167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي

  • گرچه هستي کنون ز غفلت خوش
    سرنگون در فتي درآن آتش
  • باش تا در رسد بهار شما
    تا چه گلها دمد ز خار شما
  • تو نه اي همچو سير در يک پوست
    برگ تو چون پياز تو بر توست
  • يوسف تو هنوز در چاهست
    کش نه هنگام افسر و گاهست
  • گرچه خود نيست در سراي مجاز
    خام دست و دغا ده و کم باز
  • چه کمست اي بزرگ زاده ترا
    در گشاده ست و خوان نهاده ترا
  • گر تو خود را در اين سراي غرور
    از سر جهل و بخل داري دور
  • چه کني در جهان بيم آرش
    زانکه بي پرسش است بيمارش
  • اي سنايي به گرد رضوان پوي
    در آن از ثناي سلطان جوي
  • دوست گز را نه رايگان دارد
    کو زر و سيم در دهان دارد
  • از پي ملک چرخ در تدبير
    ماه حکمست و آفتاب ضمير
  • تيغ در دست پادشاه جهان
    هم فلک رنگ و هم ملک فرمان
  • چون خرد صدهزار گونه ش راي
    همچو جان در دو عالم او را جاي
  • آن کساني که در سراي غمان
    مانده بودند بي سر و سامان
  • در رخ خسرو خردمندان
    خنده اي کرد بي لب و دندان
  • ماه نو بود روي فرح اوي
    خنده زد زان سپهر در رخ اوي
  • نه که چون آفتاب رخشانست
    نعل اسبش چو مه در افشانست
  • هرکه در دولت تو پيوستند
    از غريبي و غبن و غم رستند
  • پس تو چون آفتاب شاه آثار
    در افق گم شود سليمان وار
  • بر در قصر شاه دين پرور
    از پي نام و ننگ و گسب هنر
  • آتش انگيخت در دل دشمن
    دست آن گرز گير قلعه شکن
  • گرچه بودند شاه و مهتر او
    نه گدايان شدند بد در او
  • نه فکندند در مغاک او را
    نه کلاه آمد آن هلاک او را
  • از شمر در سفر چو برگردد
    چون شرنگ ار چه بد شکر گردد
  • از شهان مر وراست در عالم
    ملک ميراث و ملک تيغ به هم
  • کشوري را دو پادشا فرهست
    در يکي تن يکي دل از دوبهست
  • جان نگهداشتن ز ملک بهست
    در دريا ز چوب فلک بهست
  • آرزو بود ملک را دل و داد
    آرزو در کنار ملک نهاد
  • همچو مه در محاق و با اعزاز
    شاه رفت و شهنشه آمد باز
  • ملک در ظل چتر او از ناز
    کرده خوش چاردست و پاي دراز
  • عدل از او جمال و با آبست
    ظلم ازو رفته در شکر خوابست
  • در وفا و سخا به جان و به مال
    نه بقا بددلش کند نه زوال
  • آسيا گر ز خلق او پويد
    در زمان ز آسيا گيا رويد
  • از دو يک مير بي خرد باشد
    در نيامي دو تيغ بد باشد
  • ملک با پادشاه فرخ راي
    مي کشد دامن شرف در پاي
  • قدح مهر شاه بر کف او
    لشکر فتح و نصر در صف او
  • فتنه و ظلم را کند در خواب
    ملک آباد را چو مست خراب
  • فتنه در خواب شد ز صولت او
    عدل بيدار شد ز دولت او
  • پاي آنکس که ماند بر در او
    تاج منت نهاد بر سر او
  • هر که در کار او پناه گرفت
    دست بر چرخ کرد و ماه گرفت
  • مال در جود چون سحاب دهد
    شوره را همچو گلبن آب دهد
  • چود و عدلي که در شه خوش خوست
    بازوي ملک را قوي نيروست
  • عدل او در سراي نفس و نفس
    آفت جغد و کرکس آمد و بس
  • کشوي را که عدل عام نديد
    بوم در بومش ايچ بام نديد
  • در نهانخانه روان و دلش
    از پي فر و کل و زيب گلش
  • عدل اين شه چون رفت در صف جنگ
    تيغ را سبز جامه کرد از رنگ
  • بوسه چين آفتاب در ره او
    خاک روب آسمان ز درگه او
  • از پي رتبت قبول و ردش
    در برو بر درند نيک و بدش
  • خاصه وقتي که در مصاف بود
    پاي او بر دماغ قاف بود
  • کم نبود از مبارزي در جوش
    که سپر پشت بود و خنجر گوش