نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
بختي که قرن پيشين
در
خواب جسته اند
آخر زمانيان را کردست افتقاد
شب گشته بود و هرکس
در
خانه مي دويد
ناگه نماز شام يکي صبح بردميد
خود چه بود خاک که
در
چرخ تست
اين فلک روشن نيلوفري
نک رمضان آمد و قدرست و عيد
وز تو رسيدست
در
آن شب برات
در
هوس بحر تو دارم لبي
کان نشود تر ز هزاران فرات
هم تو بگو اي شه نطع وجود
اي همه شاهان ز تو
در
بيت مات
خاموش شو و پس
در
، تو پرده اسراري
زيرا که سزد ما را جباري و ستاري
شد سحر اي ساقي ما نوش، نوش
اي ز رخت
در
دل ما جوش، جوش
گوش او: خيز، به جان سجده کن
در
قدم اين قمر مي فروش
نهان سر
در
گريباني، دهان غنچه خنداني
چرا پنهان همي خندد؟ مگر از بيم خارست آن
چه صورتهاي روحاني نگاريدي به پنهاني
که
در
جنبش درآوردند صورتهاي ماني را
در
حالت مستي چو دل و هوش نگنجيد
پس نيست عجيب گر قدح و جام نگنجد
« حي » نيز اگر هيچ ندارد، چو الف نيز
در
صورت جيم آمد، و جيمست مقيد
بالاتر ازين چرخ کهن عالم لطفيست
کارواح
در
آ، ناحيه مانند، مجدد
از مکر گريزان شو و
در
وکر رضا رو
تا زنده شوي فارغ از انفاس معدد
من دم نزنم، ليک دم نحن نفحنا
در
من بدمد، ناله رسد تا به ثريا
اينجاي نه آنجاست که اينجا بتوان بود
هي، جاي خوشي جوي و درآ
در
صف هيجا
در
عيد بهار، ابر برافشاند گلابي
وان رعد بران اوج هوا، طبل زن آمد
ما سايه وار
در
پي ايشان روان شويم
تا سايها ز چشمه خورشيد برخورند
از عقل اولست
در
انديشه عقلها
تدبير عقل اوست که اينها مدبرند
خورشيد شمس دين که نه شرقي نه غربي است
پس سير سايهاش
در
افلاک ديگرند
مردان سفر کنند
در
آفاق، همچو دل
ني بسته منازل و پالان و استرند
تقليد چون عصاست بدستت
در
اين سفر
وز فر ره عصات شود تيغ ذوالفقار
سنگست و آهنست به تخليق کاف و نون
حراقه ايست کون و عدم
در
ستاره بار
استارهاي نحس، به نحسان سعدرو
در
وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار
آيينه جمال الهيست روح او
در
بزم عشق جسمش جام جهان نماست
اي ز
در
رحمتت هر نفسي نعمتي
زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتي
هر نفسي روح نو، بنهد
در
مرده
هر نفسي راح نو، بخشد بي مهلتي
خاک تويم و تشنه آب و نبات تو
در
خاک خويش تخم سخا و وفا بکار
چون مست نيستم نمکي نيست
در
سخن
زيرا تکلفست و اديبي و اجتهاد
اين خود نشانه ايست، نهان کي شود شراب؟
پيدا شود نشانش بر روي و
در
قفا
بر اشتري نشيني و سر را فرو کشي
در
شهر مي روي، که مبينيد مر مرا
خيالستان انديشه مدد از روح تو دارد
چنان کز دور افلاکست اين اشکال
در
اسفل
فلکهاييست روحاني، بجز افلاک کيواني
کز آنجا نزلها گردد،
در
ابراج فلک منزل
خمش کن، آب معني را بدلو معنوي برکش
که معني
در
نمي گنجد درين الفاظ مستعمل
نيستي
در
خانه، فکرت تا کجاست
فکرهاي خل را بردست غول
خيره منگر، ديدها
در
اصل دار
تا نباشي روز مردن بي اصول
آفتابي ني که سوزد روي را
آفتابي ني که افتد
در
افول
بر اشارت ياد کن ترجيع را
در
ببند و ره مدتشنيع را
چون بمالي چشم،
در
هر زشتيي
صورتي بيني کمال اندر کمال
از پي اين مه به شب بيدار باش
سر منه جز
در
دعا و ابتهال
هرکي حيران تو باشد دارد او
روزه
در
روزه، نماز اندر نماز
ني مرا هرچه شود خود گو بشو
در
بهار حسن خود تو مي گراز
در
غلامي تو جان آزاد شد
وز ادبهاي تو عقل استاد شد
کف برآرم
در
دعا و شکر من
جاوداني ديده زان بحر صفا
چون بروم برادرا هيچ مگو که نيست شد
در
صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم
چونک ديک بر آتشم نشاندي
در
ديک چه مي پزي، چه دانم
گه خيره بسط خويش و ايثار
يا قبض که مهره
در
رباييم
بحر پرجوش چو لالاست بر آن
در
يتيم
کف بزن خوش صفت لولوي لالا برگو
هرکسي دارد
در
سينه تمناي دگر
زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو
چند چون زاغ بود نول تو
در
هر سرگين؟!
خبر جان چو طوطي شکرخا برگو
وقت عشرت طرب انگيزتر از جام مييم
در
صف رزم چو شمشير و سنانيم همه
ما نهاليم، بروييم، اگر
در
خاکيم
شاه با ماست چه باکست اگر رخ زرديم؟!
جان چو آئينه صافي است، برو تن گرديست
حسن
در
ما ننمايد چو به زير گرديم
پاي
در
باغ خرد نه، به طلب امن و خلاص
سربنه، پاي بکش زير درختان مرود
باد امرود همي ريزد اگر نفشاني
مي فتد
در
دهن هرکي دهان را بگشود
در
چنين دوغ فتادي که ندارد پايان
منگر واپس، وز هر دو جهان دست بشو
صدفي باشد گردان به هواي گوهر
سينه اش باز شود بيند
در
خود لولو
هله خيزيد که تا خويش ز خود دور کنيم
نفسي
در
نظر خود نمکان شور کنيم
آفتابيست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نيست که
در
زير کشي زله نهان
مثل او نقش نگردد به نظر
در
ديده
هيچ ديده بنديدست مثال سلطان
من چو يوسف اگر افتادم اندر چاهي
کم از آنک فکني
در
تک آن چاه رسن؟
چند بيتي که خلاصه ست فرو ماند، تو گو
کز عظيمي بنگنجيد همي
در
گفتن
دولت قلاوزي شده، اندر ره درهم زده
در
کف گرفته مشعله، از شعله عين اليقين
اي باغ، کردي صبرها،
در
دي رسيدت ابرها
الصبر مفتاح الفرج، اي صابران راستين
گر ساقيم حاضر بدي، وز باده او خوردمي
در
شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمي
گرخاطر اشتر دلم خوش شيرگير او شدي
شيران نر را اين زمان
در
زير زين آوردمي
هرکس که ذليل آمد،
در
عشق عزيز آمد
جز تشنه نياشامد از چشمه حيوانت
اي رحمت بي پايان وقتست که
در
احسان
موجي بزند ناگه بحر گهرافشانت
در
پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو
تا سجده شکر آرد، صد ماه خراسانت
در
باز شود والله، دربان بزند قهقه
بوسد کف پاي تو، چو نبيند حيرانت
خنده بر يار من، پنهان نتوان کردن
هردم رطلي خنده مي ريزد
در
جانت
با مشعله جانان،
در
پيش شعاع جان
تاريک بود انجم، بي مغز بود جوزا
اي ساقي روحاني، پيش آر مي جاني
تو چشمه حيواني، ما جمله
در
استسقا
ماهي که هم از اول با حر بيارامد
در
جوي نياسايد حوضش نشود مأوا
شب مست يار بودم و
در
هاي هاي او
حيران آن جمال خوش و شيوهاي او
هر بره گوش شير گرفته ز عدل او
هر ذره گشاده دهان
در
ثناي او
بر بوي آب تست ورا
در
سراب ميل
بر بوي نقد تست سوي قلب راي او
امسال سال عشرت و ولت
در
استوا
اي شاد آنکسي که بود طالعش چو ما
در
بحر زاده ايم و به خشکي فتاده ايم »
اي زاده وفاش تو چوني درين جفا؟
در
روضه رياحين مي گرد چپ و راست
گل دسته بستن تو ندانم پي کراست
هين جهد کن تو نيز، که بيرون کني قبا
در
بحر، بي قبا شدنت شرط آشناست
هرکو سفر به بحر کند
در
سفينه اش
او ساکن و رونده و همراه انبياست
آري، دراز و کوته
در
عالم تنست
اما بر خدا، نه صباحست و ني مساست
اي جان مرا از غم و انديشه خريده
جان را بستم
در
گل و گلزار کشيده
جولاهه کي باشد که دهي سطنت او را؟!
پا
در
چه انديشه و سودا بتنيده
جان را زند آ، باغ صلاهاي تعالوا
جان
در
تن پرخون پر از ريم، خزيده
انديشه مرا برد سحرگاه به باغي
باغي که برون نيست ز دنيا، و نه
در
وي
در
باغ زهر گور يکي مرده برآمد
بنگر به عزيزان که برستند ز خواري
در
زلزلت الارض خدا گفت زمين را
امرزو کنم زنده هر آن مرده که داري
اي رفته
در
خون رهي، تورشک خورشيد و مهي
با اين همه شاهنشهي، با خاکيان آميخته
اي شمع افلاک و زمين، اي مفخر روح الامين
عشقت نشسته
در
کمين، خون هزاران ريخته
شکفتست اين زمان گردون بريحانهاي گوناگون
زمين کف
در
حني دارد، بدان شادي که مي آيي
وفادارست ميعادت، توقف نيست
در
دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسيه ست و نه فردايي
گهي دامن براندازي، که بر تردامنان سازي
گهي زينها بپردازي، کي داند
در
چه بازاري؟
رسيدم
در
بياباني، کزو رويند هستيها
فرو بارد جزين مستي از آن اطراف مستيها
چو آتش
در
درونت زد، دو ديده حس بردوزد
رخت چون گل برافروزد ز آتشهاي مشتاقي
برخيز و بخيلانه
در
خانه فروبند
کانجا که توي خانه شود گلشن و صحرا
در
شهر چو من گول مگر عشق نديدست؟
هر لحظه مرا گيرد اين عشق ز بالا
در
خنب جهان همچو عصيريد گرفتار
چون نيک بجوشيد، ازين خنب برآييد
صفحه قبل
1
...
1247
1248
1249
1250
1251
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن