نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
اي تو گشاد عالم اي تو مراد آدم
خانه چرا گرفتي
در
کوي بي مرادي
زيرا چراغ روشن
در
ظلمت شب آيد
درمان به درد آيد اين است اوستادي
چون چشم مي گشايد
در
چشم مي نمايد
گر ز آنک ريش گاوي ور شير هوشمندي
قارون مثال دلوي
در
قعر چه فروشد
عيسي به بام گردون بنمود خوش کمندي
گر دلو سر برآرد جز آب چه ندارد
پاره شود بپوسد
در
ظلمت و نژندي
گر گرد پست شستي قرص فلک شکستي
در
نيست برشکستي بر هست ها فزودي
ملکش شدي مهيا از عرش تا ثريا
از زير هفت دريا
در
بقا ربودي
تبريز شمس ديني گر داردش اميني
با ديده يقيني
در
غيب وانمودي
چون سيل
در
کهستان ما سو به سو دوانه
اندر پيت تو خيمه سوي دگر کشيدي
تو آن مهي که هر کو آمد به خرمن تو
مانند آفتابش
در
کان زر کشيدي
زان اشکبار گشتم چون ابر
در
بهاران
تا نوبهار حسنت بر من کند بهاري
فهرست ياد کيني با لطف ساتکيني
اندر بهشت وآنگه
در
شعله هاي ناري
در
پرده چون نشستي رسوا چرا نگشتي
اين نيست از ستيري اين نيست از ستوري
بازآمدي به خانه اي قبله زمانه
والله صلاح ديني پيوسته
در
ظهوري
پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است
صد کفر بيش باشد
در
عاشقان نفيري
پاکت شود پليدي چون از صنم بريدي
گردد پليد پاکي چون غرقه
در
غديري
بگذار سر بد را پنهان مکن تو خود را
در
زيرکي چو مويي پيدا ميان شيري
اجزاي خويش ديدم اندر حضور خامش
بس نعره ها شنيدم
در
زير هر خموشي
اي عاشق الهي ناموس خلق خواهي
ناموس و پادشاهي
در
عشق هست خامي
در
عشق علم جهل است ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است داناي علم عامي
چندين هزار خانه کي گشت از زمانه
تا
در
دل مهندس نقشش نشد نهاني
سري است زان نهانتر صد نقش از آن مصور
در
خاطر مهندس و اندر دل فلاني
چون دل صفا پذيرد آن سر جهان بگيرد
وآنگه کسي نميرد
در
دور لامکاني
اي عشق چون درآيي
در
عالم جدايي
اين بازماندگان را تا يار مي کشاني
مکار را ببيني کورش کني به مکري
چون يار را ببيني
در
غار مي کشاني
بر تازيان چابک بندي تو زين زرين
پالانيان بد را
در
بار مي کشاني
عشاق خارکش را گلزار مي نمايي
خودکام گل طرب را
در
خار مي کشاني
اين نعل بازگونه بي چون و بي چگونه
موسي عصاطلب را
در
مار مي کشاني
پيش آردت شرابي کاي ذره درکش اين را
خوردي و محو گشتي
در
آفتاب جاني
شد ذره آفتابي از خوردن شرابي
در
دولت تجلي از طعن لن تراني
ما ميوه هاي خاميم
در
تاب آفتابت
رقصي کنيم رقصي زيرا تو مي پزاني
در
رنگ يار بنگر تا رنگ زندگاني
بر روي تو نشيند اي ننگ زندگاني
در
آينه بديدم نقش خيال فاني
گفتم چيي تو گفتا من زنگ زندگاني
آن ها که اهل صلحند بردند زندگي را
وين ناکسان بمانند
در
جنگ زندگاني
اي ناله چند ناله افزونتري ز ژاله
بر بنده کمينه تو نيز
در
کميني
قولي که
در
عراق است درمان اين فراق است
بي قول دلبري تو آخر بگو کجايي
اي آشناي شاهان
در
پرده سپاهان
بنواز جان ما را از راه آشنايي
در
جمع سست رايان رو زنگله سرايان
کاري ببر به پايان تا چند سست رايي
در
پرده حسيني عشاق را درآور
وز بوسليک و مايه بنماي دلگشايي
چون جان جان ندارد مي دانک آن ندارد
بس کس که جان سپارد
در
صورت فنايي
اي همرهان و ياران گرييد همچو باران
تا
در
چمن نگاران آرند خوش لقايي
گفتا تو چنگ مايي و اندر ترنگ مايي
پس چيست زاري تو چون
در
کنار مايي
تابان شده ست کاني خندان شده جهاني
آراسته ست خواني
در
مي رسد صلايي
بر بوي نوبهاري بر روي سبزه زاري
در
عشق خوش عذاري ما مست و هاي هايي
از بس که تند و عاقم
در
دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم گيرد گريزپايي
چون ديد شور ما را عطار آشکارا
بشکست طبل ها را
در
بزم کبريايي
تبريز چون برفتم با شمس دين بگفتم
بي حرف صد مقالت
در
وحدت خدايي
سر اله گفتم
در
قعر چاه گفتم
مه را سياه گفتم چون محرم نقابي
اي خواجه صدر عالي تا تو
در
اين حوالي
گه بسته سؤالي گه خسته جوابي
با صد هزار دستان آمد خيال ياري
در
پاي او بميرا هر جا بود نگاري
رفتم نظاره کردن سوي شکار آن شه
مي تاخت شاد و خندان آن ماه
در
غباري
تيري ز غمزه خود انداخت بر من آمد
تيري بدان شگرفي
در
لاغري شکاري
از گلستان عشقش خاري
در
اين جگر شد
صد گلستان غلام خارش چگونه خاري
در
باغ عشق رويش خصمت خداي بادا
گر تو ز گل بگويي يا قامت چناري
از چشم ساحر تو گشتيم شاعر تو
عذر عظيم دارم
در
عشق خوش عذاري
بر خر چرا نشيني اي همنشين شاهان
چون هست
در
رکابت چندين هزار تازي
در
جانت دردمد شه از شاديي که جانت
هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازي
سرمست و پاي کوبان با جمع ماه رويان
در
نور روي آن شه شاهانه مي گرازي
پيداست
در
دم تو که از ناف مشک خاست
کاندر کدام سبزه و صحرا چريده اي
اي حلقه هاي زلف خوشت طوق حلق ما
سازيد مرغ روح
در
آن حلقه لانه اي
چون
در
گهر رسيد اشارت گداخت او
احسنت آفرين چه منور اشارتي
جوشيد و بحر گشت و جهان
در
جهان گرفت
چون آمدش ز ايزد اکبر اشارتي
راهي که فکر نيز نيارد
در
او شدن
شيران شرزه را رود از دل دلاوري
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در
صف جنگ آي اگر مرد لشکري
دريا بديده ايم که
در
وي گهر بود
دريا درون گوهر کي کرد باوري
کشتي شکسته بايد
در
آبگير خضر
کشتي چو نشکني تو نه کشتي که لنگري
خاموش اگر چه بحر دهد
در
بي دريغ
ليکن مباح نيست که من رام يشتري
اي دل ز بامداد تو بر حال ديگري
وز شور خويش
در
من شوريده ننگري
اي رو و پشت عالم
در
روي من نگر
تا از رخ مزعفر من زعفران بري
طاقت نماند و اين سخنم ماند
در
دهان
با صد هزار غم که نهانند چون پري
در
ديو زشت درروي و يوسفش کني
و اندر نهاد گرگ درآيي شبان شوي
فرزين کژروي و رخ راست رو شها
در
لعب کس نداند تا خود چه سان شوي
اي زهره اي که آتش
در
آسمان زدي
مريخ را بگو که چه خنجر گرفته اي
اي آسمان چو دور نديمانش ديده اي
در
دور خويش شکل مدور گرفته اي
اي روي خويش ديده تو
در
روي خوب يار
آيينه اي عظيم منور گرفته اي
در
صبر و توبه عصمت اسپر سرشته اي
و اندر جفا و خشم سناني نهاده اي
در
سينه کز مخيله تصوير مي رود
بي کلک و بي بنان تو بناني نهاده اي
اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش
در
جسم هاي همچو اواني نهاده اي
دل هاي بي قرار ببيند که
در
فراق
از بهر چه نياز و کشاني نهاده اي
اي چرخ راست گو که
در
اين گردش آن چنان
خورشيدرو و ماه لقايي بديده اي
هر چند شير بيشه و خورشيدطلعتي
بر گرد حوض گردي و
در
حوض درفتي
بر مغز من برآي که چون مي مفرحي
در
چشم من درآي که نور بصارتي
آن مه اگر برآيد
در
روز رستخيز
برخيزد از ميان قيامت قيامتي
زان رو که زهره نيست فلک را که دم زند
در
خود همي بسوزد دارد علامتي
از من مپرس اين و ز عقل کمال پرس
کو راست
در
عيار گهرها مهارتي
او نيز خود چه گويد ليکن به قدر خويش
کو
در
قدم بود حدثي نوطهارتي
عقل از اميد وصل چو مجنون روان شود
در
عشق مي رود به اميد زيارتي
ور ز آنک درنيابد
در
ره کمال عشق
از پرتو شرارش يابد حرارتي
گه
در
زمين خدمت چون خاک ره شدم
بر چرخ روح گاه دويدم باختري
در
واديي رسيدم کان جا نبرد بوي
ني معجز و کرامت و ني مکر و ساحري
در
آتش خليل کجا آيد آن خسي
کو خشک شد ز عشق دلارام آزري
گر خوگري به لطف نباشد دل مرا
او کي فراق داند
در
دور دايري
اين جمله من بگفتم و القاب شمس دين
از رشک کرده
در
غم تبريز ساتري
سختي کشان ز گردش اين چرخ
در
غم اند
بر رغم جمله چرخه دوار مي کشي
اي صورت حقايق کل
در
چه پرده اي
سر برزن از ميانه ني چون شکروشي
آتش فتاد
در
ني و عالم گرفت دود
زيرا نداي عشق ز ني هست آتشي
بر فرق خاک آب روان کرد عشق او
در
باغ عشق سرو روان است آن يکي
ساقيم گر ندادي داروي فربهي
همچون لب زجاج و قدح
در
نحولمي
از گور سوي جنت اگر راه نيستي
در
گور تن چرا خوش و باعرض و طولمي
بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودي من
در
افولمي
صفحه قبل
1
...
1243
1244
1245
1246
1247
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن