نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
عشق لقاييد شب و روز و خبر نيست
ادراک شما را، که شما نور لقاييد
مکن گرگي، مرنجان همرهان را
که تا چون گرگ
در
صحرا نماني
دو چشم خويشتن
در
غيب دردوز
که تا آنجا روي، اينجا نماني
همي کش سرمه تعظيم
در
چشم
پياپي، تا که نابينا نماني
مزن هر کوزه را
در
خنب صفوت
که تا از عروة الوثقي نماني
چو
در
عهد و وفا دلدار مايي
چو خوانيمت، چرا دل وار نايي؟
چو خمري،
در
سر مستان درافتي
برآيند از حيا و پارسايي
ايا خوبي، که
در
جانها مقيمي
به وقت بي کسي جان را نديمي
چو خوبان فاني و معزول گردند
تو
در
خوبي و زيبايي مقيمي
جهان اندر گشاده شد جهاني
که وصف او نيايد
در
زباني
در
و ديوار او افسانه گويان
کاوخ و سنگ او اشعار خواني
ايا دري که صد رو مي نمايي
هزاران
در
ز هرسو مي گشايي
در
آن شطرنج اگر بردي تو، شاهي
ولي کو بخت پنهان؟! چونک ماتي
در
آن بازار کز تو هست بويي
زهي مر يوسفان را بي رواجي
بگفتا: « ديده ام چيزي که صد ماه
ازو سوزند
در
نار ودادي »
خداوند شمس دين، زان جام پيشين
بريزا
در
دهان جان ريشين
تا ساحل بحر و روضه ما را
در
پيش کني و خوش براني
بگذار به لطف طفل جان را
اندر بر دايه
در
خزيده
در
لب، سر شاخ سخت گيرد
هر سيب که هست نارسيده
ما را چه عدم، چه هست، چون تو
در
نيست، وجود مي نمايي
از عشق زمين پر از شقايق
در
عشق فلک چنين منعش
اي عقل، اگرچه بس عزيزي
در
مست نظر مکن به خواري
ديوانه شوي که تو ز سودا
در
ريگ سياه، تخم کاري
جام مستوري که خام عشق او اندر کشيد
در
قلاشي مي بسوزد عالم قلاش را
تو بسي سخن بگفتي، خلل سخن نهفتي
محک خداي ديدي، تو
در
اضطرار چوني؟
شاگرد ماه من شو، زير لواش مي رو
تا وارهي ز تلوين،
در
عصمت خدايي »
اي بازگشت جانها
در
وقت جان پريدن
وقت کفن بريدن، وقت قبا دريدن
اي رفته از تباهي،
در
خون مرغ و ماهي
آنچ چشيد جانشان، بايد ترا چشيدن
از خاک زاده وز بستان خاک مستي
لب را بشو ز شيرش،
در
قوت دل چريدن
اي
در
هوس نشسته، وي هردو گوش بسته
پنبه ز گوش برکش، تا داني اين شنيدن
خفته هزار غم خورد از بهر هيچ چيز
در
خواب، گرگ بيند، يا خوف ره زني
در
خواب جان ببيند صد تيغ و صد سنان
بيدار شد، نبيند زان جمله سوزني
اين يک نه آن يکيست، که هرکس بداندش
ترجيع کن که
در
دل و خاطر نشاندش
گر زانک نخل خشکي
در
چشم هر جهود
با درد مريم، آري صد ميوه جني
مينا کن بروني، و بينا کن درون
دنيا کجا بماند،
در
دور تو، دني؟!
آميزش و منزهيت،
در
خصومتند
که جان ماستي تو، عجب، يا تو ماستي
چون يوسفي، بر اخوان جمله کدورتي
يعقوب را هميشه صفا
در
صفاستي
اي عشق جبرئيل
در
راز گستري
گويي که وحي آر همه انبياستي
گر باد را نبيني، اي خاک خفته چشم
گر باد نيست از چه سبب
در
هواستي
تيره بدي
در
بن خنب جهان
راوقي اکنون و مصعد شدي
در
خشم مکن تو خويشتن را پنهان
کان حسن تو پنهان شدني نيست بيا
ترميخواهد ز اشک محراب مرا
خاموش مرا گرفت و
در
آب افکند
در
خانه تصوير تو يعني دل تو
بر روياند دو صد حريف زيبا
زان مي سوزم چو شمع تا
در
ره عشق
يک وقت شود جمله اوقات مرا
از ذکر بسي نور فزايد مه را
در
راه حقيقت آورد گمره را
افسوس که بيگاه شد و ما تنها
در
دريائي کرانه اش ناپيدا
کشتي و شب و غمام و ما ميرانيم
در
بحر خدا به فضل و توفيق خدا
اي باد سحر خبر بده مر ما را
در
ره ديدي آن دل آتش پا را
در
مذهب عاشقي روا کي باشد
عالم تو ببينيم و نه بينيم ترا
در
ياد من آتشي از صورت دوست
اي غصه اگر تو زهره داري يادا
اي آنکه گريخت از
در
مذهب ما
گوشش بکشد فراق تا ملهب ما
زان مي که حرام نيست
در
مذهب ما
تا صبح عدم خشک نيابي لب ما
در
جان و دل و ديد فراموش نه اي
از بهر خدا مکن فراموش مرا
اي مکر
در
آموخته هرجائي را
يک مکر براي من درانگيز و بيا
در
چشم ببين دو چشم آن مفتون را
نيک بشنو تو نکته بيچون را
در
سر دارم ز مي پريشانيها
با قند لب تو شکرافشانيها
ديدم
در
خواب ساقي زيبا را
بر دست گرفته ساغر صهبا را
طنبور چو تن تن برآرد به نوا
زنجير
در
آن شود دل بي سر و پا
زيرا که نهان
در
زهش آواز کسي
ميگويد او که جسته همراه بيا
اي مادر ما نهفته
در
چادر ما
پنهان شده از طبيعت کافر ما
گر
در
طلب خودي ز خود بيرون آ
جو را بگذار و جانب جيحون آ
عشق آب حياتست
در
اين آب درآ
هر قطره از اين بحر حياتست جدا
منصور بدآن خواجه که
در
راه خدا
از پنبه تن جامه جان کرد جدا
هان اي سفري عزم کجايست کجا
هرجا که روي نشسته اي
در
دل ما
چندان غم درياست ترا چون ماهي
کافشاند لب خشک تو را
در
دريا
در
خود بودم زان نسزيدم خود را
از خود چو برون شدم بديدم خود را
سريست ميان دل مردان خداي
جبريل
در
آن ميان نگنجد به طلب
امروز چو هر روز خرابيم خراب
مگشا
در
انديشه و برگير رباب
انديشه مکن بکن تو خود را
در
خواب
کانديشه ز روي مه حجابست حجاب
اي آنکه تو دير آمده اي
در
کتاب
گر بشتابند کودکان تو مشتاب
اي دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب
در
فرقت آفتاب چون ماه مخسپ
اي ماه چنين شبي تو مهوار مخسب
در
دور درآ چو چرخ دوار مخسب
خواب آمد و
در
چشم نبد موضع خواب
زيرا ز تو چشم بود پرآتش و آب
پنهان گفتم براز
در
گوش دو چشم
مهمان عزيز است بيفزاي شراب
دل
در
هوس تو چون ربابست رباب
هر پاره ز سوز تو کبابست کباب
دلدار ز درد ما اگر خاموش است
در
خاموشي دو صد جوابست جواب
بيمار بدن نيم که بيمار دلم
شربت چه بود شراب
در
ده تو شراب
سبحان الله من و تو اي
در
خوشاب
پيوسته مخالفيم اندر هر باب
در
ديده عشق مي نگنجد شب و روز
اين ديده عشق ديده دوز است عجب
بر جمله قاضيان دوانيد امروز
در
جستن آب زندگي قاضي کاب
مستند مجردان اسرار امشب
در
پرده نشسته اند با يار امشب
يارب يارب به حق تسبيح رباب
کش
در
تسبيح صد سؤالست و جواب
يارب به دل کباب و چشم پرآب
جوشان تر از آنيم که
در
خم، شراب
آمد بر من چو
در
کفم زر پنداشت
چون ديد که زر نيست وفا را بگذاشت
آن بت که جمال و زينت مجلس ماست
در
مجلس ما نيست ندانيم کجاست
آن چيست که لذتست از او
در
صورت
وان چيست که بي او است مکدر صورت
واندم که ترا تجلي احسانست
جان
در
حيرت چو موسي عمرانست
آن روح که بسته بود
در
نقش صفات
از پرتو مصطفي درآمد بر ذات
آن روي ترش نيست چنينش فعل است
مي گويد و ميخورد
در
اينش فعل است
آنکس که بر اين چرخ برينش فعل است
اين نيست عجب که
در
زمينش فعل است
در
روز خوشي همه جهان يار تواند
يار شب غم نشان کسي کم داده است
وانکس که ترا ز خود قياسي گيرد
آن مسکين را چه خارها
در
ديده است
وانکس که ز ناموس نهان ميدارد
پيداست که
در
فراق زير و زبر است
آنکو ز نهال هوست شبخيزانست
چون مست بهر شاخ
در
آويزنست
از حلقه گوش از دلم باخبر است
در
حلقه او دل از همه حلقه تر است
از جمله کرانه ها برون کرد مرا
رفتم به ميان و
در
ميانم مي سوخت
امروز
در
اين خانه کسي رقصانست
که کل کمال پيش او نقصانست
امروز من و جام صبوحي
در
دست
ميافتم و ميخيزم و ميگردم مست
امشب آمد خيال آن دلبر چست
در
خانه تن مقام دل را ميجست
امشب منم و طواف کاشانه دوست
ميگردم تا بصبح
در
خانه دوست
صفحه قبل
1
...
1248
1249
1250
1251
1252
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن