167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • اي آسمان که بر سر ما چرخ مي زني
    در عشق آفتاب تو همخرقه مني
  • زين بيش مي نگويم و امکان گفت نيست
    والله چه نکته هاست در اين سينه گفتني
  • خاموش کم فروش تو در يتيم را
    آن کش بها نباشد چونش بها کني
  • باري چو بشکني دل پرحسرت مرا
    در وصل روي دلبر عيار بشکني
  • اي آب زندگاني در تشنگان نگر
    بر دوست رحم آر به کوري دشمني
  • اندر مقام هوش همه خوف و زلزله ست
    در بي هشي است عيش و مقامات ايمني
  • در بزم بي هشي همه جان ها مجردند
    رقصان چو ذره ها خورشان نور و روشني
  • اي آفتاب جان در و ديوار تن بسوز
    قانع نمي شويم بدين نور روزني
  • تا شمس حق تبريز آرد گشايشي
    کاين ناطقه نماند در حرف معتني
  • در آب و گل تو همچو ستوران نخفتيي
    خود را به عيش خانه خوبان کشانيي
  • از روح بي خبر بديي گر تو جسميي
    در جان قرار داشتيي گر تو جانيي
  • زين جوش در دوار اگر صاف گشتيي
    چون صاف گشتگان تو بر اين آسمانيي
  • اي آب و روغني که گرفتار آمدي
    با آنچ در دلست نگويي چه درخوري
  • انبان بوهريره وجود توست و بس
    هر چه مراد توست در انبان خويش جوي
  • خواجه تو چوني بگو در بر آن ماه رو
    آنک ز جا برترست خواجه کجا يافتي
  • آه که چه شيرين بتيست در تتق زرکشي
    اه که چه مي زيبدش بدخوي و سرکشي
  • وقت شد اي شمس دين مفخر تبريزيان
    تا تو مرا چون قدح در مي احمر کشي
  • مرغ دلم مي طپيد هيچ سکوني نداشت
    مسکن اصليش ديد يافت در او ساکني
  • عابد و معبود من شاهد و مشهود من
    عشق شناس اي حريف در دل انسانيي
  • کعبه ما کوي او قبله ما روي او
    رهبر ما بوي او در ره سلطانيي
  • خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر
    تا ننهد خواجه سر در خطر جانيي
  • آمد آن شير من عاشق جان سير من
    در کف او شيشه اي شکل پري خوانيي
  • تشنه آن شربتي خسته آن ضربتي
    تا تو در اين غربتي نيست طمأنينه اي
  • چون نروي زين جهان خوي خرابات جان
    در عوض مي بگير بي مزه ترخينه اي
  • هر نفسي شاهدي در نظر واحدي
    آوردش بر طبق نادره لوزينه اي
  • يار در آخرزمان کرد طرب سازيي
    باطن او جد جد ظاهر او بازيي
  • در حرکت باش ازانک آب روان نفسرد
    کز حرکت يافت عشق سر سراندازيي
  • گرم روان از کجا تيره دلان از کجا
    مروزيي اوفتاد در ره با رازيي
  • جنتي دل فروز دوزخيي خوش بسوز
    چند ميان جهان مانده در برزخي
  • جانب تبريز رو از جهت شمس دين
    چند در اين تيرگي همچو خسان مي زخي
  • از ملک و از پري چون قدري بگذري
    محو شود در صفات صورت و صورتگري
  • خاک در فقر را سرمه کش دل کني
    چارق درويش را بر سر سنجر کشي
  • در شکم ماهيي حجره يونس کني
    يوسف صديق را از بن چه برکشي
  • چهره چون آفتاب بر تن چون غوره تاب
    تا بشود پرشکر در تن هر روده اي
  • پيش طبيب دو کون رفتم بيمار عشق
    نبض دلم مي جهيد در کف قاروره اي
  • اي تو ز خوبي خويش آينه را مشتري
    سوخته باد آينه تا تو در او ننگري
  • جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد
    در قدح جان من آب کند آذري
  • اين چه بهانست خود زود بگو بحر کيست
    از حسد کس مترس در طلب مهتري
  • روح يکي دان و تن گشته عدد صد هزار
    همچو که بادام ها در صفت روغني
  • چند لغت در جهان جمله به معني يکي
    آب يکي گشت چون خابيه ها بشکني
  • شيردلا صد هزار شيردلي کرده اي
    در کرم از آفتاب نيز سبق برده اي
  • چونک فروشد تنش در تک خاک لحد
    رست درخت قبول از بن چون دانه اي
  • باد خزانست غير زرد کند باغ را
    حبس کند در زمين خوبي هر دانه اي
  • از سبب آنک بد در صف ترسنده اي
    گشت شکسته بسي لشکر مردانه اي
  • گنج روان در دلت بر سر گنج اين گلت
    گيرم بي ديده اي آخر نشنوده اي
  • کاش بدانستيي بر چه در ايستاده اي
    کاش بدانستيي بر چه قمر عاشقي
  • آن که از آن طراري باز بر او برشکني
    افتد و سودش نکند در دغلي هشياري
  • هفت فلک ز آتش منست چو دودي
    هفت زمين در ره منست غباري
  • ماند سخن در دهان و رفت دل من
    جانب ياران به سوي دور دياري
  • از چمن يار صد روان مقدس
    در گل و گلزار همچنانک تو ديدي
  • در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
    ننگ بود عار همچنانک تو ديدي
  • در قدح تو چهار جوي بهشتست
    نه از شش و پنجست اين سرورفزايي
  • غبغب غنچه در اين چمن بنخندد
    تا تو به خنده دهان او نگشايي
  • در عدمستان کشد نهان شتران را
    خوش بچراند ز سبزه هاي عطايي
  • چون بنهد رخ پياده در قدم شاه
    جست دواسبه ز نيستي و گدايي
  • در دي شهوت چند بماند
    باغ دل ما حبس و حصاري
  • گفت به ريحان شاخ شکوفه
    در ره ما نه هر چه که داري
  • غم مخور از دي وز غز و غارت
    وز در من بين کارگزاري
  • دود رها کن نور نگر تو
    از مه جانان در شب تاري
  • زانک تردد آرد به حيرت
    زين دو تحول در محل آيي
  • چو در غزا تو بتازي ز بحر گرد برآري
    هزار بحر بجوشد چو قطره اي بچکاني
  • چو بگذري تو ز ديوار باغ و در چمن آيي
    زبان شکر گزاري سجود شکر بياري
  • نمک شود چو درافتد هزار تن به نمکدان
    دوي نماند در تن چه مرغزي چه بخاري
  • دلي که عشق نوازد در اين جهان بنسازد
    ازانک مي نگذارد که يک زمانش بخاري
  • ز حد چون بگذشتي بيا بگوي که چوني
    ز عشق جيب دريدي در ابتداي جنوني
  • در آن دلي که گزيدي خيال وار دويدي
    بگفتي و بشنيدي چه آفتي چه بلايي
  • مرا بپرس که چوني در اين کمي و فزوني
    چگونه باشد يوسف به دست کور نخاسي
  • چو صبحدم خنديدي در بلا بنديدي
    چو صيقلي غم ها را ز آينه رنديدي
  • چه هاست در شکم اين جهان پيچاپيچ
    کز او بزايد اناالحق و بانگ سبحاني
  • چمن نگر که نمي گنجد از طرب در پوست
    که نقش چند بدو داد باغ روحاني
  • يکان يکان بنمايد هر آنچ کاشت خموش
    که حامله ست صدف ها ز در رباني
  • اگر نه شاه جهان اوست اي جهان دژم
    به جان او که بگويي چرا در آشوبي
  • به عاقبت بپريدي و در نهان رفتي
    عجب عجب به کدامين ره از جهان رفتي
  • تو باز خاص بدي در وثاق پيرزني
    چو طبل باز شنيدي به لامکان رفتي
  • خموش باش مکش رنج گفت و گوي بخسب
    که در پناه چنان يار مهربان رفتي
  • چه باده بود که در دور از بگه دادي
    که مي شکافد دور زمانه از شادي
  • چو نام باده برم آن تويي و آتش تو
    وگر غريو کنم در ميان فريادي
  • فروگذاشته اي شست دل در اين دريا
    نه ماهيي بگرفتي نه دست مي داري
  • تمام اين تو بگو اي تمام در خوبي
    که بسته کرد مرا سکر باده سحري
  • به باغ بلبل مستم صفير من بشنو
    مباش در قفصي و کناره بامي
  • به من نگر که در اين بزم کمترين عامم
    ز بيخودي نشناسم ز خاص تا عامي
  • بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست
    چه کار دارد قهر خدا در اين مأوي
  • در اين بدم که به ناگاه او مبدل شد
    مثال صورت حوري به قدرت مولي
  • خمش که رنج براي کريم گنج شود
    براي مؤمن روضه ست نار در عقبي
  • شب وجود تو را در کمين چنان ماهيست
    چرا دعا و مناجات نيم شب نکني
  • چه چنگ درزده اي در جهان و قانونش
    که از وراي فلک زهره قوانيني
  • اگر چه سيل بنالد ز راه ناهموار
    قدم قدم بودش در سفر تماشايي
  • به چاه در نظري کردم از تعجب من
    چه از ملاحت او گشته بود صحرايي
  • بقاي من چو بديد و زوال خود خورشيد
    گرفت در طلبم عادت جهان گردي
  • سجود کردم و مستغفرانه ناليدم
    بديد اشک مرا در فغان و پردردي
  • تو در عقيله ترتيب کفش و دستاري
    چگونه رطل گران خوار را به دست آري
  • چنانک گفت طراريم دزد در پي توست
    چو من سپس نگريدم ربود دستاري
  • اگر دلت به بلا و غمش مشرح نيست
    يقين بدانک تو در عشق شاه مختصري
  • کيست هيزم مسکين که چون فتد در نار
    بدل نگردد هيزم به شعله شرري
  • هنوز مشکل مانده ست حال پير تو را
    هزار آيت کبري در او چه بي هنري
  • از آن نفس که در او سر روح پنهان شد
    بکرد حامله دل را رسول رهگذري
  • خراب و مست خدايي در اين چمن امروز
    هزار شيشه اگر بشکني تو معذوري
  • دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
    يکي حديث بياموزمت بياموزي
  • زهي قلم که تو را نقش کرد در صورت
    که نامه همه را نانبشته مي خواني
  • دريد چارق ايمان و کفر در طلبت
    هزارساله از آن سوي کفر و ايماني