا در نظر شمس حق تبريزيست
  • عقل آمد و پند عاشقان پيش گرفت
    در ره بنشست و رهزني کيش گرفت
  • چون در سرشان جايگه پند نديد
    پاي همه بوسيد و ره خويش گرفت
  • يک ذره نگر که پاي در عشق بکوفت
    وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت
  • با وصل خوشت ميزنم و ميگيرم
    وصلي که در او فراق را رنگي نيست
  • عشق است قديم در جهان پوشيده
    پوشيده برهنه ميکند لاغ اينست
  • گر دف نبود نيشکر او دف ماست
    آخر نه شراب عاشقي در کف ماست
  • آخر نه قباد صف شکن در صف ماست
    آخر نه سليمان نهان آصف ماست
  • اين گرمي و سردي نرسد با صدپر
    بر گرد جهانيکه در او گرد شماست
  • گفتا که بيا سماع در کار شده است
    گفتم که برو که بنده بيمار شده است
  • گفتا که نه کس بود که در دولت من
    از من همه عمر باشد آب رويت
  • دل آمد و در پهلوي جان گشت روان
    يعني که بيا بيع و بها ارزانست
  • گفتند در اين ميان نگنجد موئي
    من موي شدم از آن مرا گنجانيست
  • ما را بدم پير نگه نتوان داشت
    در خانه دلگبر نگه نتوان داشت
  • آنرا که سر زلف چو زنجير بود
    در خانه به زنجير نگه نتوان داشت
  • مرغ جان را ميل سوي بالا نيست
    در شش جهتش پر زدن وپروا نيست
  • مست است دو چشم از دو چشم مستت
    درياب که از دست شدم در دستت
  • تو هم به موافقت سري در جنبان
    گر زانکه سر عاشق هستي هستت
  • مستم ز خمار عبهر جادويت
    دفعم چو دهي چو آمدم در کويت
  • من آن توام کام منت بايد جست
    زيرا که در اين شهر حديث من و تست
  • درقلزم نيستي خود غوطه بخورد
    آنکه پس از آن در اناالحق مي سفت
  • چون قفل که در بانگ درآمد ز کليد
    مي پنداري که گفت من گفتار است
  • من محو خدايم و خدا آن منست
    هر سوش مجوئيد که در جان منست
  • ميدان که در درون تو مثال غاريست
    واندر پس آنغار عجب بازاريست
  • مي گرييم زار و يار گويد زرقست
    چون زرق بود که ديده در خون غرقست
  • در سنگستان قرابه آنکس ببرد
    کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت
  • هان اي دل خسته روز مردانگيست
    در عشق توم چه جاي بيگانگيست
  • هر چيز که در تصرف عقل آيد
    بگذار کنون که وقت ديوانگيست
  • هر درويشي که در شکست خويش است
    تا ظن نبري که او خيال انديش است
  • هرچند که زر ز راههاي کانست
    هر قطره طلسميست و در او عمانست
  • هر روز دلم در غم تو زارتر است
    وز من دل بيرحم تو بي زارتر است
  • صورتها را همه بران از دل خويش
    تا صورت بيصورت آيد در دست
  • در آرزوي تو عمر بر دم شب و روز
    عمرم همه رفت و آرزوي تو نرفت
  • ياري که به حسن از صفت افزونست
    در خانه درآمد که دل تو چونست