نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
ايا غريب فلک تو بر اين زمين حيفي
ايا جهان ملاحت
در
اين جهان چوني
بيامديم دگربار سوي آن چرخي
که جان چو رعد زند
در
خمش علالايي
دريغ از تو که
در
آرزوي غيري تو
جمال خويش نديدي که بي نديدستي
رهيد جان دوم از خودي و از هستي
شده ست صيد شهنشاه خويش
در
مستي
درست گشت مرا آنچ من ندانستم
چو
در
درستي اي مه مرا تو بشکستي
بيا بيا و بياموز بنده خود را
که
در
امامت و تعليم و آگهي فردي
به حق جان عظيمي که جان نتيجه اوست
چنان کني که مرا
در
ميان جان داري
به حق گنج نهاني که
در
خرابه ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داري
در
آفرينش عالم چو حکمت اظهارست
تو نيز ظاهر مي کن اگر بيان داري
هر آنک او هنري دارد او همي کوشد
که شهره گردد
در
دانش و عنان داري
وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست
که شهره گردد
در
دانش و صوان داري
بيار معني اسما تو شمس تبريزي
در
آسمان چو نه اي تا چه آسمان داري
زهي شبي که چنان نجم
در
طلوع آيد
به روز روشن بدهد صفات ستاري
براي خدمت تو آب
در
سجود رود
ز درد توست بر اين خاک رنگ بيماري
نشسته بودند يک شب نجوم و سيارات
براي طلعت آن آفتاب
در
سمري
بريد غيرت شمشير برکشيد و برفت
که
در
چه ايد بگفتند نيستمان خبري
يکي مگس ز شکرهاي بي کرانه او
پريد
در
پي آن نسر و برسکست سري
تمام چون کنم اين را که خاطر از آتش
همي گدازد
در
آب شکر چون شکري
خنک کس که دود پيش و پيشکش ببرد
چو بوهريره
در
انبان عقيق و مرجاني
تو همچو مرغ ز باز اجل گريزاني
ز ترس و جهد بريدن
در
اين هوا چوني
گلست قوت تو همچون زنان آبستن
تو را از آن چه که
در
روضه و بساتيني
بيا بيا که شدم
در
غم تو سودايي
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهايي
هزار کوزه زرين به جاي آن بدهم
مگير سخت مرا ز آنچ رفت
در
مستي
چو چشم مست کسي کرد حلقه
در
گوشت
ز گوش پنبه برون کن مجوي آزادي
ببست خواب مرا جاودانه دلداري
به زير سنگ نهان کرد و
در
بن غاري
به خواب هم نتوان ديد خواب چشم مرا
چو مرده اي که درافتاد
در
نمکساري
برآ
در
آينه شو يا ز پيش چشمم دور
که زنگ قيصر روم و عدو احداقي
برست جان و دلم از خودي و از هستي
شدست خاص شهنشاه روح
در
مستي
درست گشت مرا آنچ مي ندانستم
چو
در
درستي آن مه مرا تو بشکستي
چو باز حمله بکردند باز تک برداشت
که باد
در
پي او گم کند همي بادي
گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند
يکي به طمع
در
آهو يکي به آزادي
مدار خوار دلي را اگر چه خوار بود
که بس عزير عزيزست دل
در
آن خواري
کنوز گنج الهي دل خراب بود
که
در
خرابه بود دفن گنج بسياري
کمر به خدمت دل ها ببند چاکروار
که برگشايد
در
تو طريق اسراري
بتاب مفخر ايام شمس تبريزي
ايا فکنده
در
اين بحر نور شستستي
ميان تيرگي خواب و نور بيداري
چنان نمود مرا دوش
در
شب تاري
مرا ستايش بسيار کرد و گفت:« اي آن
که
در
جحيم طبيعت چنين گرفتاري
بي توم پرواني، جاي تو پيدا ني
در
پي تو دلها، خيره و هر جايي
تلختر جام اي جان، صعبتر دام اي جان
آن بود که مانم، بي تو
در
تنهايي
عشق تو خوش خيزي،
در
جگر آميزي
دست تو خون ريزي، دست را نالايي
فلک از تو حارس زحل از تو فارس
ز براي آن را که
در
اين سرايي
تو آن نازنيني که
در
غيب بيني
نگفتند هرگز تو را لن تراني
پذيرفت اين دل ز عشقت خرابي
درآ
در
خرابي چو تو آفتابي
از اين جنس باران و برقش جهان شد
در
اسرار عشقش چو ابر سحابي
دلا چند باشي تو سرمست گفتن
چو
در
عين آبي چه مست سرابي
تو آب حياتي، چو رويت بديدم
چو مي
در
تن بنده هرسو دويدي
دلم رو به ديوار کردست ازان دم
که
در
خانه رفتي و رو درکشيدي
گراني نماند
در
آن جا و غيري
که گيرد سر مست از مي گراني
به گفت اندرآيند اجزاي خامش
چنان که تو ناطق
در
آن خيره ماني
در
آفاق گردون زماني پريدي
گذشتي بدان شه که او را سزايي
جهان چون تو مرغي نديد و نبيند
که هم فوق بامي و هم
در
سرايي
گهي پا زني بر سر تاجداران
گهي درروي
در
پلاس گدايي
از اين ها گذشتم مبر سايه از ما
که
در
باغ دولت گل و سرو مايي
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کليدي فرستي و
در
را گشايي
شدم
در
گلستان و با گل بگفتم
جهاز از کي داري که لعلين قبايي
پس آن تلخکامه بدريد جامه
بغلطيد
در
خون ز بي دست و پايي
همي کوفت سر را به هر سنگ و هر
در
بسي کرد نوحه بسي دست خايي
ز جرعه ست آن بو نه از خاک تيره
که
در
خاک افتاد جرعه ولايي
ضعيفست
در
قرص خورشيد چشمم
ولي مه دهد بر شعاعش گوايي
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که
در
بوشناسي بدش اوستايي
چراغيست تمييز
در
سينه روشن
رهاند تو را از فريب و دغايي
چمن خود بگويد تو را بي زباني
صلا
در
چمن رو که اصل صلايي
تو کن شرح اين را که
در
هر بياني
چو با دل جنوبي غبارات رفتي
به حيلت تو خواهي که
در
را ببندي
بنالي چو رنجور و سر را ببندي
کجا کار ماند تو را
در
دو عالم
چو از عشق خوردي يکي جام کاري
من از زخم عشقش چو چنگي شدستم
تهي نيست
در
من بجز بانگ و زاري
گر آن گل نچيدي چه بويست اين بو
گر آن مي نخوردي چرا
در
خماري
تو اي شمس تبريز
در
شرح نايي
بجز آن که يا رب چه ياري چه ياري
دلم چون ستاره شبي
در
نظاره
به هر برج مي شد به چرخ معاني
چو
در
برج عشاق پا درنهاد او
سري کرد ماهي ز افلاک جاني
عجب العجايب توي
در
کيايي
نما روي خود، گر عجب مي نمايي
تو داني که دل
در
کجاها فتادست
اگر دل نداند ترا که کجايي
حرامست خواب شب، ايرا تو ماهي
که
در
شب چو بدري ز جانها برآيي
ميا خواب! اينجا، برو جاي ديگر
که بحرست چشمم،
در
او غرقه آبي
شبا،
در
تهيج چو مار سياهي
جهان را بخوردي، مگر اژدهايي
تو
در
چشم بعضي مقيمي و ساکن
تو هر ديده را شيوه مي نمايي
چو هفتاد و دو ملتي عقل دارد
بجو
در
جنونش دلا اصطفايي
تو هر چند صدري شه مجلسي
ز هستي نرستي
در
اين محبسي
در
اين راه بيراه اگر سابقي
چو واگردد اين کاروان واپسي
خمش کن مباف اين دم از بهر برد
چو
در
برد ماندي تو خود اطلسي
بهشت رخت گر تجلي کند
نه دوزخ بماند، نه
در
وي شقي
جعل وش ز گل خويشتن
در
کشي
همان چرک مي کش، بدان لايقي
مي درغمي خور اگر
در
غمي
که شادي فزايد مي درغمي
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه
در
مرتبت محکمي
بگشا قفس را تا ره شودشان
جنگي نماند چون
در
گشايي
در
آب افکن چون مهد موسي
اين جان ما را چون جان مايي
در
آب رقصان مهد لطيفش
از خوف رسته وز بي نوايي
جز
در
گدايي کس اين نيابد
ناموس کم کن با کبريايي
هان اي صفورا بشکن سبو را
مفکن عمو را
در
بي نوايي
گر شد سبويي داريم جويي
در
شهره کويي تو گر سقايي
فوق همه اي چون نور شوي
تا نور نه اي
در
زير دري
سرمه بود آن کز چشم جداست
در
چشم رود گردد نظري
خون گشت غذا
در
پيشه وري
آن لقمه کند هم پيشه وري
تو
در
حضري وين وهم سفر
پنداشت توست از بي هنري
يا رب برهان زين وهم کژش
تو وهم نهي
در
ديو و پري
در
من بدمي من زنده شوم
يک جان چه بود صد جان مني
کرمکي
در
درخت پيدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنيادي
حکم مطلق تو راست
در
عالم
حاکمان قالب اند و تو جاني
تا شوم سرخ رو
در
اين دعوي
که تو چون حق لطيف فرماني
به ستيزه
در
اين حرم اي صبر
گاه لاله و گاه لولويي
صفحه قبل
1
...
1245
1246
1247
1248
1249
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن